آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

یک پست عاشقانه برای یک تازه مرد ..+.تولد آیلین جونم مبارک

1393/9/21 13:28
نویسنده : شهرزاد
1,571 بازدید
اشتراک گذاری

این پست جمعه نوشته شده  یکشنبه تایید شده

عزیزممحبت

این روزا  همش دارم می چلونمت یعنی از وقتی که آقا شدی ...یه جور دیگه دوست دارم...قربونت برم  که  انقدر خوب و حرف گوش کن شدی  اصلا" تو به اون شیطونی که به همه چیز دست می زدی و  از همه جا بالا می رفتی  و تا شب پدر منو در میاوردی کجا و این آراد حرف گوش کنی که به هیچ چی دست نمی زنه و دیگه از اپن و نهار خوری و کابینت بالا نمی ره کجا ...خدا رو شکر که  انقدر خوبیبغل از اولشم که اصلا" اهل گریه  و نق زدن نبودی  فقط  شیطون بودی که  تو این مدتی که بر گشتیم تبریز   اونم حل شده البته وابستگیت به من بیشتر از همیشه شده و همش چسبیدی بهم همشم سر تا پامو بوس بوس می کنی و می گی دوست دارم مامان .... منم می گم عاشقتم عزیزمممممم .. از وقتی هم که لاغر شدی انگار چلوندنی تر شدی اصلا" دوست دارم لهت کنم محبت مثل خمیر نرمی با اون چشمای خوش حالت رو به پایینت که با لاغر شدن صورتت بیشتر به چشم میاد و درشت تر هم شده ...اصلا" دعوا کردنت کار سختی شده وقتی نگاهم به نگاه نازت میفته از کرده ی خودم پشیمون می شم    انگار تازه شدیم به خانواده ی 3 نفره .... یه پسر بزرگ بهمون اضافه شده  که می شه روش حساب کرد ...شبها که می برمت تو اتاقت بخوابونمت هنوز نرفته دلم برات تنگ می شه حتی بعضی وقتا به بابات می گم بیا امشب آراد رو پیش خودمون بخوابونیم  ولی بابات زیاد راضی نیست می گه من از اون ور تخت همش در حال افتادنم نه نخوابونش ! دیشب که بابات این جوابو داد تو داشتی تو اتاقت بازی می کردی ماشالا گوشت خیلی تیزه مثل خودم! تا اومدم تو اتاقت با لهن بابات بر گشتی با خودت می گی نه نه نخوابونیش ها!من دهنم باااااز ! که آخه تو چجوری شنیدی !

وقتایی که موقع خوابت تو تختت می خوابم تا بخوابی  بغلت می کنم یاد روزای اولی میفتم که بدنیا اومده بودی به خودم می گم این بچه ی منه؟ چه بزرگ شده چه خوشگل شده کلی با خودم یاد روزای اولت میفتم و ذوق می کنم   روزایی که اون موقعشم سخت نبود ...کلا" همیشه خوب بودی چه اون زمان که تو شکمم بودی و من باورم نمی شد حامله باشم بس که بی آزار بودی و اصلا" ویار نداشتم (یادمه به نانا جونت می گفتم من واقعا" حاملم! پس چرا به بو حساس نیستم چرا ویار ندارم و در کل 1 بار بالا آوردم که کلی ذوق کردم  چون تازه باورم شد یه نی نی دارم) چه بعدش که به دنیا اومدی و زردی داشتی (تازه فهمیدم یادم رفته برات بنویسم که زردی داشتی) و بابا برات یه دستگاه خوب کرایه کرد آورد خونه دستگاهی که وقتی توش بودی نیازی به چشم بند نبود و انقدر راحت می خوابیدی توش که باور کن ساعت های بیداریتو به یاد نمیارم چون همش خواب بودی و من مدام برات شیر می دوشیدم همون تو در حال خواب می خوردی بدون اینکه چشم باز کنی! و هر 2 ساعت بهت 30 سی سی شیر خودم رو  می دادم (فقط 30 سی سی) و با همون0 3 تا چنان سیر   و بیهوش می شدی که صدا ازت در نمی اومد جز 1 شب  هیچ وقت شبها با گریه بیدار نشدی حتی برای دل دردات ....خدا رو همیشه برای داشتن چون تویی شکر می کنم که انقدر تو همه چیز خوب بودی حتی اون زمان که  تو 5 ماه و نیمگی اولین دندون رو در آوردی  و ما اصلا" نفهمیدیم! انقدر تو خوبی که الان وقتی حرف بچه ی دوم رو به نانا جونت می زنم می گه به آراد نگاه نکن چه خوب بود شاید بعدی بر عکس باشه!

