روزهای خوب ...روزهای بد
زندگیه من
حرف زیاد دارم برات اما قبل از اون می خوام بدونی که خیلی دوست دارم می خوام بدونی تحمل ناراحتیتو ندارم می خوام بدونی برات می میرم و حاضرم برای یک لحظه شادیت همه ی زندگیمو بدم پس خوب شو ...پسر گلم الان 3 روزه که داری تو تب می سوزی و من هیچ کاری از دستم بر نمیاد انقدر احساس ضعف و ناتوانی می کنم که نمی تونم تو رو از دست این مریضی نجات بدم که حد نداره کاش می مردم و تو مریض نمی شدی خدایا زودتر پسرم رو خوب کن دلم برای شیطنتهاش تنگ شده دلم برای سرفه های وحشتناکش که از سر خوشحالی می کرد لک زده
دوستای گلم شرمندم که وقت نکردم نظرهاتون رو تایید کنم مخصوصا" هدیه ی عزیز... اگه خدا بخواد و آرادم امروز خوب بشه میام و تاییدشون می کنم به همراه جواب
عسلم
همونطور که گفته بودم عروسی دعوت داشتیم (عروسی پسر عموی بابای من ) در تهران ...5 شنبه صبح ساعت 9:30 از تبریز به همراه نانا راه افتادیم و ساعت 3:30 رسیدیم تهران و رفتیم خونه ی عمه ی من ! انقدر قربون صدقت رفتن و ازت عکس گرفتن که گربشون حسودیش شده بود! آخه یه گربه دارن ! و جالبترین قسمتش اینه که گربه که اسمش فندق بود همه رو چنگ می زد و همه ازش یه جورایی حساب می بردن ولی مثل سگ از شما می ترسید!چون همون اول کار حسابی بهش حمله کردی و اونم دیگه نزدیکت هم آفتابی نشد! خلاصه همون روز یعنی 5 شنبه ساعت 7 عصر عروسی دعوت داشتیم و ما هم یکم دیر (به دلیل ترافیک) رسیدیم ...با اینکه دیر رسیدیم جز اولین مهمونها بودیم که وارد شدیم! جالبیش اینه که تو تبریز قضیه خیلی فرق داره ! ما تبریز عروسی دعوت داشتیم ساعت 4! ساعت 4:1 دقیقه رسیدیم ! جا پیدا نمی کردیم بشینیم!
در کل خوش گذشت و کلی شما رو چشم زدن و بغل همه رفتی ! از بس بچه ی خوبی بودی و آروم رو صندلی نشسته بودی در حال چشم چرونی بودی هر کس میدید چقدر آرومی تعجب می کرد و کلی از آروم بودن و با نمک بودن و تپل بودن و خوشگلیت تعریف می کردن و حتی عکس می گرفتن! جمعه صبح هم با نانا و آقا جوون رفتیم فروشگاه رفاه آرژانتین ! و از اونجا نانا رو با آقا جون راهی کردیم و خودمون هم اومدیم تبریز ...تو راه یکم نق زدی و اذیتم کردی ! خوب نمی خوابیدی همون موقع احساس کردم داغی ولی فکرشم نمی کردم تب داشته باشی! خلاصه اینکه وقتی رسیدیم تبریز دیدیم بله تب داری 38/1 سریع استامینوفن رو شروع کردم اما ساعت 5 صبح به 39 رسید و ما هر کاری کردیم تبت خیلی سخت پایین میومد تا اینکه دیروز کار به جایی رسید که از خواب با گریه بیدار می شدی و به شدت بالا میاوردی ..بمیرم برات که ساعت 5 امروز صبح انقدر خوابالو بودی که با پاشویه هم بیدار نمی شدی و سرت میفتاد ! امروز بردیمت دکتر و گفت ویروس سرما خوردگیه! منتها من نفهمیدم وقتی نه سرفه می کنی نه عطسه نه آبریزشی داری! چطوری می گه سرما خوردگی! بهر حال داروهات رو میدیم ولی بگم تا الان نتیجه ای نداشته و هنوز تب داری ! فقط دیگه بالا نمیاری !
کاش زودتر خوب بشی
این عکسات
وقتی نانا اینجا بود برای 13 ماهگیت کیک پختم و اینطوری تزیینش کردم!
وقتی نانا اینجا بود یه سر رفتیم لاله پارک و اونجا سوار این تاب شدی
ا
ین عکس هم تو گوشیم جا مونده بود مال چند هفته ی پیشه ! و نشون میده من از دست شما چی می کشم! اصلا" هم فکر نکنی من بالشها رو به این روز در آوردم ها! خودت کارت اینه که میری میریزیشون پایین از روی مبل و باهاشون این طوری بازی می کنی
اینجا هم عروسی در تبریز
فدای تو کاش زودتر خوب بشی و دوباره خودتو برام لوس کنی
اینجا هم تو راه تهرانیم
اینجام پیش نانا نشستی
اینم عروسی تهران
اینم عکست با بابات
اینم عکس با نانا و آقا جون روز جمعه دم خونه ی عمه ی من البته خونشون اینور بود !نخواستم با خونشون پز بدم! پشت به خونشون عکس گرفتیم!