آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

بلبل زبون خان!

1394/10/14 13:17
نویسنده : شهرزاد
772 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزممحبت

در ادامه ی پست قبل که رمز دار شد اومدم تو این پست برات از شیرین زبونیات بگم و عکسای نازت رو بذارم

به خاطر اینکه مریض شدی یه روز بردیمت بیمارستان کودکان بماند که برات حکم شهر بازی رو داره و تا فهمیدی می خوایم بریم دکتر کلی خوشحالی کردی  تازه تو ماشین تا شیطونی می کردی تهدیدت می کردیم که نمیریم دکتر ها! و شما 3 سوت می شستی سر جات! و التماس می کردی که بریم دکتر ببین پسر خوبی شدم! بعد از اینکه از دکتر برگشتیم سریع صندلیت رو آوردی گذاشتی جلوی میز یه قلم و کاغذ هم آوردی گذاشتی جلوت با یه ظرف پلاستیکی! ما هم داشتیم تماشات می کردیم که داری چیکار می کنی! بابات هم که پیش میز دراز کشیده بود یهو شما گفتی بابا بیا بگو مریضم! تعجب بله همون موقع بود که فهمیدیم شما دکتر  شدی! حتی خودتم می گفتی من آراد نیستم که! من دکتر قلیزادم!تعجب خلاصه بابات اومد گفت من مریضم شما پرسیدی بینیت کیپ شده؟سکوتبعد دستت رو مثل دکتر گذاشتی رو شکم بابا سعید و فشار میدادی بعد پرسیدی شکمتم درد می کنه ؟گیجبعد دستت رو گذاشتی رو سر بابا ببینی تب داره یا نه بعدش شروع کردی مثلا" نوشتن بعدش از توی ظرف پلاستیکی مثلا" یه چیزی در آوردی گذاشتی تو دهن بابا مثلا" قرص بود! گفتی برو دیگه خوب شدی!بغلبچم می خواد دکتر بشه بابات هم که خیلی به شغلش و رشتش علاقه داره هی ازت می پرسه آراد یعنی نمی خوای مثل بابا مهندس بشی! شما هم می گی نه من آراد نیستم من دکترم!خنده

 

یه روز که از مهد برگشتی تا وارد شدی گفتی وای مامان جارو کردی ! سکوت منم که واقعا" جارو کرده بودم و البته جارو رو جمع کرده بودم بعد گفتی چقدر تمیز شده مامان! بعد خم شدی سرامیکها رو بو کردی گفتی وای چه بوی خوبی میده!تعجب هر کی ندونه فکر می کنه چقدر خونه کثیف بوده که تو تمیزیش و فهمیدی ولی خدایی هیچ  فرقی با همیشه نداشت !

بینیت خیلی به بو حساسه  و این موردت مثل بابا سعیدته یه بار که اومدی خونه از دم در هنوز داشتی کفش در میاوردی که گفتی وای مامان چه بویی! سوپ درست کردی منم گفتم بله عزیزم برگشتی گفتی  بوی مرغ هم میاد توش مرغ هم دارهتعجبواقعا" داشت!

عمه ی بابا سعید اومده بود خونه ی  بابا جون تبریزیت فرداش که تو خونه بودیم برگشتی می گی مامان چرا مامان جون به دندونش لاک زده بود!سکوتمنم با تعجب گفتم چی!؟ گفتی نه مامان جون نه .اون خانومه که اون روز تو خونشون نشسته بود ! وای اگه بدونی چقدر خندیدم چون  عمه ی بابا سعید یکی از دندوناش از طلاس! و شما منظورت اون بود!

یه بار که بازم از مهد برگشته بودی  و داشتی کارتون میدیدی برگشتی می گی مامان غذام کو! خندونک(شنیدن همچین چیزی از تو واقعا" شیرین و لذت بخشه) منم گفتم باشه میارم برات 5 دقیقه ی دیگه دوباره گفتی مامان غذا بده! پس چرا غذا م و نمیاری؟!(من اون لحظه  تو آسمون بودم)فرشته

امروز صبح هم داشتم کفشاتو پات می کردم که ببرمت مهد چراغ دم در سنسور داره و دید ما حرکت نمی کنم خاموش شد گفتم آراد دستاتو تکون بده تا روشن بشه شما هم اینکار رو کردی و روشن شد برگشتی می گی  فکر می کنه ما مجسمه ایم که خاموش می شه ! یعنی می خواستم درسته بخورمت با این حرفای شیرینت

امروز که از مهد آوردمت بعد از یکی دوروز بالاخره غذا خوردی یعنی اغراق نیست اگه بگم  بعد از خوردن اولین قاشق اشک تو چشمام جمع شده بود از خوشی!  بدترین قسمت مریض شدن همین بی اشتها شدنشه

بریم سراغ عکسات

اینجا داشتیم می رفتیم خونه ی مامان جون تبریزیت اینا

همون روز خونه ی مامان جونت اینا و نگاه کردن به کارتون به طور اختصاصی چون لب تاب مال ماست نصبت بهش حساس بودی و دوست نداشتی یاشار بشینه روبروش!

