آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

کوچ بزرگ...

1394/2/1 21:32
نویسنده : شهرزاد
2,409 بازدید
اشتراک گذاری

هستی من بغل

بالا خره روزهای  دوندگی  و نقل و انتقال  به پایان رسید البته یه 10 روزی هست که به پایان رسیده ! و ما  در حال حاضر مشغول بخور و بخواب تو خونه ی  به قول شما جدید  نانا جونت اینا هستیم به همراه نانا جون  و بابا وحیدی که برای رفتن به محل کارش 6 ساعت تو راهه! برای همین دیر به دیر مجبوره بیاد تبریز.تو این خونه همه چیز عالیه ...از سکوتش بگیر تا همسایه های خوبش و محله ی شیک و آرومش و یه چشم انداز خوشگل از بالاترین طبقه ی این ساختمون (طبقه ی 4)به تپه های سبزی که روش برجهای بلند سر به فلک کشیده   تازه با همسایه پایینی هم دوست شدیم  خلاصه اینکه اینجا همه چیز بر وفق مرادست  فعلا" تا زمانی که خونه ی خودمون رو تحویل بدن و بریم سر زندگی خودمون منتها در طبقه ی 2 و در حال حاضر بزرگترین نگرانی من و بابایی هم  همین  طبقه ی دوم بودن خونه ی خودمونه که مبادا دوباره یه دیوونه بیاد بالا کلمون بکوبه!درسخوان نانا جونت اینا که از این بابت هیچ مشکلی ندارن چون هم تک واحدن هم طبقه ی آخر خوش به حالشونغمناکاز روزهای اسباب کشی نگم بهتره ! دیگه تو خونه ی نانا جونت تو اراک جا نبود بشینیم همه چیز جمع شده و ما منتظر ...روزای جالبی نبود  بعدشم که یه شب ساعت 11 و نیم شب از باربری اومدن منتها نه یکی بلکه دو تا خاور مسقف 5 و 6 متری! از بس نانا جون اثاث داشت که تو یه ماشین جا نشد که هیچی دو تا شم پر شد یکیش رفت انباری که تو کارخونه ی بابا وحید بود در ساوه یکیش که تا خرخره پر بود اومد تبریز ...همون موقع هم من و شما بدون بابا سعید با بابا وحید و نانا جون با ماشین بابا وحید راه افتادیم رفتیم ساوه اسبابها رو پیاده کردن بعد راه افتادیم اومدیم تبریز که صبح ساعت  8 اینا رسیدیم و وارد خونه ای شدیم که میز نهار خوریشو من هم ندیده بودم و تازه ساخته بودن ! (با توجه به اینکه آشپزخونه ی نانا جون اینا خیلی بزرگه من پیشنهاد دادم که به جای اپن جلوی آشپزخونه یه  میز خوشگل بسازن که طرح ر و هم بابا وحید داده بود یه میز نهار خوریه 8 نفره خلاصه خونشون خیلی خوشگل شده  و جالبیش اینه که خودشون فقط سفارش داده بودن و اصلا" نه کابینتها رو دیده بودن نه کاغذ دیواری و کمد ها رو.... شومینه هم به سفارش نانا جون داده بودیم برای تولد بابا وحید ساخته بودن ! چون بابا وحید شومینه دوست داشت و بی خبر ازش نانا جون به ما سفارش داد و وقتی بابا وحید وارد شد  نانا جون شومینه رو بهش تقدیم کرد خندونک( به حق کادوهای ندیده و نشنیده!)خندونک بالاخره اثاثها بعد از کلی تاخیر (به دلیل معتاد بودن راننده ی مذکور)  ساعت 3 بعد از ظهر رسیدن و کارگرها پیاده کردن و  ما هم از شدت خستگی بیهوش هر کدوم یه طرف ولوو شدیم! کوچ خسته کننده ای بود! خستهخلاصه ساعت 10 شب به زور از خواب بیدار شدیم با کلی اثاث بی سرو سامون و یه خونه ی شلوغ  و هوای مطبوع! چه پا قدمی داشتن نانا جونت اینا که با ورودشون به تبریز با خودشون رحمت آوردن ! چه تگرگ هایی چه رعد و برقهایی! هوا چی بوددد خیلی خوب بود خلاصه خونه در عرض 1 روز شبیه به خونه شد و دیگه تو 2 روز کامله کامل کارها تموم شد و الان ماییم و یه خونه ی جدید و زندگی رو روال افتاده!

