آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

تولد دو عزیز...

1393/7/3 16:59
نویسنده : شهرزاد
2,723 بازدید
اشتراک گذاری

نوشته شده در تاریخ 3 مهر

عزیزممحبت

پاییز از راه رسیده و دوباره بوی خاک خیس خورده و آسمون ابری و از همه مهمتر ماه تولد تو از راه رسیده ...تو یه جمع بندی کوچولو باید بگم که من عاشق پاییزم عاشق آسمون ابریش عاشق هوای رو به خنکیش عاشق صدای بارونش بوی خوبش ...البته تو یه جمع بندی کوچولو ی دیگه  از بعضی چیزاش خوشم نمیاد یکیش اینه که ماه مدرسست ! من هیچ وقت مدرسه رو دوست نداشتم ...الانم اصلا" دلم براش تنگ نشده البته بحث دانشگاه جداست ...دومیشم اینه که باز به  روزهای کم و شبهای زیاد رسیدیم! همش هوا تاریکه! تا چشم باز می کنی شب شده ! اونم چه شبی شبهای کش دار! فکر می کنی ساعت 12 شبه می بینی نخیر تازه ساعت 7 عصره و هوا اینطوری تاریکه ! از وقتیم که ساعتها رو کشیدن عقب که دیگه بدتر! هر چند خونه ی ما هنوز به همون ساعت قدیم می چرخه و مامانت عمرا" ساعت رو بکشه عقب! خندونکفعلا" که 1 ساعت از دنیا جلوییم! خلاصه داشتم برات می گفتم که پاییزه و مهرش ...مهر تو پاییز حرف اول رو می زنه می دونی چرا چون هم تولد شماست هم تولد بابایی ....بله 5 مهر تولد باباته و از همین جا  بهش می گیم که

همسر عزیزم و بابای مهربون آراد  تولدت مبارک ایشالا 100000 سال سایت رو سر ما باشه و سالم و سلامت باشی دوست داریم بوس

در شب زیبای میلادت تمام وجودم را که قلبی ست کوچک

در قالب قابی از نگاه تقدیم چشمان زیبایت میکنم

و با بوسه ای عاشقانه تولدت را تبریک می گویم

آغاز بودنت مبارک

این عکس مال 2 سال پیش دو روز قبل از تولد شماست یعنی 5 مهر 91 روز ی که بابات 29 سالش شد و دو روز بعد یعنی 7 مهر خدا شما رو بهمون داد

پیشاپیش تولد خودتم برای دومین بار بهت تبریک می گیم عزیزم هم من هم بابایی خیلی خوشحالیم که تو رو داریم و خدا تو رو تو ماه به این قشنگی به ما داد (هر چند اتفاقی نبود و ما خودمون این ماه رو برای تولدت انتخاب کردیم)چشمک

راستی برای هر دوتاتون می خوام کیک درست کنم البته نه با این پودر های آماده مثل قبل از تولدت که همیشه خودم کیک می پختم الانم همین تصمیم رو دارم

خوب بریم سراغ روزانه هامون و از همه مهمتر شما

تو این مدت می تونم به جرات بگم که حرف زدنت هر روز بهتر می شه و چیزایی می گی که ما خودمونم می مونیم کی یاد گرفتی!  اول همه ی حرفهاتم که باید منو صدا کنی ...مامان شهسااااااااااااد! کچلانقدرم ماشالا پر حرفی که یک لحظه آرامش نداریم دیگه تو خونه صدا به صدا نمی رسه همش داری بلند بلند یا با ما حرف می زنی یا با خودت حرف می زنی یا شعر می خونی البته بیشتر مواقع همونطور که گفتم مامان شهسادو در خواست کمک! ...مامان شهساد بیا گیر کیدم! بعد که جوابی نمی شنوی مامان شهساااااااااد (با کمی گریه) بیاااااااااا گیر کیدم یا گیر کیده !و ممکنه گیر کردن مربوز به خودت ....ماشین شارِژیه بزرگی که همش در حال هل دادنشی و یا هر چیز دیگه ای باشه

