مرداد گرم....
پسر گلم
اول بگم که با چه عشقی 1 ساعت نوشتم بعد همش پرید!
برات بگم از روانه های تابستانیمون
تو این مدت یه بار با نانا جون رفتی پاک زعفرانیه که به اصرار من دوچرختم بردید منم تو خونه در حال تمیز کاری بودم و دلم شور می زد خلاصه اینکه شما با دو چرخه افتادی تو جوب و من وقتی دیدمت دو دستی کوبیدم تو صورت خودم چون لپ سمت راست صورتت خون مرده شده بود و من درست همون لحظه یادم اومد که خودم یک بار از دو چرخه افتادم و چه دردی داشت همون درد رو همون موقعی که صورتت رو دیدم حس کردم! بیچاره نانا که اون روز چی بهش گذشته بود بس که دنبالت دویده بود و شما با اعتماد به نفست که به آسمون میرسه چقدر دنبال پسرهای بزرگتر از خودت رفته بودی تا آخر به دنبال اونا جلوی پارک بازیه زعفرانیه رفته بودی تو جوب و نانای بیچاره در حال دویدن یک دفعه جلوش شلوغ می شه و دیگه نمی بندت تا اینکه صدای گریت رو می شنوه وقتی میاد سراغت پاهات تو لجنهای جوب بوده و از سر بی پناهی و غریبی کردن با ملتی که دورت کرده بودن گریه می کردی و مادر می خواستی که بغلت کنه ولی من تو خونه در حال برق انداختن سرامیکها بودم! هر چند قبل از رسیدن نانا به شما چند تا جوون شما رو از جوب در آورده بودن و همه دورت جمع شده بودت همونجا با گریه داد سخن میدادی که " من به دوچرخم گفتم وایسا ولی اون واینستاد " و همه بهت می خندیدن نانا هم تا میرسه همه می خواستن یه جوری کمکش کنن یکی می گفته بذار برسونمت یکی می گفته کمی هست بگو بسکه مردم تبریز خوبن( کلا" یدونن واسه نمونن) خلاصه به دلیل رسیدگیهای نانا و خوش طخم بودن خودت الان که 10 روزی هست از این ما جرا می گذره شما خوب خوب شدی فقط لپت یه کوچولو قرمزه
بعد از این ماجرا هم درست چند روز بعدش مهموندار شدیم و شکوفه دختر داییم به همراه شوهرش و نویان و نوژان اومدن تبریز و از اونجایی که از طرف دانشگاه آزاد بهشون هتل میدن مثل پارسال که اومده بودن فقط برای نهار و بعضی وقتها شام تو این 4 روزی که تبریز بودن اومدن خونمون از جاهایی هم که باهاشون گشتیم باغلار باغی بود که بردیمشون شهربازی ...پارک بالای ایل گلی بود که شام بردیم اونجا بخوریم هر چند انقدر بچه هاشون اذیت کردن که بیچاره ها نفهمیدن چی خوردن! تسنیم و ستاره و باران و لاله پارک هم گشتن که از ستاره باران بیشتر خوششون اومد و کلی از السی وایکیکی ستاره باران خرید کردن به گفته ی خودشون همین مارک تو تهران چند برابر گرونتر میده اجناسش رو .یه بارم رفتیم مینیاتور اسب سواری کردید شما و نویان
خلاصه بعد از برگشتن اونا به تهران هم چند روز بعدش ناناجون رفت کاشان الانم اونجاست...
راستی پسر دختر داییم هم در تاریخ 1 مرداد به دنیا اومد خیلی نازه و من رو شدید یاد شما میندازه چون هم وزنش موقع تولد مثل شما بوده هم اینکه خیلی پر خوره و خیلی آرومه و اهل گریه نیست و خواب خوبی داره مثل شما عزیزم...اسمشم گذاشتن سامیار ...
راستی یه اتفاقی که چند وقت پیش داشت میفتاد و بابات نذاشت این بود که داشتی میرفتی رو لبه ی تراس ! یک پاتم گذاشته بودی! که بابا سعید گرفتت! از دست تو چه کنیم !
راستی 7 مرداد ششمین سالگرد ازدواج من و بابات و ماهگرد شما بود همینجا به بابات تبریک می گم چون میدونی همون موقعها بود فکر کنم افتادی تو جوب و ما کلا" یادمون رفت! من خودم دیروز یادم افتاد که سالگردمون بوده! باز من خوبم! بابات هنوز یادش نیفتادهولی اشکال نداره من و بابا سعیدت 20 مرداد سال 86 یعنی 9 سال پیش طی یک جشن با حال تو باغ در اراک عقد کردیم 7 مرداد 89 تو تبریز جشن عروسی گرفتیم حالا می تونیم ملاک رو 20 مرداد قرار بدیم و به روی خودمون نیاریم که 7 مرداد رو فراموش کردیم
تو این مدت شهربازی زیاد میریم ایل گلی و کومه و میداماد و پارکهای اطراف ..یکی از روزهایی که رفته بودیم ایل گلی شهربازی و برگشتیم خونه طبق معمول هنوز نرسیده رفتی از سطلی که تو تراس گذاشتیم بالا و شما افتادی تو تراس و این برای بار سومه که بیهوش می شدی البته این بار با نوجه به تجربه ای که تو این مدت کسب کردیم یکم کمتر هول شدیم و نذاشتیم از هوش بری تا رنگت پرید و صدای گریت مثل ناله شد شروع کردم زدم تو صورتت و فوت کردم تو صورتت و با هات شروع کردم به حرف زدن که به مغزت رو بیدار نگه دارم و شما واقعا" از هوش نرفتی خدا رو شکر فقط حسابی بیحال شدی تا 5 دقیقه بعد شیطنتهاتو از سر گرفتی این که شما در مقابل درد همچین عکس العملی داری واقعا" عجیبه برامون ولی به عنوان یک خصوصیته اخلاقیت داریم باهاش کنار میایم!
