روزهای خوش مامان شهرزاد! به روایت تصویر
اینم عکسهای تبریز که وعده داده بودم و خوش گذرونیهای من و مامانم در تبریز
با توجه به اینکه خونه ی نانا جونت نزدیک پل کابلیه این شد که رفت و آمد ما به رفاه زیر پل کابلی بیشتر شده 1 دقیقه راهه دیگه! اینجا هم رفته بودیم همونجا
خنده ی زورکی خونه ی مامان جون تبریزیت
از اونجایی که عاشق اتوبوس شدی از رفاه برات اتوبوس خریدم خیلی دوسش داری و کلی باهاش بازی می کنی و البته تفریح این روزات اینه که پیچ گوشتی اسباب بازیتو بر داری و بیفتی به جون ماشینات و پیچاشونو باز کنی می گی "دارم تعمیرشون می کنم مثل بابا وحید " یعنی از خدامه به بابا وحیدت رفته باشی و فنی باشی عکس پایین هم خونه ی مامان جون بابا جون تبریزیته
جلوی موهات بلند شده بود و باز می رفت تو چشمت و باز مجبور شده بودیم با گل سر ببندیم ! برای اینکه مامانت این بار زیر بار نمی رفت و می گفت عمرا" اگه موهاشو کوتاه کنم! دیگه کار به جایی رسیده بود که بابا سعیدت هم رفته بود تو جبهه ی مخالف و می خواست ببردت آرایشگاه! که مجبور شدم خودم وارد عمل بشم و موهاتو کوتاه کردم البته فقط جلوشو ! هر چند عکسی از بعد از کوتاهی در دست نیست فعلا"!
این دمپاییها رو هم از رفاه پل کابلی برات خریدم
مکان جدیدی برای شیطنت آقا پسر در خونه ی نانا جون! (اینجا همون میز نهار خوریه که تو پست قبل گفتم )
بله این تلاشها برای رسیدن به کنترل لوستر بیچاره ی من بود ! که حالا از دست تو هی روشن ...خاموش!
تماشای فیلم به شکلهای مختلف!
در حال حاضر مبلهای ما و نانا جون اینا با هم تو خونه می باشد بدون ذره ای هماهنگی! تا زمانی که ما اینجا باشیم همینطوره اما با رفتن ما از اینجا هم یه دست مبل می خرند هم مبل قدیمی که تو عکسها می بینی رو می فروشن و یکی دیگه می خرن فعلا" باید به این نا هماهنگیها عادت کنیم تا بعد .
در عکس پایین که مال چند روز پیشه داشتیم می رفتیم پرده سفارش بدیم
عاشقتم عزیزمیییییی
اینم تو مغازه ی پرده فروشی و عزیز دل من که داشت آب نبات می خورد یهو قورتش دادی ! این شکلی شدی! یعنی شانس آوردم قورتش دادی وگرنه انقدر تکون می خوردی تار می شد! آب نباته باعث شد یهو این شکلی بشی
شما و نانا جون
اینم شبی که نمی خواستی رو تخت بخوابی و خودت بالشتو میاوردی میذاشتی وسط بالش من و بابات تازه در همین راستا پریشب که رو زمین خوابیده بودی و چراغها خاموش بود کلی ترسیده بودی! تازه دست منم از رو تخت دراز شده بود تو دستت ! ولی گوشه ی در اتاق که باز بود هی بهش نگاه می کردی می گفتی" مامان شهساد در داره باز می شهههههه؟(با لهجه ی ترکی) منم برات توضیح میدادم نه پسرم در باز نمی شه ! بعد می پرسیدی مامان شهساد اون چیه !(لباسهای پشت در!) و خلاصه هر چیزی برات سوال شده بود چون تاریک بود همه رو جور دیگه ای می دیدی و من انقدر تو دلم بهت می خندیدم حتی آرنج منو نشون دادی گفتی مامان اون چیه(با ترس زیاد!) یه بارم گفتی "مامان داره سرد می شه در داره باز می شه!" برای همین ترسیدنات مجبور شدیم شبها چراغ خواب روشن می کنیم تا خوابت ببره بعدش خاموش می کنیم (دلیل اینکه اینجا این طوری می ترسی اینه که از خونه ی قبلی خودمون اتاقهاش تاریکتره چون خونه شمالیه )
بازم روز دیگه و خونه ی مامان جون تبریزی
آخه عشققققققققققققققق من
راستی بابا وحید آخر این هفته هم اومد ! در حالی که قرار نبود بیاد ! خودش اعتراف کرد که دلش برای تبریز تنگ شده بوده! بعدشم با نانا جونت با اتوبوس! رفته بودن بازار تبریز! و صبح رفتن عصر بر گشتن! کلی گشته بودن و خرید کرده بودن و به گفته ی خودون خوش گذرونده بودن ...خدا رو شکر از اینکه اومدن تبریز زندگی کنن خیلی راضین دست گل اونی که نشست زیر پاشون که بیان تبریز درد نکنه