هنوز برای رفتن به عید دیدنی وقت پیدا نکردیم که فکر کنم تا 2 الی 3 روز دیگه این مهم  رو شروع کنیم ! و اینکه بالاخره روزهای تنهای من و شما به پایان رسید ه و زندگی  در کنار مامانم قشنگترین قسمت این ما جراست خدا هیچ کس رو غریب نکنه که قریبی خیلی بهتره!(غریب =دور....قریب=نزدیک)  راضیتو اراک که بودیم کلی برات لباس خریدم برای آخرین بار! غمناکدیگه اراک نمیرم که ! خطاکلی حسرت لباس فروشیهاشو خوردم و کلی برات خرید کردم  با کل شهر خدا حافظی کردم و چه شبهایی که اشک ریختم هم برای شهری که نمی بینم و هم برای خونه ای که دورای نوجوونی و جوونیمو توش گذروندم غمناک

راستی از وقتی اومدیم اینجا خوب شما دیگه اتاق نداری برای همین رو زمین می خوابونمت ولی شما دوست نداری رو زمین بخوابی بر گشتم بهت میگم آراد من. شما دیگه بزرگ شدی باید رو زمین بخوابی بهم می گی نه من بزرگ نشدم می خوام رو تخت بخوابم! دلخور البته راضی شدی منتها منم با خودت کشیدی رو زمین تا خوابیدی

یه شب دیگه بهت می گم باید رو زمین بخوابی می گی "تو هم میای پیشم رو زمین" منم گفتم باشه میام بعد که دیدی احتمال داره وقتی خوابت برد از پیشت برم برگشتی می گی "مامان شهسادنری رو تخت  ها ! بابا سعید نمی خواد پیشت بخوابه رو زمین بخواب"!تعجبهمچین پسر تفرقه اندازی هستی تو!

 

بریم سراغ عکسات بقیشو رو عکسات توضیح میدم  از عکسای اراک شروع می کنم

خونه ی اراک اولین روزهای جمع آوری وسایل

 

آقا پسر لم داده روی مبل (بهت گفتم بخند ! همچین به زوور داری می خندی ها)

کارتونهای موز رو به عنوان ماشین استفاده می کردی وای به روزی که کارتونت رو استفاده می کردیم! تا شب باید جواب پس می دادیم بهت! اسم  میذاشتی براشون یکیش ماشین بابا وحید بود یکیش ماشین دایی مصطفی!

ببین رو پتو می شستیم!(فرشها رو دادیم بودیم قالیشویی ! تو هم از شدت خستگی یه روز اومدم دیدم اینجوری خوابیدی

یه روزم با نانا جون رفتید بیرون

اینجا هم داشتیآب نبات  می خوردی لختت کردم رو لباست نریزه سکوتخندونک

داشتیم می رفتیم اراک گردی با ماشین

عکس با نانا جون  در خیابان 12 متری ملک اراک خیابونی که توش بزرگ شدم گریه گوشه ی تصویر هم بابا وحید داره میاد  داشتیم می رفتیم بریونی اصفهان

بابا وحید و نانا جون در همان مکان!

اینم شما در همان مکان

یه روزم رفتیم خونه ی همسایه ی قدیمیه مامان اینا که الان تو خرم می شینن رفتیم برای خداحافظیگریه و شما رو ب

و شما رو برای اولین بار میدیدن که با آقاشون! حسابی صمیمی شده بودی و میوه بهت میداد

عکس پایین هم داشتیم اسباب کششی می کردیم و من شما رو که حسابی اذیت می کردی و جلوی دست و پای کارگرها بودی  گذاشته بودم رو دراور اتاق نانا جون و ازت عکس می گرفتم و سرگرمت می کردم

اینم حال و هوای خونه در همون لحظه!

اینم اتاق خوابها

خونه خالی خونه غمگین.....و بعد از اون برای همیشه اراک رو ترک کردیم  عکساشو میذارم تا ببینی مامانت تو چه خونه ای بزرگ شده

آراد و پانی

اینم خریدهای اراکمون

شلوار لی

شلوار تو خونه

نمای پشتش

اینم پشتش

 

بقیه ی عکسهایی که مربوط به تبریز می شن پست بعد به زودی

 

 


 

پسندها (5)

نظرات (6)

سعیده مامان آنیسا
2 اردیبهشت 94 18:19
یادم رفت اسمم رو بنویسم خخخخ
عاطفه مامان الای
6 اردیبهشت 94 9:34
شهرزاد جون برای تو که خیلی خوب شد مامانت اینا اومدن تبریز برای خواهرت فکر کنم سخت شد خوب شد مامانت اینا اومدن تو هم راحت شدی از بس میرفتی اراک آراد جونم مثل همیشه خوشگله .موهاشو نزنیا بزاربازم بلند بشه
محبوبه مامان الینا
6 اردیبهشت 94 12:59
واقعا دل کندن از شهری که توش بزرگ شدی و کلللی خاطره داری خیلی سخته خیلیچه خوب که مامانتون اومدن کنارتون آراد نازنینم رو میبوسم
مهسا
6 اردیبهشت 94 14:13
شهرزاد جان کجایی خانوم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ میدونی چندمین باره میام بیا عزیزم
مامان آرشیدا
16 خرداد 94 13:06
سلااام.فقط میتونم بگم ماشاله بهت شهرزاد جووون به این حوصله عزیزم.من که خحیلی وقته وبلاگ رو ول کردم خیلی هم ناراحتم اما نشددیگه.انشاله همیشه در کنار مامان و بابا و شوهر و پسر نازت خوش و خرم باشید ببوس پسملتو از طرف من.
مامانی کوثــر و کهـرزاد
27 مهر 94 19:15
اییییییییییییی جووووووووووووووونم چه نوشته های ماشالله شهرزاد جونم/../../../../ راستی به ما هم رمز میدید؟؟