آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

وقتی آراد گم شد+سفر به نور+صدای ما از اراک

1393/7/28 16:23
نویسنده : شهرزاد
1,800 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزممحبت

خیلی فکر کردم که چطوری بیام برات از گم شدنت بگم .... اول خواستم یه پست بهش اختصاص بدم و بعد تصمیمم عوض شد

بذار از اول برات بگم ....

همونطور که گفته بودم  5 شنبه صبح زود به طرف شمال حرکت کردیم ....شما رو بیدار نکردم چون اصولا" اتوماتیک ساعت 7 بیدار شدی و نشستی تو جات ! کلی هم خوشحال بودی که آخ جون ددر... بهر حال راه افتادیم ... بعد از سه چهار ساعت که رسیدیم به گردنه ی حیران و جاده ی همیشه مه گرفته  و قشنگش  پیاده شدیم آش دوغ خوردیم  و همونجا صاحب رستوران یه سیخ جیگر مهمونمون کرد چون از شما خوشش اومده بود و شما هم هی  خودتو براش لوس می کردی تا رسیدیم دستت رو دراز کردی و بلند گفتی سلام آقا ....آقاهه خیلی خوشش اومده بود و آخرشم که می خواستیم بریم ماچ و موچ و بوس از لبی کردی و دیگه مرده تو آسمونا بود  بعد از اون یکم  بارونی شد و شما هم مقادیری بیدار بودی و مقادیری خواب بودی ضمن اینکه  قبل از حرکت بهت قرص ضد تهوع داده بودم و مشکلی پیش نیومد خدا رو شکر .... خلاصه سر راهمون رسیدیم به آستارا و مامانه خوشحالت پرید تو بازار!زیبا وااااااااای چه جنسایی وااااااای چه قیمتایی............حیف که به بابات قول داده بودم 1 ساعته خرید رو تموم کنم وگرنه.........گیج  هم حسابی خلوت بود هم حسابی قیمتها عالی بود و هم پر جنسهای جدید ...کلی کاپشنهای خوشگل خوشگل با قیمتهای پایین حیف که کاپشن داشتی وگرنه می خریدم برات ...از اونجا برات یه شلوار تو خونه و یه شلوار تو کرکی لی  خریدیم  ...هنوز دلم می خواست بگردم که بابات ساعت رو نشونم داد هر چی هم گفتم بیا شب رو همینجا بمونیم به خرجش نرفت و گفت بذار به نور نزدیکتر بشیم ....خلاصه راه افتادیم  در حالی که چشم و فکر و دل من اونجا جا موند غمگین