یه روز هوس ماهی کردی! یهو بی مقدمه اومدی می گی لیمو بده ماهی بده بحورم(بخورم)

میای می گی مامان شهساد جازیه بده یعنی جایزه بده و این جایزه رو از خالت و آیلین یاد گرفتی که وقتی آیلین می رفت دستشویی جایزه می گرفت از خالت  حتی بعضی وقتا می گی مامان شهساد گیش دارم پیپی دارم جازیه بده...دستشویی بریم... همش دارم بهت می خندم عاشق حرف زدنت با اون صدای نازکتم

به صندلی می گی ادینی  و عاشق صندلی حمومی ...میای می گی مامان شهساد ادینی بیارم و میری دم حموم وایمیستی و با اینکه خودت می تونی بری تو حموم صبر می کنی من بیام بهت بدم (همچین پسر حرف گوش کن و اجازه بگیر ی هستی تو!)

میری گیتارت رو میاری می شینی میزنی به سیمهاش و می خونی ایا ای وحشی(همون الا ای آهوی وحشیه خودمون)

با تلفن حرف زدنت که عالی شده آخه قبلا" فرار می کردی از تلفن ولی الان تا میگم بیا باباجونه میدوی میای گوشی رو می گیری می گی ابو باباجون سیام ...بوبی؟پاتیل بده(یعنی پاستیل) امارتیز بده (اسمارتیز) دیروز هم با بابا حرف می زدی می گفتی باباسود بیا(زود بیا) بستنی بحر بخورم!(بخر بخورم) یا یه بار من داشتم با بابات تلفنی حرف می زدم می گفتم شیر بخر ....1 ساعت بعدش تو تو خونه اومدی بهم می گی بابا مومد(اومد)؟شیر بحره آراد بحوره!قه قهه

 به جای بله می گی آره ...هر وقت می گی آره می گم آره نه بله  حالا کارت شده تا می گی آره خودت به خودت می گی آره نه بله  خنده

بعضی وقتها که یه چیزی می خوای منم نمی خوام بهت بدم می گم فردا .....تو یه کار جالبی که می کنی اینه که هر چی من بهت گفتم فردا.... یادت نگه میداری و تا یه چیزی رو می گم فردا کل چیزهایی رو که وعده ی فردا داده بودم شروع می کنی مثل طوطی پشت سر هم می گی مثلا" آب بازی فیدا .آبنبات فیدا.ادینی فیدا(صندلی فردا) و همینطور یه لیست بلند بالا از وعده و وعید های الکیه من میذاری جلوم شرمندم می کنی!دلخور

یه روز پشت پرده قایم شده بودی بابا سعید گفت آراد کو ...یهو بر گشتی می گی یفته اونه ی باباجون (رفته خونه ی باباجون)حسابی از جوابت غافلگیر شدیم سکوت

تو این مدت یه بار رفتیم خونه ی دایی ناصر بابات که دایی ایوب بابات از آلمان اومده بود اونجا رفتیم ببینیمش ...قبل از رفتنمون من چراغ یک طرف دیگه از خونمون رو روشن کردم ...میز اتو رو آوردم و پیراهن بابات رو اتو کردم  ....چند روز بعد از اون روز تصمیم گرفتم همون چراغ رو برای تنوع روشن کنم و تا این کار رو کردم تو یه نگاهی به لوستر انداختی و با خوشحالی جیغ زدی چراغ؟ بعد دویدی رفتی تو اتاقت منم تعجب کردم که تو یهو چت شد ه بعد صدام کردی و یه چیزایی گفتی که من نمی فهمیدم کلی فکر کردم دیدم داری می گی مهمونی بریم ...شباب بریم و داری میز اتو رو می کشی بیرون از پشت کمد! قیافه ی من اون لحظهتعجب یعنی فکر کردی هر وقت اون چراغ روشن بشه و میز اتو بیاد میریم مهمونی اونم خونه ی دایی ناصر بابات که اسم پسرش شهابه و شما بهش می گی شباب!...البته کار هر روزت شده گفتن مهمونی بریم پارک بریم شباب بریم باباجون مامان جون بریم !

