این روزا روزای خوبی رو نمی گذرونم ...پر از حرص و اشک و ناراحتیه ...اعصابم رو انقدر خورد می کنی که دلم می خواد نباشم ...اصلا" نباشم مشکل همیشگیه من با تو غذا نخوردنته مشکلی که نزدک به 2 ساله دارم باهاش کلنجار میرم ...ولی این بار دیگه واقعا" بریدم ...به خدا خسته شدم بس که به هر ترفندی غذا دادم و تف کردی ....به زور داستان و افسانه و تراس و ماه و ستاره و وعده ی ددر رفتن و دیدن هر نوع سی دیو گرسنه نگه داشتن 5 ساعته و ...2 سال می گذره و من هنوز نفهمیدم تو چرا نمی خوری؟! نفهمیدم من تا کی باید تلاش کنم؟! خسته شدم دلم می خواد برای یک روز هم که شده بدون استرس غذا خوردن یا نخوردن تو برم یه جا گم و گور بشم و فرام...