بعد از آستارا هم که انزلی بود و ازش گذشتیم و کلی دلمون گرفت ...چون هیچ وقت از انزلی رد نمی شدیم ! شهریه که همیشه میریم توش می مونیم و شمال برامون یعنی انزلی ....ولی خوب چاره ای نبود و این بار به حرف شوهر دختر داییم (حسین) راهی نور شده بودیم و کلی هم خوشحال بودیم که داریم میریم یه شهر جدید و اون طوری که حسین گفته بود من یکی  تو ذهنم یه ویلای خوشگل  رو وسط جنگل تصور می کردم حتی به کلبه هم راضی بودم با طبیعت جنگل!خلاصه بابایی تا توان داشت رانندگی کرد و آخر سر تو لاهیجان موندیم شهری که 12 سال پیش  برای آخرین بار رفته بودم (خونه ی بابای زن داییم اونجاست) بماند که سر غذا دادن بهت چقدر عصبی بودم و چقدر خون به دلم کرده بودی تو همون روز اول هم برای نهار تو آستارا به زور غذا خوردی  با کلی ترفند...  برای شامش که اصلا" لب به غذا نزدی و کلی اذیتم کردی صبحانه هم که هیچی نخورده بودی!  خلاصه فردا صبحش یعنی روز جمعه صبح ساعت 10 ...11 راه افتادیم  به طرف  نور ضمن اینکه  از لاهیجان هم بابات برات یه عروسک باب اسفنجی گرفت ....جالب این بود که خیلی هم تا نور راهی نبود البته از لاهیجان ....4 یا 5 ساعت نهایت راه داشتیم  و سر وقت رسیدیم نور ... نزدیکیهای نور هم حسین زنگ زد و گفت بیاید زیر پل عابر پیاده جلوی فروشگاه تعطیلات ....(کور از خدا چی می خواد ! منم تو دلم گفتم آخ جون فروشگاه!خندونک) همین قدر بهت بگم که تا رسیدیم به سارا و حسین اینا.... پریدیم تو فروشگاه  و شروع کردیم به بررسی و خرید ....بماند که قیمتهاش قابل مقایسه با آستارا نبود ... برات از اونجا یه بلیز مخمل طوسی آستین دار خریدم که درست جلوی فروشگاه فهمیدیم از سرت تو نمی ره و رفتیم با یه سویی شرت مخمل کلاه دار بنفش عوضش کردیم که خیلی بهت میاد و دوسش دارم البته مثلا" آف خورده بود ! اینم بگم  که کل فروشگاه رو بهم ریخته بودی البته تو کاری نمی کردی تو فقط دنبال ترنم می دویدی ...خانمها و آقایون فروشنده مقصر بودن که دورت کرده بودن و هی بوست می کردن و سر و صدا راه انداخته بودن حتی بعضیهاشون پار و فراتر گذاشته و قصد گاز گرفتنت رو داشتنعصبانیالبته چشم غره های من این اجازه رو نداد ...حتی طوری شده بود که اونا لباس تنت می کردن ! نمی ذاشتن بریم بیرون ! گیر افتاده بودیم عملا" ....خلاصه نانا و بابا وحید هم بهمون تو همون فروشگاه ملحق شدن (دوست حسین (محسن) و خانمش (منا) که تازه عقد کرده بودن هم با حسین اینا اومده بودن خلاصه از اونجا همه با ماشین به دنبال حسین اینا راه افتادیم تا بریم ویلا ....همون ویلایی که گفتم تو ذهنم چجوری تصور کرده  بودم که از  قضا  اصلا" شبیه تصورم نبود ! و یه جورایی خورد تو پرمون ....ویلای رزرو شده تو یه شهرک  بود که اتفاقا" جای خوبی بود اما خود ویلا تو کوچه و پس کوچه بود و دور از دریا ...لا اقل برای مایی که همیشه تو انزلی می چسبیم به دریا دور بود...جنگلی هم نبود که لا اقل دلمون رو به اون خوش کنیم  ....دو تا ویلا بود در یک حیاط , یکی مال ما و نانا اینا یکی هم مال حسین اینا به همراه دوستاشون ... همون شب اول هم تولد حسین بود و کیکی گرفتن و جوجه ای درست کردن و زدیم به بدن و زدیم و رقصیدیم و  خوش گذروندیم ...از همون اول شیطنتهای تو و ترنم شروع شد و خوش بودید ...در مدتی هم که نور بودیم به فروشگاه هاش سر زدیم یه روز هم که هوا خوب بود رفتیم تو آب ....و شما این بار میومدی تو آب البته با احتیاط ...حتی بابا وحید از دریا برات یه ماهی کوچولو گرفت..... غذا خوردنت افتضاح بود و می تونم به جرات بگم هیچی نمی خوردی یک روز فقط صبحونه خوردی ....روز بعد فقط شام خوردی  در راه برگشت هم هیچی نخوردی ...و روزی که گم شدی همون روز برگشتمون بود ...روزی که من با اعصاب داغون از غذا نخوردنهای شما  در حال بستن ساکهامون بودم و همه در حال بار زدن وسایل هاشون بودن و تو اون شلوغی که هر کس هواسش به کار خودش بود شما رفته بودی ویلای ترنم اینا تا باهاش بازی کنی ...حتی از توی حیاط صدای آواز خوندنت هم به گوش می رسید تا اینکه به خودم اومدم دیدم صدات نمیاد ...نمی دونم چند دقیقه بود که صدات نمی اومد ....خوب گفتم حتما" تو ویلای حسین اینایی و به بابات گفتم بیاد دنبالت ...داشتم دنبال شارژر بابات می گشتم که یهو چشمم به کوچه افتاد...تو دلم گفتم خدایا سعید چرا تو کوچس! رنگش مثل گچ بود و هاج و واج می دوید! نمی دونم چی گفت کی گفت یا چجوری گفت ...نمی دونم من پرسیدم یا خودش گفت فقط یه کلمه(نیست) کوبیده شد تو سرم ....یه لحظه فکر کردم خوابم؟ چشمام سیاهی می رفت و دوباره بابات رو می دیدم و بعد دیدم ...آره نیست ....داد زدم نیست؟ یعنی چی که نیست دویدم  تو حیاط رفتم ویلای سارا اینا قیافه ها همه نگران بود رفتم تو ویلاشون پیش خودم می گفتم لابد قایم شدی کلی صدات کردم ...آراد؟ آراد کجایی  با هر اتاقی که می گشتم و با هر جوابی که نمی شنیدم دنیا بیشتر پیش چشمم تار می شد صدام بلندتر می شد دیگه آخرش داد زدم منیم بالام هاردادی با بغض و بعد که هیچی نشنیدم هق هقم رفت هوا تازه  باور کردم که بچم نیست ...پسرم نیست انقدر با گریه داد زدم آراد کجایی . آرادم کجایی که همسایه ها هم  ریخته بودن بیرون بازم باورم نمی شد که از ویلا خارج شده باشی می گفتم حتما" تو حیاط پشتیه ...نه نبودی ...

