لحظات فراموش نشدنی....راه رفتن
٦/٩/٩٢ یک روز تا پایان 14 ماهگی
گلم
شما دیروز راه افتادی باورم نمی شه اصلا" فکر نمی کردم حالا حالا ها راه رفتنتو ببینم عاشقتمممممم
حالا ماجراش
دیروز صبح یهو به ذهنم رسید به وسیله ی یخجال شما رو راه بندازم! حالا چطوری؟! خوب در یخجال رو باز کردم و شما رو نزدیکش وایسوندم و ولت کردم ! شما محو محتویات داخل یخجال شدیو مدتها وایسادی! همین کار رو چند بار تکرار کردم! حالا بماند که یخجالم سرویس شد از بس آهنگ زد ! ولی برای راه افتادن شما یخجال چه اهمیتی داره! بعد از اینکه کلی وایسادی و کم کم متوجه شدی که می تونی وایسی و دیگه اصلا" نمی ترسیدی و نمی شستی تصمیم گرفتم یکم دور تر واسونمت و با تشویق و ترفند وسایل رنگی رنگی راه بندازمت ! بله! موفق شدم و شما بار اول 1 قدم برداشتی و من رو از خوشی کشتی ! بعد دو قدم بعد 3 قدم بعد 4 قدم و همینطور بدون ترس و راحت راه می رفتی ... بعد از اون دیگه بیخیال یخجال شدم و آوردمت جلوی تی وی بازم تا مدتها وایمیستادی و تی وی میدیدی و برای رسیدن به تی وی راه افتادی تا 4 الی 5 قدم به راحتی راه میری تا اینکه شب شد ...از اونجایی که شبها شیطنتت به آخرین حدش می رسه بازیت گرفت ! منم شما رو نزدیک مبل وایمستوندم و صدای هیولا در میاوردم و شما نه تنها 4 قدم راه می رفتی که 4 قدم رو برای فرار از من و رسیدن به مبل می دویدی ! و البته جیغ هم می کشیدی! هر وقت هم دلت می خواست می نشستی و دوباره خودت بدون گرفتن جایی بلند می شدی ...من و بابات دیروز خیلی خوشحال بودیم هنوزم هستیم چون امروز هم بهتر از دیروز راه میری البته هنوز خودت تصمیم نگرفتی راه رفتن رو جایگزین 4 دست و پا رفتن کنی و همچنان 4 دست و پا میری و من باید وایسونمت تا تصمیم بگیری راه بری ولی این همون استارت اولیه بود که برات زدیم خدا رو شکر که راه افتادی ...نمی دونی تماشای راه رفتنت چقدر لذت بخشه ازت کلی عکس گرفتیم البته بیشترش تو گوشیه باباته ولی یه ذرش هم تو گوشیه منه که برات میذارم ...همین که فهمیدی راه رفتن ترس نداره بزرگترین اتفاقیه که باید میفتاد و شما با دویدنت نشون دادی که مدتها بوده که می تونستی راه بری منتها محتاط بودنت این اجازه رو بهت نمیداده ..ایشالا تا ماه دیگه که می خوایم بریم اهواز خونه ی خالت بتونی کامل راه بری و همبازیه خوبی برای آیلین باشی...جالبش اینه که دیروز یاشار(پس عمت ) هم بالاخره چهار دست و پا رفتن رو شروع کرده ..
یه سری کارا بود که یادم رفته بود برات بنویسم و راستش الانم یادم نمیاد هر وقت یادم اومد میام می گم برات
اینم عکسات
این عکسها مال چند روز پیشه و لباسیه که گفتم برات خریدیم البته فقط بلیز رو و من خیلی دوسش دارم چون خیلی به شما میاد ..
تو عکس پایین داری تی وی می بینی
کم کم حوصلت سر رفتو ...
وقتی آراد محو تی وی می شه ...و سرش هی میره عقب و عقب و عقبتر!
یک عکس عالی از یک زمان عالی! وقتی آراد زور می زنه! (گلاب به روتون )
قربون خندیدنت عزیزم اینجا خیلی شکل من و بابام شده قیافت اون لبخندت که عین خودمه
اینجا هم لحظاتی از ایستادن و راه رفتن شما در آشپزخانه دلیل تار شدن عکسها راه رفتن شماست
عاشق این قیافتم یعنیییییییی
اینجام لحظه ی رسیدن به هدف