آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

خاطرات و خطرات این روزها !

 گل من عزیز دلم این روزا کلی بلا سرت میاد همش یه جاییت زخمه یا کبوده! البته همیشه هم خودت مقصر نیستی! بعضی وقتها هم من مقصرم ! مثل چند روز پیش که رفته بودی تو اتاقت و بازی می کردی منم  در حال کار بودم که شما صدام کردی  منم گفتم لابد همینطوری صدام کردی و کار مهمی نداری! عزیز دلم چند بار گفتی ماما ماما و آخرش حتی با جیغ گفتی ماما  بعد صدای افتادنت اومد من و بابات دویدیم تو اتاق و دیدیم شما گریون داری میای پیشمون ما که ندیدیم و نفهمیدیم چی شد ولی آخرین بار روی ماشینت دیده شده بودی! احتمالا" گیر کردی یه جایی و منو صدا کردی که کمکت کنم ولی من کوتاهی کردم و شما خوردی زمین قند عسلم هیچ جاییت هم زخم و قرمز نبود که بفهمیم...
14 آذر 1392

14 ماهگیت مبارک عسل + دندان نهم

عزیز دلم   قبل از اینکه 14 ماهگیت رو تبریک بگم می خوام در اومدن دندون نهمت رو بهت تبریک بگم  گلم مبارکت باشه امروز که می خندیدی دیدم دندون آسیاب بالا سمت راست خودت در اومده و کاملا" بیرونه! فکر کنم یک هفته ای هست که در اومده و ما اصلا" نفهمیده بودیم! چون منتظر بودیم پایین دندون در بیاری ! خدا رو شکر که اذیت نشدی  کلی خوشحالم...دندون هشتمت رو در 9 ماه و 3 روزگی در آورده بودی و بعد از 5 ماه بالاخره دندون نهمت در اومد. چهاردهمین ماهگردت هم مبارک عزیزم البته 2 روز تاخیر ! امروز برای خودمون کیک درست کردم بعد به تو اختصاصش دادم! به این می گن یک تیر با دو نشون! البته یک کیک معمولی و ساده درست کردم  ازت عکس هم ...
10 آذر 1392

لحظات فراموش نشدنی....راه رفتن

 ٦/٩/٩٢ یک روز تا پایان 14 ماهگی گلم   شما دیروز راه افتادی باورم نمی شه اصلا" فکر نمی کردم حالا حالا ها راه رفتنتو ببینم  عاشقتمممممم حالا ماجراش دیروز صبح یهو به ذهنم رسید  به وسیله ی یخجال  شما رو راه بندازم! حالا چطوری؟! خوب در یخجال رو باز  کردم و شما رو نزدیکش وایسوندم و ولت کردم ! شما محو محتویات داخل یخجال شدیو مدتها وایسادی! همین کار رو چند بار تکرار کردم! حالا بماند که یخجالم سرویس شد از بس آهنگ زد ! ولی برای راه افتادن شما یخجال چه اهمیتی داره!  بعد از اینکه کلی وایسادی و کم کم متوجه شدی که می تونی وایسی و دیگه اصلا" نمی ترسیدی و نمی شستی تصمیم گرفتم یکم دور تر ...
7 آذر 1392

از مشخصات جدید شما...+لاله پارک و کشف جدید!

گلم  این روزا خیلی شیرین شدی  البته شیرین بودی شیرینتر شدی دیگه باهات نمی شه مثل بچه ها رفتار کرد همش نگات به صورتمونه که باهات چظوری بر خورد می کنیم! اخم می کنیمم یا نه! منتظر می مونی ببینی ما بهت اجازه میدیم یا دادی که سرت می زنیم از روی شوخیه یا واقعیه! اگه واقعی باشه سرت رو میذاری رو زمین و مثلا" گریه می کنی برای بدست آوردن چیزی که می خوای بعد که بی محلی و اخم می بینی مثل یه شیر خسته و زخم خورده دمت رو میذاری رو کولت و میری سراغ بازیت البته به شکل همیشگی ! یعنی همچنان چهار دست و پا! بله شما دیگه حتی نمی خوای بدون گرفتن جایی وایسی حالا راه رفتن که جای خود دارد! نانا می گه شاید خدا دلش برات سوخته! دیده این وروجک اگه بخوا...
4 آذر 1392

یه سری از کارات

عسلم اومدم تو این پست چند تا عکس ازت بذارم گفتم یکمی هم از کارات برات بگم وقتی میفتی زمین یا سرت و صورتت به جایی می خوره میای جلوی من و بابات می شینی و مثل پانتومیم  بهمون نشون میدی که چی شده یا سرت رو نشون میدی یا مثل امروز با دستت می زدی به زمین  و می گفتی بد بد! آخه یاد گرفتی به هر جا که می خوری اونجا رو می زنی و می گی بد پریروز با باباجون و مامان جون تبریزی و عمت رفتیم برای یاشار( پسر عمت لباس بخریم)  کلی گشتیم منم برای شما یه دونه لباس خریدم که خیلی دوسش دارم  تو هر مغازه ای می رفتیم فروشنده ها  باهات حرف می زدن و قربون صدقت می رفتن آخه اون لباس پانداییه که نانا برات بافته هم تنت بود خیلی...
30 آبان 1392