همه ریختیم تو شهرک و هر کس از یه طرف شروع به گشتن کرد در تمام مدتی که دنبالت می گشتم می زدم تو سر خودم و  با هق هق داد می زدم آراد کجایی و هر کس صدامو می شنید می گفت ندیدتت.... دستامو بردم طرف آسمون و داد  زدم خدا هر چی بخوای می دم هر کاری بخوای می کنم فقط بچمو بهم بر گردون....... ...دنیای من ....همه ی هستیه من کجا رفته بودی ؟ (تا اینکه شنیدم می گن نترس یه دختری دیدتش ....که در حال گریه داشته می رفته ....) خوبیه این شهرک این بود که نگهبان داشت و همه جاش بسته بود جز طرف ساحل و من از این می ترسیدم تو رفته باشی سمت دریا ...نه به خاطر دریا چون می دونستم علاقه ای به آب نداری بلکه به خاطر خارج شدن از محیط امن شهرک ...می ترسیدم بدزدنت یا بری اون طرفا نفهمن از  کجا اومدی ورت دارن ببرنت جای دیگه ای دنبال خانوادت بگردن .... همه ی این فکرا رو می کردم و حالم بدتر می شد انگار مدام  دنیا کوبیده  می شدتو سرم .... مثل بابات که بعدا" برام تعریف کرد  انگار دنیا تاریکه تاریک بود بدون هیچ  صدایی فقط من بودم داشتم می دویدم با صدای نفسهای خودم نه چیزی میدیدم نه می شنیدم  در هر خونه ای که باز بود می رفتم تو حیاطش دنبالت می گشتم صدات می کردم .... تا اینکه  شنیدم یکی گفت پیدا شد پیدا شد.... باورم نمی شد داد می زدم پیدا شد ؟ کوووووووو و رفتم به سمت صدا سارا  بود که داد زده بود با هم می دویدیم از یه کوچه که رد شدیم دیدم تو بغل حسینی با تمام توانم دویدم طرفت و گرفتمت ....به خودم فشارت دادم و کلی تو بغلت اشک ریختم سکوت محض بود ...فکر می کردم جز من کسی نیست  تو هم با صورت سیاه از اشک خشک شده  و بغض گفتی مامان چی شده؟ بعد که سر برگردوندم دیدم همه هستن ...! فکر کنم تو سکون اشک می ریختن ...بابات هم همینطور... یه آقایی پیدات کرده بود  ....بعد از اینکه در حیاط رو باز کرده بودی و رفته بودی بیرون به سمت دریا (مسیری که تو این چند رو رفته بودیم و تو یاد گرفته بودی)شروع به گریه کرده بودی و اون آقا صدات رو شنیده بود و بغلت کرده بود ...از اونجایی که داشتی در یه خونه رو می زدی اون آقا فکر کرده بود خونت اونجاست و وقتی در زده بود کسی اونجا نبود اونم شما رو برده بود به ماشینهایی که تک و توک تو شهرک رد می شدن نشونت میداده ببینه بچه ی اونایی ...که بعدا" یکی از همون ماشینها به حسین گفته بود تو رو دیده دست یه آقایی و آدرس داده بود که کجا دیدتت و همون راننده هم رفته بود خونه با دوچرخش اومده بود  دنبالت می گشت  و اینطوری شد که معجزه شد و تو پیدا شدی ...دروغ چرا من هیچ امیدی نداشتم حتی 1 در صد ...گفتم رفتی...دیگه پیدا نمی شی و این نانا بود که می گفت بسه... شهرزاد آروم باش الان پیداش می کنیم ...بماند که اگه پیدا نمی شدی من خودمو می کشتم  یا الان تو تیمارستان بودم ...آخه عزیزم من بدون تو هیچی نیستم هیچی ...بیچاره بابات داشت سکته می کرد و بابا وحید بعدا"تعریف می کرد که مدام می زده رو پاش و می گفته بیچاره شدم ...بد بخت شدم ...وقتی هم که پیدا شدی از زور خستگی یه جا ولو شده  بود و از خوشحالی پیدا شدنت اشک می ریخت ....ما عاشقتیم عزیزم خدا تو رو دوباره به ما داد ...اونقدر این قضیه تحت تاثیر قرارمون داده که بابات هنوز هم که هنوزه شبها خواب گم شدنت رو می بینه یا خواب می بینه داره یه بلایی سرت میاد و با ترس از خواب می پره ...منم  همش می ترسم این  که تو الان پیشمی خوابه و تو هنوز پیدا نشدی ...

