حس واقعی...
امروز بازم مریضی انگار!
نمی دونم با اشکام چیکار کنم! هیچ وقت فکر نمی کردم مادر شدن یعنی تماما" احساس! از دست خودم شاکیم اساسی! آخه یکی نیست بگه دختر گریت واسه چیه! الان رفته بودم وبلاگ یه غریبه که دخترش تازه رفته مدرسه! حالا یکی منو بگیره ! زدم زیر گریه که دخترش رفته مدرسه! نه راستش گریم واسه ی خودمه و روزهای پیش رو! روزی که تو بری مدرسه ! منه واقع بین بی احساس و ببین ! شدم یه پارچه احساس! فکر جدا شدن تو از من وقت مدرسه واااای مگه می شه!
بهر حال تا اونجا راه زیادی مونده ( یه دلداری به خودم) الان رو داشته باش که دوباره تب داری! خالت می گه رزویلا به زودی قطع نمی شه و بازم بر می گرده انقدر میاد تا تموم می شه! کاش همون باشه ! نکنه سرما خوردی! ساعت 4 و نیم صبح پاشدی نشستی تو تخت! نق می زدی ...من و بابات رو بیدار کردی ...نمی دونستم چته الانم نمیدونم چی شده بود...ولی نمی خوابیدی ...کف دست و پات خیلی داغ بود ...سریع دست زدم به پیشونیت ! نه...سرد بود! گفتم شاید من کاپو چینو خوردم از شیرم بهت رسیده و بی خواب شدی! بعد گفتم شاید انار بهت دادم خوردی دلدرد گرفتی! هز چی بود تا 6 صبح هر ترفندی برای خوابوندنت بلد بودم به کار بستم! بالاخره خوابیدی و صبح 10 بیدار شدی سرحال ولی داغ! اینبار پیشونتم داغ بود دماسنج می گفت 37 با نیم درجه اضافه کردن 37 و نیم بودی فهمیدم داری داغتر می شی سریع شربت استامینوفن دادم تا 11 داغتر شده بودی ولی نیم ساعت بعدش همه چیز عادی شد و دمای بدنت به 36/4 رسید ...لب به صبحونه نزدی بجاش نصف موز رو خوردی ...آب لیمو شیرین گرفتم خیلی کم خوردی ! دست به کار شدم برات شیر دوشیدم ..گفتم بذار با مایعات خوبت کنم ..انقدر شبش پوشکت رو خیس کرده بودی که صبح پس داده بودی و این یعنی تب یعنی مریضی ...1 بار سرفه کردی ! 1 بار هم عطسه نشستم می شمارم ! آبریزش نداری سرفتم خشک بود ! الانم به یمن استامینوفنی که خوردی 2 ساعته خوابی دمای بدنت 36/3 .......
وای که مادر بودن چه سخته ...