خوشگل من امروز رفتیم فروشگاه رفاه و شما هم طبق معمول تو سبد خرید! کلی چشم چرونی کردی و پلک نزدی ! اصلا" صدا ازت در نمی اومد آخرش دیدم چه شل و ول شدی و انگار درست و حسابی تعادل نداری! کلی تعجب کردم اومدم دیدم بللللللللللللللللللله آقا پسری که شما باشی داری هفت پادشاه و خواب می بینی! کلی قربون صدقت رفتم ! البته تو دلم! بعد بابایی مجبور شد ببلت کنه! البته می گم مجبور شد نه به خاطر اینکه دوست نداشته باشه بغلت کنه بلکه به خاطر اینکه من و بابایی هر دو به خاطر چاق و چله بودن بیش از حد شما کمر درد گرفتیم اساسی! البته من بیشتر! خلاصه بیهوش شده بودی در حدی که ما کل شهر و گشتیم و همه ی کارهامون رو کردیم و شما همچنان خوااااااااااب الب...