در کل بخوام جمع بندی کنم  سفر خوبی نبود و بهمون مثل همیشه که میریم انزلی خوش نگذشت  آخرشم که تو گم شدی و حسابی سفر تلخ تر شد  دیگه فکر نمی کنم بخوام برم به نور هیچ وقت....

بعد از نور هم تا تهران تو ماشین بابایی بودیم و از اونجا از هم جدا شدیم و رفتیم تو ماشین بابا وحید و با بابایی که عازم تبریزبود خدا حافظی کردیم و از اونجا رفتیم بهشت زهرای تهران سر قبر خاله ی من  و بعد اومدیم اراک خونه ی نانا ....یکی دو روز بعد از رسیدنمون هم خالت و آیلین و شوهر خالت  خبر دادن که آخر هفته میان پیشمون اراک ...یعنی همین پنج شنبه ی گذشته اومدن و پریروز هم بر گشتن اهواز .... کلی با آیلین بازی و شیطونی و بکش بکش داشتین  حالا قراره برای آذر که تولد آیلینه بریم اهواز .... خونه ی مامان جون من هم رفتیم که خیلی دوست داره و دوسش داری زیاد....... طوری که 1 بار رفتیم از فرداش هی می گی بریم خونه ی مامان جون و دستمونو می کشی....  یک بار هم رفتیم فروشگاه حامی با خالت اینا که  دیدیم  جنساشونو حراج کردن و می خوان برای همیشه ببندنش ! کلی دلمون گرفت ...دوسش داشتیم واقعا" خطا

از خودت بگم :