آراد موش آزمایشگاهی می شود!+عکسهایی از قلاب بافیهای نانا

عزیزم دیشب مهمون داشتیم و شب خوبی رو با دوستامون گذروندیم منتها من بازم یادم رفت از یاسمین جووون عکس بگیرم! شما خیلی آروم بودی از همیشه آرومتر! راستش نگرانت شده بودیم که نکنه جاییت درد می کنه و به خاطر مریضیت اینجوری شدی! چون لم داده بودی رو مبل و سرت رو هم گذاشته بودی رو دسته ی مبل! نانا می گه شما خجالتی تشریف داری! نمی دونم والا ! از خجالتت بود یا چی! بهر حال همش به من یا بابات چسبیده بود و سرت رو شونمون بود و مهمونهامون رو نگاه می کردی! لام تا کام هم حرف نمی زدی! البته سرفه هات بدتر شده بود که به خاطر همین شب دوباره راهی بیمارستان کودکان شدی! البته به نظر من نیازی نبود ولی ! باباته دیگه چیکار کنیم! وقتی رسیدیم بیمارستان دیدم هیچ ...
24 آبان 1392

نانا وبلاگ دار می شود!

  گل گل من عسلم اول از همه بگم که خوب شدی!  اصلا" نمی دونم مریض بودی یا نه! فقط همون دمای 37 و نیم بود و یک بار شربت استامینوفن! و بعد از اون دیگه تب و دمای بالایی دیده نشد! هر چند این روزا یکم سرفه می کنی مثل من! بمیرم واست از من گرفتی  لابد! دبروز با هم رفتیم مراسم ختم یکی از آشناهای بابات ( برادر زندایی بابات)  که به خاطر سرطان فوت شده بود ! اولا" که فکر می کردیم 4 تا 5 و نیمه و بابات اومد گفت زود حاضر شو که 3 تا 5! واویلاااااا منم که سرعت عملم تو حاضر شدن مثل لا کپشته! نهایت سعیمو کردم تا زود حاضر شدم حالا مگه شما از خواب بیدار می شی! یه 3 ساعتی خوابیدی! آخرش ساعت 4 به زور بیدار شدی! تازه باید نهارتو...
22 آبان 1392

حس واقعی...

   امروز بازم مریضی انگار! نمی دونم با اشکام چیکار کنم! هیچ وقت فکر نمی کردم مادر شدن یعنی تماما" احساس! از دست خودم شاکیم اساسی! آخه یکی نیست بگه دختر گریت واسه چیه! الان رفته بودم وبلاگ یه غریبه که دخترش تازه رفته مدرسه! حالا یکی منو بگیره ! زدم زیر گریه که دخترش رفته مدرسه! نه راستش گریم واسه ی خودمه و روزهای پیش رو! روزی که تو بری مدرسه ! منه واقع بین  بی احساس و ببین ! شدم یه پارچه احساس! فکر جدا شدن تو از من وقت مدرسه واااای مگه می شه! بهر حال تا اونجا راه زیادی مونده ( یه دلداری به خودم) الان رو داشته باش که دوباره تب داری! خالت می گه رزویلا به زودی قطع نمی شه و بازم بر می گرده انقدر میاد تا تموم می شه...
19 آبان 1392

روزهای خوب ...روزهای بد

زندگیه من حرف زیاد دارم برات اما قبل از اون می خوام بدونی که خیلی دوست دارم می خوام بدونی تحمل ناراحتیتو ندارم می خوام بدونی برات می میرم و حاضرم برای یک لحظه شادیت همه ی زندگیمو بدم پس خوب شو ...پسر گلم الان 3 روزه که داری تو تب می سوزی و من هیچ کاری از دستم بر نمیاد انقدر احساس ضعف و ناتوانی می کنم که نمی تونم تو رو از دست این مریضی نجات بدم که حد نداره کاش می مردم و تو مریض نمی شدی خدایا زودتر پسرم رو خوب  کن دلم برای شیطنتهاش تنگ شده  دلم برای سرفه های وحشتناکش که از سر خوشحالی می کرد لک زده دوستای گلم شرمندم که وقت نکردم نظرهاتون رو تایید کنم مخصوصا" هدیه ی عزیز... اگه خدا بخواد و آرادم امروز خوب بشه میام و تاییدش...
17 آبان 1392

عکسهای وعده داده شده!

 گل پسرم اومدم تو این پست عکسهایی که گفته بودم فردا برات میذارم رو بذارم! البته با چند روز تاخیر ضمن اینکه بهت بگم نانا جونت اومده پیشمون و ما کلی خوشحالیم شما رو که نگووو! انقدر خوشحالی که کلا" بقیه رو فراموش کردی ! دیروز رفته بودیم خونه ی مامان و بابا جون تبریزیت ! شما خودت رو براشون گرفته بودی ! و خیلی ریلکس اومدی نشستی بین من و نانا  بطوریکه یه دستت هم رو پای نانا بود! هر چی هم صدات می کردن و باهات بازی می کردن اصلا" انگار نه انگار! همچین لم داده بودی به نانا و به قول خودت اگ و به قول ما انگور می خوردی که انگار هیچ کسی رو جز نانا نمی شناسی! راستی یادم رفته بود بهت بگم که  10 روزی هست که همش می گی عک! به عکس! و...
17 آبان 1392