آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

عروسی +سفربه اهواز

1394/6/18 20:22
نویسنده : شهرزاد
1,397 بازدید
اشتراک گذاری

عسلمبوس

 این بار خیلی طول کشید تا بیام برات بنویسم و دلایل مختلفی هم برای این قضیه وجود داره! از  مهمون اومدن بگیر تا رفتن به مسافرت و قطع شدن اینترنت و این مسایل که مفصل برات توضیح میدم !

تو این مدت که نبودیم14 مرداد  عروسی پسر داییم دعوت داشتیم تهران که شوهر دختر داییم برامون هتل گرفته بود تو دانشگاه  علوم تحقیقات تهران  چون خودش کاره ایه تو دانشگاه  خلاصه راه افتادیم به سمت تهران و بعد از 6 ساعت و نیم راهی که داشتیم رسیدیم به تهران گرم!و بلافاصله راهی هتل شدیم که نوک کوه بود و چه منظره ای می تونستیم ببینیم اگه دود و آلودگی نبود! چون زیر پامون تهران بود تهران دودی! خلاصه عصر همون روز لباسهامونو پوشیدیم و راه افتادیم به سمت عروسی ...در کل بد نبود! هر چند شب آتیش بازی داشتن که شما حسابی ترسیدی و کلی گریه کردی حق هم داشتی چون خیلی نزدیک زمین بود و صدای بدی داد  که خیلی ها ترسیدن ! بعد از تالار و شام هم که مراسم  قاطی شد و تا ساعت 3 اونجا بودیم و در آخر ساعت 4 رسیدیم هتل شما هم بعد از صدای آتیش بازی  دیگه تکون نخوردی و تو بغل نانا جون مشغول حفظ کردن  آهنگهایی که می شنیدی بودی  !

خلاصه جمعه هم راه افتادیم به سمت  خونه ی دختر داییم شکوفه و مامان  بزرگ من رو برداشتیم و راهی تبریز شدیم   چند روز بعد هم که مهمون دار شدیم البته خبر داشتیم که قراره خاله ی  ناناجون و دو تا از دختر داییهاش به همراه دختر و پسرشون بیان تبریز که از طرف خانه ی معلم بهشون جا داده بودن البته نهار و شام خونه ی  ما بودن  خلاصه یه چند روزی اینجا بودن و بعدش با مامان بزرگ من برگشتن تهران   دختر و پسر دختر دایی مامانم خیلی دوست داشتن و حسابی سرگرم شده بودی چون کلی باهات بازی می کردن البته اونا کوچیک نیستن نوجوون بودن ولی خیلی باهات جور بودن  مخصوصا" پسرشون علیرضا  عاشقت بود و هر جا می رفتی مواظبت بود و ولت نمی کرد

بعد از رفتن مهمونها هم یه چند روزی  استراحت کردیم و با نانا جون تصمیم گرفتیم بریم دیدن خالت (اهواز) البته بدون بابا سعید  و این طوری بود که  روز 6 شهریور ساعت  8 صبح آماده شدیم و رفتیم فرودگاه و شما که عاشق بی چون و چرای هواپیمایی با خوشحالی و حیرت فرودگاه  رو  نگاه می کردی و سیل سوالهای بی پایانت بود که می ریختی رو سر ما ! بعد هم سوار شدیم و باز هم با تعجب نگاه می کردی و مدام حرف می زدی! بهت یه هواپیما هم دادن البته پارچه ای ! البته این بار دومت بود که سوار هواپیما می شدی ولی چون بار اول فقط 9 ماهت بود مسلما" چیزی یادت نبود به خصوص که اون سری همش خوابیده بودی!خندونک