 قربونت برم چقدر حرف زدم برات  ...بدون که عاشقتیم هم من هم بابایی هم همه ی فامیل ...با این شیرین زبونیات هم که دیگه شیرینتر از عسل شدی و تا تلفن زنگ می زنه زودتر از من برش می داری و ول کن طرف نیستی در حدی که مامان جون تبریزی که چند روز پیش زنگ زده بود فکر کرده بود اشتباه گرفته ! بس که روون و کامل حرف می زنی و  گوشی رو برداشتی می گی سلام(تقریبا" همه ی کلماتت رو درست و عین کلمه بیان می کنی....سلام دادنت انقدر محکم و قشنگه با یه ل خوشگل و تشدید دار)صبح بخیر (عین کلمه )خوبی  ؟ بابا جون نیاوردت؟(باباجون تبریزی چند روز پیش دلش برات تنگ شد اومد خونمون دیدت و برای اینکه تو پشت سرش گریه نکنی(تو پشت سر کسی گریه نمی کنی باباجون  با یاشار اشتباه گرفته بود این خصوصیتت رو)بهت وعده ی الکی داد که میرم مامان جون رو بیارم و خبر نداشت حافظه ی پسر من چقدر خوبه (ماشالا بهت باشه واقعا"  حافظت عالیه حتی چیزای مربوط به سال قبل هم به یاد داری  ما رو حسابی شگفت زده می کنی )هیچی دیگه از روزی که اینو بهت گفته همش پیگیری که چرا مامان جون رو نمیاره؟

دیروز خونه ی مامان جون تبریزی اینا برای نهار دعوت داشتیم که ما برای شام هم موندیم  (به اصرار مامان جونت اینا ) ...برای نهار عموی بابات و دختر عموهاشو بچه هاشون دعوت داشتن  در کل 5 تا وروجک هم سن و سال بودید که یاشار از همه کوچیکتر بود (عمت و یاشار هم بودن) اوضاع بد نبود زیاد شیطونی نکردید فقط من همش دستشویی بودم با شما! چون تا یکی می رفت می گفتی جیش دارم پی پی دارم و پشت در دستشویی بست می شستی ! خلاصه اینکه کمر برام نموند ها ! شلوارتم تنگ بود سخت بود همش درارم پات کنم  خلاصه از اون لحاظ پدرم در اومد ولی بچه ی خوبی بودی نسبت به گذشته هات که  همش دنبالت بودم که عالی بودی

برای شنبه  شام هم خونه ی نسیم جون (دوستم ) دعوت داشتیم که خیلی بهش زحمت دادیم و شما و یاسمین اول  فقط دعوا داشتید  ولی بعد از مدتی اوضاع خیلی خوب شد انقدر که صدا ازتون در نمی اومد و در کنار هم بازی می کردید

شیرین زبون من الان داری با بابا تاب بازی می کنی (نمی دونم گفتم بابا برات تاب خریده از اینا که به بارفیکس وصل می شه یا نه ! ) برگشتی می گی مامان داره لبتاب بازی می تنه(می کنه) بابا داره منو ال((oL)هل) میده  فدای گزارش دادنات بشم من (همین الان...یکشنبه ساعت 20 دقیقه به 11)

 

