آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

شکر خدا !

خدایا شکرت که نجاتم دادی! ... آره فکر کنم از این وسواس خوردن و نخوردن و صد گرم کم و زیاد شدنت نجات پیدا کردم ...نمی دونم خدا خیلی دوسم داره یا مامانم برای این مهم دعام کرده که یهو انگار آزاد شدم انگار دیگه این قضیه خیلی وقته تاریخ مصرفش گذشته ومن فهمیدم تو وقتی لاغری خیلی بهتری ...راحت می دوی...راحت بازی می کنی و از همه مهمتر خودم چه اعصاب راحتی پیدا کردم وقتی که یکی بهم می گه لاغر شده ها! وای که چقدر دوست دارم اون لحظه خودمو بغل کنم و از خودم بابت اون لبخند شیرینی که تحویل طرف میدم   تشکر به عمل بیاورم! خدایا شکرت بابت این زندگه شیرینی که بهم دادی ! یه بچه ی خوبه یه ذره شیطون ...یه اعصاب راحت یه ذره داغون!(خواستم قافیش...
5 دی 1393

یک پست عاشقانه برای یک تازه مرد ..+.تولد آیلین جونم مبارک

این پست جمعه نوشته شده  یکشنبه تایید شده عزیزم این روزا  همش دارم می چلونمت یعنی از وقتی که آقا شدی ...یه جور دیگه دوست دارم...قربونت برم  که  انقدر خوب و حرف گوش کن شدی  اصلا" تو به اون شیطونی که به همه چیز دست می زدی و  از همه جا بالا می رفتی  و تا شب پدر منو در میاوردی کجا و این آراد حرف گوش کنی که به هیچ چی دست نمی زنه و دیگه از اپن و نهار خوری و کابینت بالا نمی ره کجا ...خدا رو شکر که  انقدر خوبی از اولشم که اصلا" اهل گریه  و نق زدن نبودی  فقط  شیطون بودی که  تو این مدتی که بر گشتیم تبریز   اونم حل شده البته وابستگیت به من بیشتر از همیش...
21 آذر 1393

و اینک صدای ما از تبریز و پوشک گیرون

عزیزم اول از همه به خودم و خودت بابت  موفقیت در بزرگترین و به قول خودم سخت ترین پروژه ی زندگیت تبریک می گم بله شما دیگه مرد شدی و چند روزی هست که با پوشک خداحافظی کردی هوررررررا درست در دو سال و دو ماهگی . و اما ماجرای پوشک گیرون و روزهای قبل از آن خوب گلم همون طور که گفته بودم بابایی قرار بود بیاد دنبالمون که برگردیم سر خونه  و زندگیم ....اما قبل از اون از شیطنتهات تو خونه ی ناناجون بگم که دیگه از اوج هم گذشته بود باور کن می شستم گریه می کردم به حال خودم و از همه بدتر تسلی دادنهای خودت بود که حرص منو بیشتر در میاورد می گفتی (مامان اشکال نداره گریه نکن!) می خواستم سرمو بکوبم به دیوار از دستت راستش جزییاتش درست...
12 آذر 1393

سفرنامه ی کاشان ...+خبر خوش+غذا نخوردن تو افسردگی من

عزیزم همون طور که گفته بودم رفتیم کاشان ....هفته ی قبل 5 شنبه رفتیم و یک شنبه هم برگشتیم ... 5 شنبه صبح ساعت 8 صبح بیدار شدیم و بعد از اینکه قرص ضد تهوعت رو بهت خوروندیم راه افتادیم  و 2 الی 3 ساعت بعد رسیدیم خونه ی دایی بهرام من و کلی با ترنم بازی و شادی کردی از بدو بدو بازی بگیر تا بپر بپر ...بعد از اینکه نهار رو اونجا خوردیم برای شام رفتیم خونه ی سارا  اینا و  اونجا  یکم خوابیدی و دوباره بیدار شدی کلی با ترنم بازی کردی روابطتون خیلی خوبه  فقط بعضی وقتا ترنم بهت زور می گفت که اونم با یه تشر از طرف سارا حل می شد .تو مدتی که کاشان بودیم یه بار پارک بازی رفتیم بازی کردید خونه ی  یکی دیگه از ...
27 آبان 1393

باز هم اراکیم....و ماجراهای این روزهای ما !

