اندکی تلخی در این روزهای برفی (کمی از خودم )
روزای زمستونی و سرد روزای دلگیرین ...انگار سرما و تاریکی زودرس هوا روزی 100 بار به آدم یادآوری می کنن که تنهایی....بعضی روزا که خیلی احساس تنهایی می کنم تو کوچه سرک می کشم کاری که مادر بزرگم با 80 سال سن و دوری از بچه هاش انجام میده! خوب چه کنم یه جورایی در بهار زندگی احساس پیری می کنم! سرک می کشم ببینم چراغ بقیه ی خونه ها روشنه یا نه رفتن گردش رفتن خونه ی فک و فامیل داشتشون! یا کمه کمش خونه ی مادری خواهری..... این روزام پر از تنهایی و حسرته ....شهر من 800 کیلومتر دورتر پشت کوها گم شده ...فک و فامیل داشتم ...جایی دور تر از من زندگی می کنند و فقط اسمی ازشون دارم که به دیگران پز بدم و بگم دایی؟ اووووه ...
نویسنده :
شهرزاد
16:36