در حال دیدن کارتون

7 دی که ماهگردت بود برات کیک خریدیم رفتیم خونه ی مامان جونت اینا

و تولد مبارک گفتن شما و خوشحالیت

دیر یادم افتاد از کیک عکس بگیرم ! تزییناتش خورده شده بود ! و برای خوردن تقسیم شده بود!

شهربازی کومه

عکس پایین هم مال زمانیه که از  دکتر برگشته بودیم و شما دکتر شده بودی!

اینجا هم داری بابات و معاینه می کنی!

جدیدا" علاقه پیدا کردی که از بالش برای خودت پشتی درست کنی و لم بدی

البته گذاشتن کاپشنت برای نرم شدن زیرت خیلی قابل توجه تره!

اینجا رفته بودیم خونه ی مامان جونت اینا و شما که تو ماشین خوابت برده بود یه 2 ساعتی هم خونه ی باباجون اینا خوابیدی و بعد از دو ساعت من با کلی تلاش برای شام بیدارت کردم که حسابی بد اخلاق شده بودی و بی حال بودی و دوست داشتی بازم بخوابی (راستی بابا جون دوباره عینکی شده البته پیر چشمیه و برای دیدن تی وی ازش استفاده می کنه ولی بین خودمون باشه  اینطوری دوست داشتنی تره!)

 و کلا" همه جا ولو می شدی

همون شب وقتی از خونه ی مامان جون بابا جونت اینا در اومدیم که بریم خونمون

با میز  برای خودن خونه درست می کنی و میشینی اون تو کارتون می بینی

عکس شما و بابا سعید و پلیوری که ناناجون برای بابا سعید بافته و کادوی شب چله ی بابات بود  دست ناناجون درد نکنه  محبت

پسندها (2)

نظرات (7)

مامان آنيسا
18 دی 94 17:49
سلام شهرزاد جون آره گلم رمز رو عوض کردم خصوصی برات گذاشتم میبوسمتون گل پسر ما هم ماشالاه خیلی بزرگ شده
مامان آنيسا
18 دی 94 17:54
سلام شهرزاد جون خوبی گلم بله عزیزم رمز رو عوض کردم خصوصی برات گذاشتم میبوسمتون ماشالاه آراد چه بزرگ شده اسپند دود کن
شهرزاد
پاسخ
مرسی خانومی که رمز دادی سر می زنم بهت و خوشحالم هنوز فعالی چون خیلیها دیگه نمیان وبلاگهاشون رو آپ کنن
مامان مهدیه
18 دی 94 20:45
اگه دوست داشتید به ما هم رمز بديد
مهسا
20 دی 94 16:13
سلام عزیزم خوندم و مث همیشه عالی کم کم دارم ب کسایی ک رمز دارنو پستای خصوصیتو میخونن حسودیم میشه کاملا بهت حق میدم عزیزم خودمم بودم همین کارو میکردم
شهرزاد
پاسخ
عزیزم آخه کجا بهت رمز بدم وبلاگ نداری که وگرنه مشکلی نیست رمزرو می خوام بهت بدم دوستم
گالری پورشا
26 دی 94 23:55
telegram.me@goldlight2015 منتظر حضورتان در کانال پورشا هستیم و مقدمتان را گرامی میداریمبا بهترین و زیباترین محصولات دکور منزل
مامان احمد رضا
3 بهمن 94 1:23
سلام منم رمز میخوام شهرزاد جان
شهرزاد
پاسخ
سلام خانومی شما وبلاگ نداری؟ من کجا براتون رمز رو بفرستم؟
.•♥خواهری بلور ♥•.
7 بهمن 94 2:42
سلام دوست عزیزم خوبید؟ به نیت ،نیت هامون ختم قرآن آسمونی گذاشتیم،خیلی خوشحال می شیم تو حس خوبمون شریک بشید. .. من و بلور منتظرتون هستیم ...