عزیزم همچنان اراکیم.....و داریم به نانا زحمت میدیم! ضمن اینکه شما همش داری می ریزی و می پاشی و پر حرفی می کنی ....برنامه ی سفر داریم با نانا به کاشان  ....که اگه بشه آخر هفته ی دیگه میریم روزهای گذشته رو همش تو خونه بودم ...البته یک بار رفتم بیرون ولی دیگه دلم نخواسته برم بیرون و گاهی وقتها شما و نانا میرید بیرون با هم  دو بار هم با نانا و بابا وحید رفتید پارک و گردش من ولی نه ... خوب صورتم رو دوست دارم ! هیچ بعید نیست اینجا هم اسید پاشی بشه ...به این می گن یه جامعه ی  امن ...اون یه بار هم که رفتم بیرون برای خودم مانتو خریدم منتها نه اون مانتویی که  مطابق میل اسید پاشهاست اون چیزی که خودم دوست داشتم...
14 آبان 1393

بقیه ی عکسهای شمال و غیره ....

تولد  30 سالگیه حسین(شوهر دختر داییم) که توی حیاط ویلا گرفته شد اینم  ترنم خانم که واقعا" خانم بود ...صدا از دیوار در بیاد از ترنم در نمیاد شایان ذکره که از شما 5 ماه بزرگتره اینم حسین هر کاری کردم به دوربین نگاه نکردی اینجا حیاط جلوی ویلای ماست این ساختمونی که تو این عکسه ویلای سارا ایناست که درش اون طرف بود از پشت ماشین  یه راه داشت به ویلای اونا اینم یه عکس دو تایی با بابا وحید (بابای من) و اون دری که پشت سر بابا وحیده در ویلای مای و شما هر روز صبح از این در میومدی بیرون و می رفتی تو حیاط ویلای س...
2 آبان 1393

وقتی آراد گم شد+سفر به نور+صدای ما از اراک

عزیزم خیلی فکر کردم که چطوری بیام برات از گم شدنت بگم .... اول خواستم یه پست بهش اختصاص بدم و بعد تصمیمم عوض شد بذار از اول برات بگم .... همونطور که گفته بودم  5 شنبه صبح زود به طرف شمال حرکت کردیم ....شما رو بیدار نکردم چون اصولا" اتوماتیک ساعت 7 بیدار شدی و نشستی تو جات ! کلی هم خوشحال بودی که آخ جون ددر... بهر حال راه افتادیم ... بعد از سه چهار ساعت که رسیدیم به گردنه ی حیران و جاده ی همیشه مه گرفته  و قشنگش  پیاده شدیم آش دوغ خوردیم  و همونجا صاحب رستوران یه سیخ جیگر مهمونمون کرد چون از شما خوشش اومده بود و شما هم هی  خودتو براش لوس می کردی تا رسیدیم دستت رو دراز کردی و بلند گف...
28 مهر 1393

روایت این روزها و سفری که در پیش است....

از بابت پست طولانی و عکسهای زیاد از خواننده های خوبمون معذرت می خوام ...وقتی آدم همه ی زندگیش می شه بچش خوب همه ی عکساشم می شه مربوط به بچش بازم شرمنده عزیزم از وقتی مهر شروع شده و زود شب می شه منم همش حوصلم سر می ره و بیکارم! نمی دونم چه رابطه ای بین پاییز و بیکاری من هست ! بهر حال همش می خوام بیام برات بنویسم ولی موضوعی نیست که ! برای همین هی میرم وبلاگ گردی و اکثرا" دست از پا درازتر بر می گردم! چون اکثر دوستای وبلاگیمون آپ نمی کنن و  خبری ازشون نیست! خیلی دوست دارم بدونم  چیکار می کنن که وقت نمی کنن بیان بنویسن! کاش به منم بگن  مردم از بیکاری! درسته که عزیز دلمم که تو باشی همچنان شیطونی ولی بهر ح...
11 مهر 1393

تولد دو عزیز...

نوشته شده در تاریخ 3 مهر عزیزم پاییز از راه رسیده و دوباره بوی خاک خیس خورده و آسمون ابری و از همه مهمتر ماه تولد تو از راه رسیده ...تو یه جمع بندی کوچولو باید بگم که من عاشق پاییزم عاشق آسمون ابریش عاشق هوای رو به خنکیش عاشق صدای بارونش بوی خوبش ...البته تو یه جمع بندی کوچولو ی دیگه  از بعضی چیزاش خوشم نمیاد یکیش اینه که ماه مدرسست ! من هیچ وقت مدرسه رو دوست نداشتم ...الانم اصلا" دلم براش تنگ نشده البته بحث دانشگاه جداست ...دومیشم اینه که باز به  روزهای کم و شبهای زیاد رسیدیم! همش هوا تاریکه! تا چشم باز می کنی شب شده ! اونم چه شبی شبهای کش دار! فکر می کنی ساعت 12 شبه می بینی نخیر تازه ساعت 7 عصره و هوا ا...
3 مهر 1393