جواب نظرات + گشت و گزارهای این روزها+ یک اتفاق بد
قبل از هر چیز از همه ی دوستای خوبمون تشکر می کنم بابت نظراتشون و معذرت می خوام که این همه طول کشید تا تاییدشون کنم اونم بدون جواب چون وقت نکردم و از اون طرف دیدم خیلی طولانی شد تصمیم گرفتم بی جواب تاییدشون کنم بازم ببخشید مهسا جون وبلاگ که نداری اقلا" زود زود برام پیغام بذار ضمن اینکه خیلی ناراحت شدم که کار شوهرت جور نشده برای رفتن ....مریم جون باور کن اکثر کیفها 200 به بالا بود 90 تومن پیش اونا چیزی نیست
عاطفه جون سعیده جون مامان ماهیار عزیز مرسی از بابت تبریکتون و شمارمو برات خصوصی می فرستم عاطفه جون
رضوان جون مرسی که به ما سر می زنی و هستی عزیزم منم همیشه به رادین جون سر می زنم ولی وقت پیدا نمی کنم نظر بدم خانومی ولی خیلی خوشحالم که رفتی اراک پیش خونوادت
و بازم از همتون معذرت می خوام که دیر شد باور کنید نظراتون برام خیلی مهمه و دوستون دارم هر چی هست زیر سر این آراد شیطون و بازی هی دیه لعنتیه که نمیذاره به بقیه ی کارهام برسم
عزیزم
امروز 7 آذر ماهگردته گلم شما شدی 3 سال و دو ماهه مبارکت باشه عسلم
روزهای سرد پاییزیمون رو با خونه نشینی و گاهی گردش و و ددر رفتن می گذرونیم ضمن اینکه مهد رفتنه شما همچنان برقراره اونم به شکل خوبی! هر روز بهتر از روز قبلی و و با اشتیاق بیشتری میری مهد وقتی هم که میام دنبالت با خوشحالی از اینکه بهت خوش گذشته و مهد خوب بوده می گی و منهم راضیم چون واقعا" روزهای 5 شنبه و جمعه که مهد نمیری نابود می شم از دستت! آخه بچه انقدر شیطون و مثل همیشه در حال خرابکاری و شیطنتی و یک دقیقه یک جا بند نمی شی همش داری در یخجال و کابینت و خونه رو می کوبی برای همین روزهای تعطیل که تو خونه ای یه جورایی حکم فاجعه رو داره برای من ! یه چیزی تو مایه های زلزله ی 8 ریشتری هستی ولی با اینحال جونم به جونت بستست و بدون تو می میرم و این رو زمانی فهمیدم که چند روز پیش افتادی زمین و دندونهای فک بالا و پایینت دهنت رو گاز گرفت (با فکت خوردی زمین) و شروع به گریه کردی من اون موقع از دستت ناراحت بودم چون دستم رو چنگ زده بودی و راستش ناراحت نشدم و حتی با سنگدلی تو صورت خوشگل و گریونت نگاه کردم و گفتم حقته دیدی دست منو چیکار کردی ! خدا همون موقع چنان تنبیهم کرد که به غلط کردن افتادم چون چند ثانیه بعد از درد بیهوش شدی طوری که نفس نمی کشیدی و با چشمهای باز که از حدقه بیرون زده بود تو بغل بابا ت شل شدی وای که نمی دونی چی کشیدم هنوزم وقتی یادش میفتم اشکم در میاد پسرم نمی دونم چرا در مقابل درد این عکس العمل رو بدنت نشون میده ولی بدون من مردم و زنده شدم تا تو دوباره نفس کشیدی چند ثانیه طول کشید ولی برای من چند سال بود ...