روزهای  پیش آیلین بودن شما و پیش خاله بودن من و نانا 9 روز طول کشید و فقط روز اول با هم خو ب بودید  وای که هر چی از دعواهاتون بگم کم گفتم همش دهوا و کتک کاری! و تنها تفاوت دعواهای این بار شما با دفعات قبل این بود که این بار  تو هم آیلین رو می زدی و دو تاتون خوب از خجالت هم در میومدید ! حتی می تونم بگم شما بیشتر می زدی هر چند آیلین بلا هم خوب سوسه میومد برات و از قصد یه کاری می کرد که شما بزنیش و  دیگه آخرش از دستتون  خسته شده بودیم حتی روز یکشنبه که پرواز داشتیم زودتر رفتیم فرودگاه که دعوا تموم بشه یه نفسی بکشیم! سر همه چی دعوا می کردید سر دوچرخه سر ماشین شارژی سر تاب سر سرسره سر کوچکترین چیزی که فکرش رو بکنی  ...آیلین با پتو  ش پشت میز نهار خوری خونه درست می کرد و به شما می گفت برو کار کن پول دربیار! وای انقدر خنده دار بازی می کردید دیدنی! تو می رفتی به دایی مصطفی می گفتی آقا دو تا پول بده ! اونم مثلا" میداد می رفتی در خونه رو می زدی با انگشتت به صندلی فشار میدادی و می گفتی زینگ زینگ! خود آیلینم با عروسکش که بچش بود مثلا" همش تو اون خونه ای که ساخته بود خواب بود! خنده اهواز که بودیم یه سر رفتیم آبادان و خرمشهر بازار جدیدش کنزالمال  و برای خودم و خودت و بابا سعید لباس خریدم  اینم بگم که اهواز که بودیم یه روز در زدن دیدیم بابا وحید اومد سورپرایزمون کرد  با هواپیما اومده بود و دو روز بعد هم بر گشت  البته بعد از اینکه کفش ناناجون و خاله  شهناز و بابا وحید رو از جلوی در آپارتمانشون دزدیدن برگشت !

خلاصه اینکه یکشنبه بعد از کلی زحمت که به خالت دادیم بر گشتیم تبریز  اینم یادم رفت بگم که یه ویروس بد سرماخوردگی مانند! به وسیله ی بابای عزیزت وارد خونمون شد و اول شما گرفتی بعد من بعد ناناجون و هممون یهو مریض شدیم توی این مریضی همه چی بود تب بود لرز بود ...آبریزش و گرفتن بینی و سورفه و عطسه و خلاصه هر روز یه قسمتش میومد سراغمون فرداش خوب می شدیم یه قسمت دیگشو می گرفتیم تا اینکه خوب شدیم هر چند شما هنوز یکم تو دماغی حرف می زنی چون تو اهواز هم یکم به خاک حساسیت داشتی گویا و آبریزش چشم و دماغ پیدا کردی البته الان خوبی!