یه چیز جالبی که چند روز پیش می گفتی قوقو قاقا بود ! به شیر کاکایو می گفتی قوقو قاقا! کلی می خندیدم من  از دستت البته الان داری به کلمه ی مورد نظر نزدیک می شی جالبیش اینه که هم کاکایو می تونی بگی هم شیر ولی با همدیگه می گی قوقوقاقا ! یه بار خوردی خوشت اومد فرداش خواستی گفتم نداریم حالا هر جا بعد از اون می رفتیم یا هر بار دلت می خواست می گفتی قوقوقاقا نداریم ! آبرومونو بردی یعنی حتی برات خریدیم جلوی روت بود می گفتم بیا بخور می گفتی نداریم! می گفتم بیا این شیر کاکایو ی می خوردی می گفتی قوقوقاقا نداریم!خطا

خونه ی دایی ناصر بابات که رفته بودیم اولش خیلی متین و سنگین و با خجالت وارد شدی اونا هم کلی دوست دارن و هم زندایی بابات باهات کلی بازی کرد هم دایی بابات کلی بغلش گرفت و خودشو خسته کرد  اما آخرش که روت باز شد و خجالتت ریخت انقدر شیطون شدی که همه تعجب کرده بودن حتی دایی ایوب بابات می گفت اولش دیدی چه آروم بود  چی شد یه دفعه اینجوری شد ! حتی داشتن فکر می کردن لابد از شکلاتهاییه که خوردی ! آخه ماشالا بهت 4 الی 5 تا شکلات خوردی  که بازم می خواستی من نذاشتم بخوری  همون 4 ..5 تا هم من نمی خواستم بخوری ولی زن دایی بابات گفت بذار بخوره و اصرار کرد کلی هم میوه خوردی و آبرومونو بردی یعنی ! مثل نخورده ها همش داشتی می خوردی!خلاصه که به دلیل شیطنتهای شما ما خیلی کم نشستیم و زود بلند شدیم تا نزدی چیزی رو بشکنی

اونجا یه بحثی در گرفت در مورد اینکه شما شکل کی هستی ! اولش زن داییه بابات گفت شکل سعیدی بعد دایی ناصر بابات گفت اصلا" شکل سعید نیست (من تو آسمونا) بعد زن داییه بابات گفت هیکلش شکل سعیده صورتش شهرزاده خندونکخلاصه کلی زیر نظر داشتنت و می گفتن سفیده ...چشماش خماره ...همین قدر بگم دوست دارن زیاد شما هم دوسشون داشتی می گفتی ناصر....شباب ...و خودتو براشون لوس می کردی

پریشب یه سر رفتیم پارک بازیه پتروشیمی تا شما بازی کنی کلی هم کیف کردی و تا دلت خواست سرسره بازی کردی

همونطور که گفتم مطالب بالا مال پریروزه و بقیه مال امروز یعنی 5 مهر ه

همون 3 مهر که مطالب رو نوشتم دیگه وقت نکردم عکساتو بذارم ...از شانس 3 مهر چه روز بدی هم  از آب در اومد!  داشتم به مناسبت تولد بابایی و خودت کیک درست می کردم که دیدم بابات می گه اینجا چرا قرمزه! گفتم شاید اسمارتیز  خورده دستش کثیف شده مالیده به همه جا ...اومدم دیدم  وای خدای بزرگ زندگیم ! فرشام ....مبل نهار خوری ...فرش اتاقمون ....میز وسط خونه...سرامیکها ! نابود شدم ....و بیشتر از اون وقتی نابود شدم که فهمیدم اون چیز قرمز اسمارتیز نیست بلکه رژ قرمز  منه بیچارست که باهاش زندگیمو نقاشی کردی .....بذار بگم که چی کشیدم ...انقدر گریه کردم  که  سرم داشت منفجر می شد  اصلا" هم برام مهم نبود صدای گریمو همسایه ها بشنون  بیچاره بابات کلی تلاش کرد آرومم کنه ولی بی فایده بود ...تو پستها ی قدیمت بهت گفتم که چه آدم عجیبیم و عاشق وسایل خونمم و موقع خرید تک تکشون چقدر وسواس به خرج دادم و تا عاشقشون نشدم نخریدم  ... خلاصه اینکه کلی طول کشید  تا بفهمم با سابیدن زیاد لکهاشون از بین میره ....و رفت هر چند بعضی قسمتهاش انقدر عمق فاجعه زیاد بود که از قرمز به صورتی تغییر رنگ داد و برای از بین بردن رنگ رژ قرمز از فرش اتاقمون مجبور شدم ریشه های فرش  رو  قیچی کنم البته ریشه که چه عرض کنم ! خود فرشمون مدلش ریش ریشه و خود فرش رو قیچی کردم  در هر حال بدترین روز زندگیمو با دعوا کردن شما و بغضت و سابیدن و گریه کردن و سر درد گذروندم 

