یادی از روزهای اولی که متولد شده بودی
گلم از اونجایی که روزهای اول تولدت درگیر بیمارستان و عمل و شما و غیره بودم خیلی چیزها رو ننوشتم که تصمیم گرفتم الان برات توضیح بدم صبح روز 7 مهر ساعت 6 صبح رسیدیم بیمارستان ...بیمارستان خیلی خلوت بود و جز ما فقط یک خانم آقا اونجا بودن که خانومه اومد جلو و سوال کرد شما هم برای سزارین اومدید و گفت دختر اونها هم اومده برای عمل بهر حال من یه 10 دقیقه ای با خاله شهناز و مامان ناهید منتظر نشستم تا بابا سعیدت کارهای بیمارستان رو انجام داد و یه پرستار اومد سراغم و من و بابایی رو با هم برد! انقدر دوست داشتم بابات تا آخرش ازم جدا نشه ! بهر حال من و بابات و برد توی یک اتاق کوچولو و وسایلم که شامل یک دست لباس نازک...