راستی 19 آذر تولد دختر خالت بود از همین جا به آیلین جونم تولد 3 سالگیشو تبریک می گیم ...عزیزم تولدت مبارک خوشگل خاله دوست دارم

این عکس کوچولوییهای عزیز دلم آیلین جونم  و عکس چند ماه پیش

خوب بریم سراغ عکسات

یه روز با بابایی رفتی بیرون ....عاشق چشمای خوش حالتتم عروسکم ...می پرستمت

این همون لباساییه که ناناجون پارسال برات بافته ...ببین هنوز اندازته

و تو عکس زیر که بر گشتید

یه روز خونه ی مامان جون تبریزی اینا در حال خوردن لبو

همون روز در حال بازی با یاشار ....در کل هر چی تو بر می داشتی یاشار می خواست و هر چی هم اون بر می داشت تو می خواستی دو تاتونم رفته بودید سر کابینتهای مامان جون و ظرفهاشو در آورده بودید البته قبلش یکیش رو آورده بودید و سرش دعوا بود و یاشار همش گریه می کرد که  ظرفه مال اونه اتفاقا" همون روز رفته بودی گیر داده بودیبه بابا جون که تاب تابت کنه (عقب عقب میری تا بخوری به پای بابا جون و بابا جون باید بلندت کنه و از بازوهات بگیره تو هوا تابت بده )  بابا جون هم باهات بازی کرد که یهو یاشار فهمید و دوید اومد سراغ باباجون و اونم می خواست تاب تاب بشه خلاصه اوم تا تاب شد و نوبت تو رسید تا بابا جون بلندت کرد اگه بدونی یاشار چه کرد! انقدر جیغ و گریه و  داد که فقط اونو تاب بده نه تو رو !  نیم سعتی گریه کرد انقدر که نفسش بالا نمی اومد و تو با تعجب نگاش می کردی ! بابا جون که کلا" بیخیال تو شد و همه در پی آروم کردن یاشار در تلاش بودن! در کل یاشار یکم حسودی می کنه حتی  اجازه نمیده مامانش یا باباجون و مامان جون طرفت بیان  انقدر جیغ می زنه و گریه می کنه تا بیخیال تو بشن  بعد از این جریان هم ...همون شب با حرص و گریه میومد طرفت و دستاشو می برد بالا کهدو دستی بکوبه تو سرت! البته نگاه های من این اجازه رو بهش نمی داد و اون دستاشو به جای سرت می رفت می کوبید رو میز  ولی بازم تکرار می کرد و حسابی  حرص می خورد که مامان جون بابا جون اون  مامان جون بابا جون تو هم هستن

این عکس رو به بزرگیه خودتون ببخشید !( از عوارض   پوشک برداری دیدن چنین صحنه هاییست!!)

کارتون موش سر آشپزت  رو می دیدی که با دیدن قسمت صحنه دارش گل از گلت شکفت و  ...

یه شب من حالم خوب نبود رفتیم دکتر ....(کاملا" مشخصه  حالم بده ! همش دنبالت در حال عکاسی!)

این عکس هم مربوط می شه به 5 شنبه ظهر که  برای نهار خونه ی مامان جونت اینا دعوت داشتیم

بر خلاف همیشه اون رو با هم خوب بودید(با یاشار)

توضیح دست داخل تصویر!: مثل همیشه مورد توجه بودی و دختر عموهای بابات همش ازت عکس می گرفتن و چپ و راست بوست می کردن

و البته تلاش برای ژرفتن یک عکس دسته جمعی از شما بی فایده بود چون فرار می کردی !افراد حاضر در عکس از چپ به راست عبارتند از : امیر رضا (پسر پسر عموی بابات)محمد(پسر یکی دیگه از پسر عموهای بابات)حسام(پسر دختر عموی بابات)  و شما ...همشونم از شما بزرگترن

 و زمانی که  ما داشتیم از بچه ها ا عکس می گرفتیم شما  جای دیگه ای مشغول بودی!

چشمک

خواب نبودی ها داشتی بازی می کردی !