بریم سراغ عکسات
یه روز که از خواب بیدار شده بودی!و همچنان خوابالویی
یه روز داشتیم می رفتیم بیرون
و رفتیم میرداماد
اینجا هم پیش شهربازی میرداماد و سرسره بازی می کردی و دوست پیدا کرده بودی
بعد از اون هوا تو هم رفت و بارون گرفت
یه روزم با دوچرخت رفتیم خونه ی باباجون
جنگیدن با بابا وحید
یه روزم در حال پایین رفتن برای بازی با هستیا
یه روزم داشتیم می رفتیم تربیت برات کفش بخریم و تو ماشین داشت خوابت می برد چون ظهر نخوابیده بودی
اینم همون روز بعد از خرید کفش تو آبمیوه فروشی و شما که عاشششششق آب طالبی هستی ! تو خونه هم همش دارم برات درست می کنم کفشهایی که پاته همون روز برات خریدیم و چه پدری ازمون در آوردی بس که دویدی و خندیدی و ما گرفتیمت از دیوار راست تو مغازه ها بالا می رفتی به زور تونستیم کفش پات کنیم 3 نفری با نانا گرفته بودیمت که فرار نکنی و شما در حال خنده!
اینم کفشی که برات خریدیم
این کلاه رو هم از تربیت برات خریدیم
یه روز دیگه که رفته بودیم میرداماد اول رفتیم شهربازیش بعد با دوچرخت همون اطراف شهربازی دوچرخه بازی کردی
و خواب شیرین بعد از اون
تو عمر و جووون منی عشقم
اینم بعد از افتادن تو جوب با دوچرخه و صورت خوشگلت عزیزم الهی فدات بشم
فرداش رفتیم لاله پارک صورتت بهتر بود
اینم ماسک ببری که برات از لاله پارک خریدیم
این سفرمون برای مهمونهامون روز اولی که رسیدن البته اینجا هنوز جوجه کبابش در حال آماده شدن توسط بابا وحید بود
اینم بعد از اومدن جوجه کباب
اینام دسرهامون بود پاناکوتا با ژله
اینا رو برای شما آورده بودن البته نصفش رو نصفش هم مال نویان بود
تفنگ بازی با نویان
شما و نویان و نوژان
ببین صورتت چقدر زود خوب شده تازه چند روز گذشته بود
اینجا هم باغلار باغی که رفته بودیم و شما و نویان در حال قایق سواری هستید
اینجا هم پارک مینیاتور و در حال اسب سواری
اینم نوژان
و علاقه ی شما به نوژان
اینم ایل گولی کوچولو و ناناجون و بابا وحید
از راست به چپ ...بابا وحید.نویان.شما و بابا سعید و من و ناناجون و دختر داییم شکوفه .نوژان هم تو کالسکس
با توجه به اینکه از 16 تا حالا که 25 مرداده این مطلب رو دارم می نویسم و در نوبت تاییده! موضوعات جدیدی اتفاق افتاده و یکی از اونا اینه که بابا وحید و ناناجون از کاشان رفتن اراک برای سالگرد فوت مامان بزرگ من و اراک گردی منم که خیلی دلتنگشم نانا جوون تند تند از همه جای اراک عکس برام می فرستاد که چند تاش رو میذارم برات
عکس پایین ساختمان شهرداری اراک بود که یه زمانی آتیشش زدن و به جاش این پارکینگ چند طبقه رو در باغ ملی درست می کردن که انقدر ظول کشید و نساختن که حالا که نانا رفته دیده به این مرحله رسیده و رفته بالا ذوق کرده بود برام عکسش رو فرستاده بود
خیابون ملک جایی که بزرگ شدم
خیابون امام جایی که جوون شدم
پاساژ گلستان که اون موقع که ناناجون می خواست بیاد بیرون از اراک تازه افتتاح شده بود
باغ ملی
سر خاک مامان جون
کارتون دیدن با این وضع نشستن و خوردن لواشک! عاشق لواشکی هر چقدر بدم می خوری نه نمی گی
من دیگه حرفی ندارم!!!!!!
20 مرداد نهمین سالگرد عقد من و بابا سعید
معتاد تلگرام شدم به خصوص کانال آشپزی! بعد از اعتیاد اینم یه سری از تزیینات و غذاهایی که درست کردم و برای کانال هم فرستادم
صبحانه ی روز جمعه
یه روز هم رفتیم ایل گلی و شما تو صف ماشین برقی بی صبرانه منتظری
یک روز در خانه و شلوارت!
خوشگل پسر خودمی با اون لواشکی که دستته!
دمپاییهاتو همیشه دم دستشویی این جوری جفت می کنی!