اندکی تلخی در این روزهای برفی (کمی از خودم )
روزای زمستونی و سرد روزای دلگیرین ...انگار سرما و تاریکی زودرس هوا روزی 100 بار به آدم یادآوری می کنن که تنهایی....بعضی روزا که خیلی احساس تنهایی می کنم تو کوچه سرک می کشم کاری که مادر بزرگم با 80 سال سن و دوری از بچه هاش انجام میده! خوب چه کنم یه جورایی در بهار زندگی احساس پیری می کنم! سرک می کشم ببینم چراغ بقیه ی خونه ها روشنه یا نه رفتن گردش رفتن خونه ی فک و فامیل داشتشون! یا کمه کمش خونه ی مادری خواهری..... این روزام پر از تنهایی و حسرته ....شهر من 800 کیلومتر دورتر پشت کوها گم شده ...فک و فامیل داشتم ...جایی دور تر از من زندگی می کنند و فقط اسمی ازشون دارم که به دیگران پز بدم و بگم دایی؟ اووووه معلومه که دارم 4تاشم دارم! عمه آره بابا 2 تا دارم ! این روزا احساس ترک شدگی و بی کسی بدجوری آزارم میده ...باید اعتراف کنم که در نهایت خباثت و بد جنسی حسودی می کنم به همه ی کسانی که پدر و مادر شون رو لا اقل هفته ای یک بار می بینن! نه اینکه مثل من دور افتاده و بی کس تنها با تلفن هفته ای چند بار صدای هم رو بشنویم و آخر ماه قبض تلفن اعلام کنه که دوری ما رو کاملا" درک می کنه!روزهارو به امید تابستون می کشم تا شاید باد گرم بهاری تنهاییمو به روم نیاره شبها انقدر دیر از راه برسن که تمام نداشته هامو با پرسه زدن تو خیابونهای پر از امید گم کنم ....