فرداش که همین دیروز بود رفتیم خونه ی مامان جون تبریزیت اینا و کیک تولدتون رو هم بردیم  ...کلی ازتون عکس گرفتم هم از تو هم بابایی و جالبش اینجا بود که عمت برای تولد بابات کیک خریده بود! و ما دقیقا" دو نفر داشتیم که تولدشون بود و صاحب دو تا کیک هم شدیم خندونک

دیگه چیز خاصی یادم نمیاد  بریم سراغ عکسات

ناناجون این دفعه که اومده بود برات سوغاتی کتاب آورده بود اونم چه کتابایی خودت ببین

 

اینم صفحاتش که می تونی بدن هر حیوون رو لمس کنی


اینم یه کتاب دیگه

و صفحات داخلش

دستش درد نکنه همیشه برات چیزای خوشگل و خاص می خره

این شلوار هم وقتی خالت اینجا بود بررات از تسنیم خریدم  تو پشمیه و مناسب برای زمستون و سرما

اینم پشتش

یه کلاه خوشگل هم خریدیم که باهاش ست کنی البته عکسشو ندارم

عکس پایین مال چند روز پیشه که از حموم آورده بودمت و رفته بودم شلوار بیارم برات گفتم ضمن گذاشتم این عکس برات بگم که از نوزادیت  بعد از حموم همینطوری بی حرکت و آروم می خوابی تا من لوسیون و کرمها ت رو بزنم و لباس تنت کنم ...خیلی هم دوست داری انگار و اصلا" تکون نمی خوری  ...گاهی می بینی من نیم ساعته دارم لباسای مختلف رو تست می کنم  تو تنت و تو هیچی نمی گی همچین گل پسری هستی تو

اینجا هم  خواب عصر گاهی شما که تخت گرفته بودی خوابیده بودی عمیییییییق

اینجا هم داشتیم می رفتیم پارک پتروشیمی و چون سرد بود تیپ جدید زده بودم برات

یعنی بدون اغراق از بالا تا پایین عکس گرفتم ازت که همش تار می شد  اینا سالم هاشن!خندونک

یه دفعه تصمیم گرفتی بری خونه ی همسایه ی طبقه ی اول!البته من نذاشتم!

این کلاهیه که برات خریدیم

البته قبل از پارک یه سر رفتیم ولیعصر و اونجا نابودمون کردی بس که از این مغازه رفتی اون مغازه و همه در حال خندیدن به ما و شما  و بابا به دنبالت  از مغازه ها می کشیدت بیرون

یه شب بعد از شام رفتیم خونه ی مامان جون تبریزیت اینا  چون مامان جونت یکم مریض بود رفتیم دیدنش  .. به شما چایی دادن خوردی و بازم خواستی چایی دوم داغ بود و مامان جون فکر کرده بود همون چایی اولیس که مونده و همون طوری داغ داغ خوردی که سوختی و یه دفعه دیدم بغض کردی دویدی طرف من و توبغلم زدی زیر گریه الهی برات بمیرم که سوخته بودی البته این بار دومیه که اینجوری می سوزی اولین بار توسط باباجون سوختی البته عمدی نبود ...ولی اون موقع با باباجون قهر کردی این دفعه هم بازم با باباجون قهر کردی خندونکبیچاره باباجون این بار بی گناه بود

اینجا بعد از سوختنته و  با همه قهر بودی رفته بودی بغل بابات که دیدی مامان جون با میوه اومد ! بلافاصله اندور اندورت رفت هوا و با همه آشتی کردی  اومدی کلی میوه خوردی

اینم یه عکس پدر و پسری

یه روز دیدم این جوری خوابیدی ! با کامیونت!