حرف زدنت خیلی قشنگ و شمردست و  همه حرفاتو  می فهمن چون خیلی واضح حرف می زنی اگرم ببینی نمی تونی درست اداش کنی با خودت انقدر اون کلمه رو تمرین و تکرار می کنی تا درست تحویلش بدی و اینکه از وقتی ترنم رو دیدی یکم لهجه ی کاشونی گرفتی خنده و اینکه اینجوری حرف می زنی   مثلا" می گی "مامان شام بده مامان " یا "مامان نمی خورم مامان" با کمی لهجه ی کاشونی  .... اینکه آخر همه ی جمله هات یه مامان هم اضافه می کنی خیلی جالبه و دوست دارم.... همشم که  بهم می گی عزیییییییزم و محکم بغلم می کنی ....نمی دونم قبلا" گفتم یا نه که عاشق پاهای لخت منی و دوست داری دامن بپوشم و تا می بینی با دامنم میای سرت رو میذاری رو پاهام و می گی عزیزم و هی دست می کشی به پاهام  یه بارم شلوار پام بود هی دست کشیدی به پام آخرش گفتی شلوارتو درار تعجب

تو طول روز مدام دلت برام تنگ می شه و در حال بازی باشی یا در حال شیطونی یا دیدن کارتون  فرقی نمی کنه یهو می دوی با لبخند میای پیشم می گی مامان (با ناز و عشوه) و دستاتو باز می کنی می پری بغلم  یه دقیقه ای سرت رو میذاری رو شونم بعد می ری پی کارت  این موقع ها می گم .....مامان خونش اومده پایینخندونک

وقتایی که بازی دلت می خواد میای می گی مامان پاشوووووووو و دستم رو می کشی ...محل نذارم  می گی بیا بخورم یعنی بیا منو بخور و باید دنبالت کنم بگم بخورمش و تو با جیغ و خنده فرار  می کنی

عاشق لواشکی از این بهداشتیا که مثل شکلات بسته بندی شده و بهش می گی ترش

نمی دونم گفتم یا نه دو الی 3 ماهه معنی سرد و گرم و بالا و پایین  وخاموش روشن و از این دست چیزا رو می دونی و خیلی دوست داری که بهمون بگی که اینارو بلدی تا یکم آب سرد باشه خودتو می کشی عقب می گی سرده تا  چراغ روشن باشه میای می گی خاموش کنم  یا بر عکس ...عاشق شمردنی و همش با خود ت داری می شماری ....رنگها رو  بلدی (البته خیلی وقته بلدی یادم نیست گفتم یا نه)و از بینشون رنگ نارنجی و سیاه  رو بیشتر دوست داری و تا یه جا این رنگها رو می بینی با خوشحالی میای منو صدا می کنی که مامان نارنجیه ...

از وقتی اومدیم اراک مدام می گی برم به پانی (لاکپشت نانا)کایو بدم (کاهو)

راستی وقتی خالت اینا اومده بودن اراک برای تبلتت یه بازی نصب کردن به نام "هی دی " که همون بازیه که خود خالت معتادش شده و قبلا" برات گفتم گاو می دوشه و مزرعه داری می کنه! هیچی دیگه از وقتی این بازی رو نصب کرده منم معتاد کرده و شبانه روز دارم مزرعه داری می کنم ! حالا می گن رفیق ناباب! من چی بگم با این خواهر نابابم!چشمکخندونکشما هم به تبلت حساس شدی تا می بینی بازم مشغول بازیم  هی باهام حرف می زنی تا توجه منو به خودت جلب کنی  یعنی عاشق حسودی کردنتم عسلم

 

اینم عکسات

یک روز در خانه (قبل از سفر)در حال تست لباس

اینجا نمی خواستی ازت عکس بگیرم

یکی از علایقت وقتی لباس بیرون تنت می کنم  اینه که اینجوری با لباس رو زمین غلت بزنی و آواز بخونی

یه روز خونه ی مامان جون تبریزی اینا در داخل میز تی وی

اینم حرکت یاشار بر روی آراد و پسر همیشه مظلوم من

عاشقتم هستیه من بوسبوس

عسلم در حال دیدن کارتون ...