این دومین باریه که شما اینطوری شدی بار اول که تو وبلاگت هم نوشتم دستت لای در یخجال موند و غش کردی که بابات سیلی زد تو صورتت تا بهوش اومدی اینبار بابات فوت کرد تو صورتت ولی دیر بهوش اومدی و من تمام اون مدت داشتم خودمو می زدم و جیغ می کشیدم! و به نانا التماس می کردم یه کاری بکنه! نانا جون که تا حالا ندیده بود اینطوری بشی فکر میکرد بیحال شدی و باورش نشده بود کلا" از حال رفتی بمیرم برات عزیزم تقصیر منه که اونطوری گفتم و خدا خواست تنبیهم کنه وقتی بهوش اومدی رنگت حسابی پریده بود و از لبت یه کوچولو خون اومده بود بعد از اون کلی بغلت کردم بوست کردم ازت معذرت خواهی کردم شما هم با تعجب نگام می کردی آخرش که حالت جا اومده بود می گفتی من خوردم زمین مامان ترسیده داره گریه می کنه حتی از گریه یمن گریت گرفته بود و بغض کرده بودی عسلم
از این ماجرای بد که بگذریم می رسیم به روزانه هامون که به خونه ی مامان جون باباجون رفتن و شهربازی میرداماد و بازار وخونه ی پسر عموی بابات و پاساز بلور تو آبرسان و این جور جاها ختم می شه
یه بارم مریض شدی در حد تب و آبریزش بینی و گوش درد که بابا سعید بردت دکتر و بهت پروفن داده بود که باعث شد شدیدا" دلدرد بگیری و شب تا صبح به خودت بپیچی ولی بعد از اون هر بار پروفن خوردی بهت عرق نعناع دادم و دیگه دلدرد نگرفتی یه یک هفته ای درگیرش بودیم و بودی الان خوبی
عمه الهامت هم چشمش رو عمل کرد و از شر عینک راحت شد همزمان یاشار هم مریض شد در حد تب و استفراغ و گلو درد
خاله شهناز و آیلین و بابای آیلین هم یکی دو هفته ی پیش رفته بودن ترکیه که کلی بهشون خوش گذشته بود و خالت به خوبی نقش مترجم رو بازی کرده بود و کلی از این بابت خوشحال بود
راستی تو مهدتون یه مراسم برای محرم گرفته بودن که باید لباس تیره می پوشیدی و احتمالا" ازت عکس هم گرفتن چند روز پیش هم عکس روز حهانی کودک رو از طرف مهد گذاشته بودن تو کیفت که خیلی خوب شده تصمیم دارم بزرگش کنم برای اتاق خودت در آینده ای نه چندان دور چون خونمون دیگه داره آماده می شه
هر چند از الان دارم به این فکر می کنم که اگه از اینجا بریم آبرسان با مهد کودکت چیکار کنم چون مدیرتون رو خیلی دوست داری معلمتون رو خیلی دوست داری انقدر که یه بار معلمت گفت تو مهد کودک بهش اصرار می کنی بیاریش خونه! و اونم گفته باید از مامانت اجازه بگیری! (چند روز قبلش بهم گفته بودی که مامان اجازه میدی خانم معلم بیاد خونمون! برای خودت مهمون دعوت می کنی! خلاصه اینکه دوسشون داری و مدیرتون برام تعریف می کنه که همش حواست بهش هست و تا می بینی مدیر رفته از همه سراغش رو می گیری و وقتی می بینیش ازش می پرسی کجا رفته بودی ؟ و تا ته توی قضیه رو در نیاری بیخیال نمی شی
بابا وحید که اومده بود براش با آب و تاب از مهد کودکت تعریف می کردی آخرشم گفتی یک دفعه دیدم در زدن در باز شد دیدم اِ مامان شهرزاد اومده دنبالم ! کلی بهت خندیدیم با اون اِ گفتنت
یه بارم برگشتی گفتی من بزرگ بشم میرم سرکار بعد بابا در رو باز می کنه ببینه آراد کی از سر کار میاد خونه!