این 2 تا عکس پایین مال چند وقت پیشه که رفته بودیم خونه ی دختر داییه بابات (پروین)

آخه اونجا جای خوابیدنه !

اینجا هم پارک پتروشیمیه

اینم کیک تولد شما و بابایی که براتون درست کرده بودم  قلب بزرگ باباییه قلب کوچیک هم  که اون وسطه پسر گلمهخندونک

بعد از اینکه فهمیدیم عمتم برای بابات کیک خریده این کیک رو به بابات اختصاص دادیم و شمع 31  رو گذاشتیم روش 

و کیکی که عمت خریده بود رو  به شما اختصاص دادیم و شمع 2 گذاشتیم روش

عاشق این عکس ذوق زدگیتم محبت

اینجا خودت رفته بودی کبریت آورده بودی شمع روشن کنی

 

اینم یه مامان سانسور شده با کلاه پسرش (امیدوارم نی نی وبلاگ کلا" سانسورم نکنه)شاکی

همیشه خوب بخوابی گلم

راستی گلم چکاپ 23 ماهگیت این بود

قد  92 و وزن 16/5  (به کمک نانا گرفته بودیم) دیگه  برای 2 سالگی نگرفتم

 

 

 

 

 

پسندها (3)

نظرات (7)

رضوان
6 مهر 93 16:02
واای وای چه عکسهای خوشملللی
مامان آنيسا
6 مهر 93 18:47
عزیزمییییییییییییییییییییییییی خاله قربونت بشه چه عکسای نازی تولد بابایی هم مبارک ایشالاه سایش سالیان سال بالا سر شما باشه
شهرزاد
پاسخ
مرسی سعیده جون
مهسا
6 مهر 93 19:52
ماشالله دیگه مردی شده برای خودش سالم باشه ایشالله
atefeh maman elay
6 مهر 93 21:17
تبریک میگم الهی سایه اش همیشه بالا سرتون باشه عزیزم من کد ندارم بهم کی کد میدی منتظرما؟ عکسا هم عالی بود لذت بردم بازم ممنون به خاطر تولد واقعا خوش گذشت خیلی تو آشپزی ماهری تبریک میگم
persian mom
7 مهر 93 17:27
تولدت مبارک اراد جون چقدر بامزه حرف میزنید ای جون این سن خیلی بامزه ان بچه ها دست نانا هم درد نکنه چه کتابای خوبی پاره نکنیشا
شهرزاد
پاسخ
آره خیلی با حالن
ماهیار
7 مهر 93 23:44
دست این مامان شهرزاد درد نکنه که اینقدر به فکر این پدر و پسر هست تولدتون مبارک هر دو
شهرزاد
پاسخ
مرسی خانومی
مامان سویل و آراز
9 مهر 93 11:24
سلام شهرزاد جون تولد همسرتون و اقا اراد شیرین زبون مبارک شهرزاد جون اون قضیه رژ لبو طوری تعریف کردی استرس بهم وارد شد انگاری که داستان کاراگاه پلیسی میخوندمولی واقعا وحشتناکه بهت حق میدم دستت درد نکنه کیکت عالی شده راستی چقدر به بابا بزرگ بی گناه خندیدم بفرما خصوصی
شهرزاد
پاسخ
سلام شهره جون مرسی خانومی ...والا استرسم داشت واقعا" ببین من چی کشیدم ...آره واقعا" این بار مامان بزرگ مقصر بود نه اون بیچاره