از اینجا به بعد می رسیم به عکسهای سفر

صبحی که داشتیم حرکت می کردیم و شما در پله ها

خواب در ماشین

جاده ...مه....تونل

وقتی عسلم بیدار بود

اینم آش دوغی که خوردیم

بعد از اینکه رسیدیم آستارا  ,قبل از  رفتن به بازار رفتیم روبروی بازار هم با دریا  آشنا بشی هم غذاتو بهت بدم بخوری که به زور یکم خوردی  (یاد گرفته بودی غذا رو نگه میداشتی تو دهنت تا من نتونم دیگه بهت غذا بدم!) تو عکس زیر دستات ماسه ای شده و حسابی تعجب کرده بودی  هی می گفتی مامان اه شده تمیز تن  TON) تمیز کن

تو عکس زیر هم از دستم فرار کرده بودی رفته بودی اونجا نشسته بودی که بهت غذا ندم!

اینم آشنایی با دریا به وسیله ی بابایی(اصلا" دوست نداشتی و تا یه موج میدیدی خودتو می کشیدی عقب می گفتی تیسیدم (ترسیدم ).... یا می گفتی نههههه)

خواب در بازار

 

و خواب بعد از خرید در ماشین زمانی که مقصدمون لاهیجان بود

و فردای اون روز یعنی روز جمعه و رسیدن به نور و رو در رویی شما و ترنم

اینم جلوی در ویلا (و شما همون در زرد رنگ بزرگ رو باز کرده بودی و ....)

اینم عکس با نانا (هیچ از اینکه مجبورم عکسهامو سانسور شده بذارم  خوشم نمیاد ...چاره چیه اینجا همه چی زوره ! شانس بیاریم عکسامونو اسیدی نکنن !سکوت)

اعصابم خراب شد 

بقیه ی عکسها پست بعد

 

 

 

پسندها (7)

نظرات (9)