راستی برات بگم از پرواز برگشت به تبریز که از شانس من که مقادیری ترس از مردن و سقوط و این حرفا دارم  هوا ابری بود و یهو وارد ابرهای رعد و برقی و سیاه شدیم و تکونهای شدیدی خوردیم که حقیقتا" داشتم از ترس سکته می کردم گفتم مردیم رفت! دستت رو محکم گرفته بودم و تو با دقت بهم نگاه می کردی  و می گفتی مامان نترس سقوط نمی کنیم ! منم می گفتم کی من؟ ترس؟ نه!!! نمی ترسمگریه حقیقتا" داشت گریم می گرفت  مخصوصا" بعد از دیدن رعد و برقی که از آسمون مثل یه خط زد تا زمین ! دیگه انقدر شما بهم دلدلری دادی که آخرش خودت با ناراحتی گفتی مامان داریم سقوط می کنیم؟ خنده وقتی هم که فرود اومدیم چراغها هی خاموش روشن شد  دیگه برای شما همین کافی بود که با دیدن بابات تو فرودگاه بلند بلند از سقوط و خاموش شدن چراغ هواپیما بگی و بابات می گه همه داشتن بهت نگاه می کردن و می خندیدن حتی دیده شده افرادی که به بچه هاشون می گفتن یاد بگیر ببین چطوری حرف می زنه! ولی اونا نمی دونستن که همین پر حرفی تو ما رو دیوانه کرده !شاکی عاشق حرف زدنی اصلا"  تو بگو یه لحظه آروم و قرار داری! یه  حاضر جوابی شدی دیدنی!  عاشق آواز خوندنی و هر چی می شنوی سریع حفظ می کنی و دستت رو مثل میکروفون می گیری و می خونی  البته بابا وحید این بار که اومده بود تبریز برات میکروفون آورده و شما تمام یا داری می خونی آهویی دارم خوشگله...فرار کرده ز دستم ...دوریش برایم مشکله ...کاشکی اونو می بستم ...ای خدا چیکار کنم ...آهومو پیدا کنم....آی چه کنم ...وای چه کنم ...کجا اونو پیدا کنم ...کاشکی اونو می بستم! یعنی عاشق این شعری و روزی هزار بار اینو می خونی یا می خونی ...یه دل می گه برم برم ...یه دلم می گه نرم نرم و الی آخر ...یا می خونی  آسمون ابریه اما دیگه بارون نمیاد تا آخر ....کلی شعرو آواز می خونی تا شروع به خوندن می کنی هم
 می گی مامان ببین من داماد شدم! این داماد شدن هم از عروسی پسر خالم که رفتیم تهران  یاد گرفتی چون پسر داییم که صداش هم خیلی خوبه برای عروس آهنگ خوند و شما دیدی و دیگه تا آهنگ می خونی می گی منم علی شدم داماد شدم !  خلاصه خیلی پر حرفی و حاضر جوابی 

به زودی تولد شما رو در پیش داریم که تصمیم گرفتیم یه تولد خودمونی باشه با حضور عمه و شوهر عمت و باباجون مامان جون و ناناجون و بابا وحید  جزییات تولد هم بعد از تولدت فاش می کنم!خندونک

راستی باباجون مامان جون  تبریزی و عمه و شوهر عمت با ماشین رفتن شیراز و اصفهان بگردن

کارها و حرفهای بامزت:

اهواز که بودیم یه شب که داشتیم می خوابیدیم یهو یادم افتاد به بابات در مورد اینترنت تذکر ندادم که بره ببینه وصل شده یا نه ...با خودم بلند بلند داشتم می گفتم فردا به سعید بگم برگشتی گفتی چی ؟...بهت گفتم  فردا بیدار شدی به من بگو به بابات زنگ بزنم بگم اینترنت رو وصل کنه ! گفتی باشه و خوابیدیم فردا صبح که بیدار شدیم من اصلا" یادم نبود  تا چشم باز کردی گفتی مامان به بابا زنگ بزن! من بازم یادم نیومد گفتم برای چی؟ گفتی برای اینترنت! تعجبواقعا" دهنم باز موند

رفته بودیم حموم برگشتی گفتی" مامان دست و پا بده! "من گفتم جانم!سکوتدوباره حرفت رو تکرار کردی ! آخرش فهمیدم سنگ پا می خوایخنده

یه شب برگشتی می گی مامان بوی بد میاد! گفتم من که حس نمی کنم پسرم برگشتی می گی ...حتما" در دستشویی بازه! در دستشویی رو نباید باز گذاشت باید بست!تعجب(در دستشویی بسته بود)

عاشق یادگیری زیان انگلیسی و اسامی ماشینها هستی....در کل الان ریو باباجون ...پرشیا ی عمو سارا جون...جک5 خودمون....سمند بابا وحید ....ریو 2015 خاله شهناز  رو می شناسی و مثلا" هر سمندی می بینی می گی شبیه ماشین بابا وحیده...اسماشونم بلدی

کلمات انگلیسی رو هم قبلا" یادت میدادم که به دلیل اسباب کشی کنسل شده بود و به فراموشی سپرده بودی که خدا رو شکر همرو دوباره یادت دادم  حتی دیشب موقع خواب  بهم می گی مامان داماد به انگلیسی چی می شه! یا مامان عروسی چی می شه!آخه عاشق عروس و داماد شدی و همش میگی من دامادم عروس میاد منو پیدا می کنه! حتی بعضی وقتها روسری میندازی رو سرت می گی من عروسم یه گل هم می گیری دستت ! هر چی هم ما بهت می گیم شما داماد می شی عروس نمی شی می گی نه!