امروز هم ناناجون بهت می گه آراد وقتی بابا وحید اومد می بریمت موهاتو کوتاه می کنیم با ناراحتی می گی مگه من دخترم که موهامو کوتاه کنم! من پسرم ناناجون بهت می گه آقا پسرا موهاشونو کوتاه می کنن ولی شما اصلا" زیر بار نمی ری و دوست نداری کسی به موهات دست بزنه مثل من که دوست ندارم موهاتو کوتاه کنیم
بریم سراغ عکسات
این عکسیه که تو مهد در روز جهانی کودک ازت گرفتن عزیز دلم مرد شدی ها
در حال دیدن کارتون
داشتیم می رفتیم خونه ی پسر عموی بابات
اینجا هم خونه ی پسر عموی باباته که چشم گذاشتی قایم موشک با پسرشون که کلاس اوله بازی می کردی
اینجا هم داشتی دنبال محمد می گشتی رفته بودی تو آشپزخونشون
شهر بازی میرداماد
در راه برگشت از مهد کودک
رفته بودیم بیرون
داشتیم می رفتیم بیرون با ناناجون و بابا وحید که تو عکس می بینی و این لباس خوشگل رو هم ناناجون برات بافته که خییییلی بهت میاد و تو خیابون همه نگات می کنن وقتی می پوشیش دستش درد نکنه اون گوشی رو هم از ولیعصر برات خریدم کلی وقت بود دلم می خواست از اینا برات بخرم ولی اکثرا" گل منگولی و دخترونه بود تا اینکه اینو پیدا کردم و عاشقش شدم
همون روز رفته بودیم از آذر فرش برای راهروی ناناجون اینا فرش بخریم که خریدیم
گوشیه روی گوشهات شک یه مرده خیلی دوسش دارم
اینجا هم برج بلور آبرسان
بازم شهر بازی میر داماد
در ماشین وقتی با بابا وحید رفته بودیم بیرون
در حال بر گشت از مهد
تو شهربازی میر داماد یه مغازه ی اسباب بازی فروشی هست که این بار که رفته بودیم بابا وحید و ناناجون برات این دریل و تشکیلات رو خریدن و شما عاشقشی چون دریلش کار می کنه
یه روز خونه ی باباجون تبریزیت اینا و شما که ظهر نخوابیده بودی شب اونجا خوابیدی و من اومدم دیدم اینجوری شدی
عزیز دلم تازه از خواب بیدار شده بودی و اینجوری پوشونده بودمت شما هم آروم هیچی نمی گتی نشسته بودی کارتون می دیدی
عکس زیر هم شما و ناناجون هستید عصری که رفته بودیم بازار
تو بازار یه مغازه ی خوب پیدا کردم که یکم شبیه لباس فروشیهای اراک بود خیلی خوشم اومد و چند دست لباس برات پسندیدم که اکثرا" کوچیکت بود ولی این یکی اندازت بود که برات خریدیم
این شلواری هم که تو عکس پایین تنته از بازار خریدیم برات اینجا هم خوابوندمت رو تابت تا جلوی موهاتو کوتاه کنم
اینم یه خواب شیرین عصرگاهی
در حال بیرون رفتن بعد از این خواب شیرین
اینم خونه ی باباجون تبریزیت اینا و شما که با زبون بیرون در حال ابتکاری! یه کلیپس برداشتی و گذاشتی سر دریلت و وقتی دریل می چرخه کلیپسه هم می چرخه کلی خوشت اومده بود!
اینجا هم کوچه ی باباجون تبریزیت
بهت گفتم آراد می خوام ازت عکس بگیرم خودت اینجوری ژست گرفتی
عاشقتممممممممم
عاشق قایم موشک بازی هستی و تو این عکس هم چشم گذاشتی و می خونی 10...20...30...40...50...60...70...80...90...100
اینجا داشتی بستنی می خوردی
عزیز دلم همیشه خوب بخوابی