(مامان سویل)
29 مهر 93 22:59
سلام عزیزم چه شیطون شدی ماشالله.
شهرزاد
پاسخ
مامان مریم
30 مهر 93 7:22
سلام خاله جون خوبی خدا را شکر عجب پستی بود کلی اشک ریختم عزیزم ای پسر بازیگوش ..خدا را شکر که پیداش کردید..دقیقا 10 سال پیش من و خواهرم و شوهرامون رفته بودیم گناوه و داشتیم خرید می کردیم و دختر خواهرم که 2 سالش بود داده بودیم دست شوهر خواهرم اونم غفلت کرده بود و بچه گم شد خدا چقدر اون روز همه فریاد کشیدیم و زهرا را صدا کردیم هیچ چیز را نمیدیم و مثل شما الان که خودم یاد اون روز افتادم خدا را شکر پیداش کردیم برگشتنه هم با یه گله گوسفند تو تاریکی شب که از خیابون رد میشدند تصادف کردیم و کلی گوسفند تلف شدند در کل یه سفری بود خیلی خیلی بد.... اراد جونم مبارک سوغاتیات باشه....و خدا را شکر که باز هستی و دل مامان بابا را شاد کردی...صدقه بده عزیزم..مواظب خودتون باشید
شهرزاد
پاسخ
سلام مریم جون ببخشید ناراحتت کردم به خدا نمی خواستم کسی ناراحت بشه وای چه سفر بدی داشتید شما خدا به شما هم خیلی رحم کرده به خصوص اینکه تو بازار گم شده بوده خدا رو شکر پیدا شده هم برای زهرا جون هم برای آراد خودم خدا رو شکر
persian mom
30 مهر 93 16:07
شهرزاد خدا خفت نکنه حالم بد شد اینقدر اشک ریختم که دیگه نتونستم پستتو کامل بخونم فقط کفتم خدارو شکر پیدا شد خدارو شکر دسته یه ادم ناتو نیوفتاد چرا هواستو جمع نکردی؟؟؟ توروخدا 1 ثانیه هم ازش چشم برندار تو همون یه ثانیه یا بلا سرشون میاد یا کم میشن.. صدقه بده.. یه مرغی چیزی بکش براش..چشم خورد بچه.. بمیرم الهی گریه کرددددد.. دلم کباب شدد خدااا.. میدونم چی کشیدی تو اون مدت .. یه 10 سالی پیر شدی نه؟ بمیرم الهی.. بوسش کن از طرف من
شهرزاد
پاسخ
بابا حواسم بود به مولا!خوب تو حیاط بود دیگه هییییچ فکر نمی کردم بدون من بره بیرون از حیاط خدا بهمون رحم کرد واقعا" ولی نمی خواستمناراحتت کنم ببخشید به خاطر ما اشک ریختی دوست جون
محبوبه مامان الینا
1 آبان 93 11:24
وای شهرزاد اعصابم خورد شد کلللللللللللی اشک ریختم پشت مانیتور سرم درد گرفت!!!! چی کشیدی عزیزم چی کشیدی یه قربانی بکنین عزیزم خیلی ناراحت شدم خداروشکر که بخیر گذشته خدارو شکر
شهرزاد
پاسخ
واااای چه کردم من ! ببخشید دوستم به خدا نمی خواستم دوستامونو ناراحت کنم اتفاقا" تصمیم داریم یه مرغی خروسی چیزی بکشیم آخه وقتی به دنیا اومد هم هیچی نکشتیم براش چون من دوست نداشتم گوسفندای بیچاره رو به خاطر خودمون بکشیم ولی مرغ و خروس اشکال نداره
مامان عاطی
1 آبان 93 16:33
شهرزاد جووون الی ما هم تو دریا گم شد منم فکر میکردم غرق شده یعنی 20 متر افقی رفته بودداخل آب ... عمودی میرفت داخل دریا که غرق میشد من الان تو رو خوب میفهمم ...دیگه بیشر مواظبش باش گاهی پاش رو به یه جایی با طناب ببند تا دور نشه خدا به خیر کنه بدترین حسیه که منم تو مسافرت امسالمون تجربه کردم
شهرزاد
پاسخ
چه جالب رفتم خوندم خدا به هر دوتامون رحم کرد حالا باز الای جون بزرگتره درست و حسابی می تونه اطلاعات بده آراد که تهش می تونست اسم خودشو ما رو بگه خونه رو که نمی تونست نشون بده شانس آوردیم واقعا"
-مامان رایان
2 آبان 93 12:58
سلام....شهرزاد جان اینقدر طپش قلب گرفتم این متن رو خوندم اخرشم گریه کردم...خدابهش رحم کرده...بخیر گذشته...توروخدا براش یه صدقه حسابی بده....عسیسسسسم...
شهرزاد
پاسخ
خیلی بد بوود واقعا" خدا برای کسی نخواد چشم خوانومی حتما" ببخشید ناراحتت کردم
سعیده مامان آنیسا
3 آبان 93 18:52
وای خیلی ناراحت شدم از گمشدن آراد جون تمام موهای بدنم سیخ شد خدا رو شکر که زود پیدا کردین صد هزار مرتبه شکر میبوسمتون عکسها هم عالی بود
شهرزاد
پاسخ
ببخشید که اراحتت کردم دوستم واقعا" خدا بهمون رحم کرد
مامان آوا
4 آبان 93 19:14
واقعا خیلی وحشتناک بوده ولی خدارو شکر ک به خیر گذشت ایشا... خدا همه نی نی هارو واسه مامان باباهاشون حفظ کنه
شهرزاد
پاسخ
آره واقعا" بد بود خدا برای کسی نخواد
رضوان
15 آبان 93 22:50
وای شهرزاد جون...چقدر وحشتناک بود گم شدن آرادو میگم...من که میخوندم و گریه میکردم...اخه منم یکبار رادینو تو پارک گم کردم در عرض 20 ثانیه هم پیداش کردما اما همونم اندازه چند سال برام گذشت...خیلی وحشتناکه خیلی...خدا بچه هامونو برامون سالم حفظ کنه
شهرزاد
پاسخ
آره واقعا" وحشتناکه تازه هر چی از روش بیشتر می گذره اوضاع آدم بدتر می شه خوبه زود پیداش کردی خدا برای کسی نخواد