تا یه تغییری تو لباسم می بینی میای  جلو می گی مامان لباست رو عوض کردی ؟ خیلی خوشگله! حتی دیروز بهم میگی عروس شدی مامان! خندهیه روزم که با لباس باز منو می بینی  با خنده می دوی میای می گی مامان شما الان لختی؟ زشته؟ منم کلی بهت می خندم بعدم می گی بغلم کن!خنده

علاقه مندی های شما در این سن: لگو بازی ..ماشین بازی و هواپیما بازی..فیلم عروسی...و از همه ی اینها مهمتر آواز خوندن به شکل 24 ساعته با صدای بلند!غمناک

بریم سراغ عکسات

عکس زیر در راه رفتن به تهران و ناناجون که حسابی تو ماشین به شما می رسید

و بعد از اینکه رسیدیم تهران خواب در هتل

نمایی از پنجره ی اتاقمون

اینم  هتلمون

آماده برای رفتن به عروسی

شما و ترنم در تالار

یعنی عاشقتم با این عکساتمحبت

روز بعد از عروسی در لابی هتل

جلوی در رستوران هتل هم این آکواریوم بود که ازش دل نمی کندی

همون روز عصر راهی رفاه آرژانتین  شدیم

و فرداش هم راهی خونه ی دختر داییم شدیم

تو عکس پایین هم منتظر بابا سعیدیم که ماشین رو از پارکینگ بیاره

اینم شما و نویان که  متوجه شدیم داره صاحب خواهر یا برادر می شه

اینجا هم در راه برگشتیم و شما بغل نانا جونی منم تو راه برگشت تو رانندگی به بابات کمک کردم و یه جریمه هم گذاشتم رو دست بابات! در کل مامان بدشانسی داری چون تا یکم تصمیم گرفتم از حد مجاز بیشتر برم پلیس جلوم سبز شد! زیادم نمی رفتم همش 150 تا بود!خطا

این خوابی هم که کردی مال زمانیه که قرار بود برامون مهمون بیاد

این کیکها رو هم برای مهمونهامون درست کرده بودم

پدر و پسر رفته بودید خرید

وقتی خاله و دختر داییهای نانا جون اومده بودن برای تفریح یکی از دختر داییهاش برامون قهوه درست کرد و فالمون رو گرفت اینم فنجون منه

اینم پسر دختر دایی ناناجون  که خیلی توپول موپول و هیکلی بود با اینکه فقط 8 سالش بود !

و باهاشون رفتیم شهربازی میر داماد

عکس پایین هم برای زمانیه که دیگه مهمونهامون رفته بودن و یه روز دیگه رفتیم شهربازی میر داماد

داشتیم می رفتیم بیرون

در پارکینگ

یک روز قبل از مریض شدنت اومدم دیدم اینجوری خوابیدی

تبلت بازی به این شکل!

داشتیم می رفتیم مرکز خرید کومه هم برات لباس بخرم هم بریم شهربازیش و شما با میکروفونی که بابا وحید برات آورده اومدی!

آخرش خواننده می شی!

اینم همون شهربازی

عکس پایین هم خونه ی مامان جون تبریزیت اینا ست که  رفته بودیم برای خداحافظی  چون فرداش می خواستیم بریم اهواز و یاشار و عمت هم اونجا بودن

 

عکسهای مسافرت به اهواز پست بعد

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)