همش  بالای بوفه بودی تا اومدم عکس بگیرم برگشتی پایین

جمعه صبح هم با باباسعید رفتید نون  سنگک خریدید

اینم دیشب خونه ی نسیم جون   و یاسمین جون  که  تو عکس مشخصه

این حرکت یاسمین قابل ستایشهخندونک

بعد از مدتی که سر و صدایی ازتون به گوش نرسید اومدیم دیدیم دو تاتون رفتید اون پشت

 و بعد از اینکه دیدی یاسمین میره تو بوفش می شینه و مامانش در رو می بنده  تو هم وقتی می خواستیم بریم این کار رو کردی و...

و بوس کردن یاسمین از روی شیشه!

اینم یه عکس از 3 نفره شدنمون  دیگه خیلی وقته شیشه نمی خوری 1 ماهی می شه(البته وابسته نبودی بهش و سراغشم نمی گیری قبلا" هم روزی 1 بار بهت شیشه میدادم بقیه ی روز تو لیوان می خوردی  )

یه خواب بعد از ظهری تو تخت ما

همیشه خوب بخوابی عزیزم

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (6)

♥مرجان مامان آران و باران♥
25 آذر 93 15:17
ای جونم عزیز دلممممم قربونت برم بوسسسسس
شهرزاد
پاسخ
مرسی مرجان عزیز روی ماه آران و باران جون رو ببوس
مامان مهدیه
25 آذر 93 20:54
خدارو شکر که همه چیز ارومه
شهرزاد
پاسخ
Persian mom
29 آذر 93 17:18
عزیزممم خداروشکر که اقا شده البته اقا بود اقاتر شده ..ارمیا هم خیلی خوب شده شیطونیش کم شده مثل بچه ی ادم بازی میکنه دوست جون ایشالله بهتر شدی؟ نبینم مریض باشییی خب دیگه چه خبر؟ اینستا بساز بیشتر باهم در ارتباط باشیم.. قربونه حرف زدنش ماشالله ماشالله خیلی مراقبش باش تبریز سرده
شهرزاد
پاسخ
ببخشید جواب دیر شد عزیزم من حسابی شرمندم آره دیگه آقا شدن بچه هامون دارن مرد می شن ما پیر می شیم تبریز اون موقع که نظر دادی رو نمی دونم ولی الان آره سرده
♥مرجان مامان آران و باران♥
29 آذر 93 23:24
عزیزم جانمم دوست داشتنیییییییییییییی ببوسش شهرزاد جون من یه بار نظر دادم نرسیده؟
شهرزاد
پاسخ
مرسی مرجان جون ...چرا گلم رسیده منتها یه مامان تنبل تازه داره نظرات رو تایید می کنه ببخشییییییییید
مامان آرشیدا
7 دی 93 11:32
فدااااات شم عزیزم...پارتی بازی نشه اما آراد و شما جز چند نفری بودید از دوستای وبلاگی آرشیدا خیلی یادتون میکردم ومیخواستم ببیتم کجایید و در چه حالین.آراد گلمو ببوس شهرزاد جون...
شهرزاد
پاسخ
پارتی بازی شد دیگه اتفاقا" تو و آرشیدا جون هم جز کسایی بودید که من همش پیگیرتون بودم و اول میومدم سراغ وبلاگ آرشیدا ولی از وقتی که مامان آرشیدا تنبل شده منم هی میام به در بسته می خورم و می بینم هیییچ خبر جدیدی در دست نیست ! برای همین دیگه تند تند نمیام مامان بد بهر حال دوست جون مرسی که همیشه به یادمونی ولی کاش یکم پر کارتر می شدی بابا مام دل داریم دلمون پوسید بسکه بی خبر موندیم
*
9 دی 93 23:19
شهرزاد جون این کلینیکی که رفتین کلینیک بهار ابوریحان هستش؟
شهرزاد
پاسخ
بله دقیقا" همونجاست نکنه شما هم نزدیکه ما می شینید ؟