آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

یادی از روزهای اولی که متولد شده بودی

1392/6/4 1:40
نویسنده : شهرزاد
1,998 بازدید
اشتراک گذاری

گلمقلب

از اونجایی که روزهای اول تولدت درگیر بیمارستان و عمل و شما و غیره بودم خیلی چیزها رو ننوشتم که تصمیم گرفتم الان برات توضیح بدم 

صبح روز 7 مهر ساعت 6 صبح  رسیدیم بیمارستان ...بیمارستان خیلی خلوت بود و جز ما فقط یک  خانم آقا اونجا بودن که خانومه اومد جلو و سوال کرد شما هم برای سزارین اومدید و گفت دختر اونها هم اومده برای عمل بهر حال من یه 10 دقیقه ای با خاله شهناز و مامان ناهید منتظر نشستم تا بابا سعیدت کارهای بیمارستان رو انجام داد و یه پرستار اومد سراغم و من و بابایی رو با هم برد! انقدر دوست داشتم  بابات تا آخرش ازم جدا نشه ! بهر حال من و بابات و برد توی یک اتاق کوچولو و وسایلم که شامل یک دست لباس نازک صورتی  یه چیزی مثل مانتو و یک کلاه سفید و دمپایی و یک دست لباس صورتیه دیگه که اونم شامل شلوار و یک چیزی شبیه همون مانتوی   بهم داد(از طرف بیمارستان) و گفت لباسهاتو عوض کن همشو!!یول خودش روشو کرد اون طرف ولی من موندم و بابایی! بابات خواست از اتاق بره بیرون گفت نمی خواد بری! خوب من خجالت می کشیدم جلوی خانومه پیش بابات لباس عوض کنم ! نگرانبهر حال این کاررو انجام دادم و خانومه هم یه پولی از بابایی گرفت و گفت به سلامت! یعنی بابایی فقط برای پول دادن اومده بود! با بابات خداحافظی کردم و با خانوم پرستار رفتیم به یک اتاقی که 4 تا تخت داشت و یکیش پر بود که یک خانوم  حامله ی دیگه سرم به دست خوابیده بود سلام و علیکی کردم و منم تخت بغلیش خوابیدم بهم سرم زدن و یه خانوم دکتر اومد سونو گرافی کرد و صدای قلب شما رو با دقت گوش کرد و رفت تو اتاق شیشه ای که روبروی ما بود  بعد یک خانوم تیغ به دست اومد  که جای عمل رو شکم رو تمیز کنه که نیازی نشد بهش! بعد یکی یکی مریضهای دیگه هم اومدن و هر 4 تخت پر شد 3 تا از مریضها مال دکتر هاشمی اقدم یعنی دکتر شما بودن و این برای هممون عجیب بود ! چون همیشه مطبش خالی بود و ما فکر می کردیم  مریض نداره! بهر حال همه با هم شروع کردیم به حرف زدن و از اسم بچه ها بگیر تا جنس و وزن و دکتر و حال و احوالاتمون! بعد از 1 ساعت مریض اولی که دکترش کس دیگه ای بود صدا زدن که بره برای عمل! خیلی لحظه ی هیجان انگیزی بود پر از استرس! اونم خداحافظی کرد و رفت نی نیش دختر بود  دکتر ما هنوز نیومده بود یه نیم ساعت دیگه نشستیم تا بالاخره نوبت من شد! ولی بعد از اینکه صدام کردن یادشون افتاد سوند وصل نکردن! واااااااااااای مامانی داشتم از ترسه سوند وصل کردن می مردم و جالبه که بهت بگم تنها مریضی که اون روز سوند زد من بودم! بقیه یا دکترهاشون اهل سوند و این حرفها نبودن یا با دکترشون طی کرده بودن که سوند نمی خوان ...چشمت روز بد نبینه که از خود عمل بدتر همین قسمتش بود و تا مدتها بعد هم درد داشتم خیییییییییییییلی.... اینم بگم که  من تنها مریضی بودم که بی حسی می خواستم و  بقیه می گفتن می ترسن از بی حسی و قراره بیهوش بشن!!!

بهر حال بعد از نصب سوند کذایی  با ویلچر منو بردن تو سالنی که ختم می شد به اتاقهای عمل چون هنوز دکتر نیومده بود! در  کل از محیطش خوشم نیومد مردهای هیزی اونجا بودن  و من واقعا" اون موقع می خواستم محو بشم! قسمت ریکاوری روبروم بود و میدیدم که یک خانومی بیهوش اونجاس و پرستارهای پر حرف بالای سرش حرف می زدن و هر چند دقیقه یک بار هم تکونش میدادن که یعنی بلند شو!  بعد یک خانوم پرستاری اومد  پرسید بچت چیه و مریض کی هستی بعد یک برگه ی آبی آورد و  نشست به نوشتن و سوال کردن از من و بالاخره من رو بردن تو اتاق عمل یک اتاق خالی از  هر آدمی ...خوابوندنم رو تخت  و  یک مردی اومد و دوباره سوال منتها سوالهای بی ربط به عمل... آخر سر هم فهمیدم که خانومش یا خودش! یادم نیست کدومشون همشهریه من شدن و کلی از تبریزیها برام حرف زد بدیها و خوبیهاشونو گفت ...بعد یک خانومی اومد که متخصص بیهوشی بود بهش گفتم من بی حسی می خوام گفت باشه بعد دکتر و یکی دو نفر دیگه هم اومدن دکتر کلی ازم برای بقیه تعریف کرد و گفت امروز فقط به خاطر من اومده بیمارستان و همه ی عمل هاشو انداخته امروز به خاطر من وقتی هم فهمید بی حسی می خوام بیشتر ازم تعریف کرد و کلی تشویقم کرد و گفت تبریزیها زیاد اهل بی حسی نیستن چون می ترسن!  بعد یه مردی اومد گفت بشین نشستم گفت خم شو جلو و تکون نخور (می خواست بی حسم کنه) اعتراف می کنم اصلا" نفهمیدم اندازه ی نیش پشه هم درد نداشت ولی هنوز  به دراز کشیدن هم نرسیده بودم که کامل پاهام داغ و بی حس شد ازم سوال کرد که حس  می کنی پاهات بی حسن؟ گفتم بلللللللله  واقعا" حس خوبی بود انگار مست بودم!بعد یهو ملحفه ای که روی شکم به پایینم بود رو برداشتن! واااااااااااااااای می خواستم آب بشم از خجالت دو تا مرد و منه لخت کامل! شانسی که آوردم این بود که یک پرده کشیدن جلوم وگرنه می مردم  از خجالت .دیگه تماما" انتظار بود و انتظار برای ورود شما نه دردی نه استرسی حتی شنیدم که یکی از خانومها به یکی دیگه می گفت تا حالا مریض به این ریلکسی ندیده بودم! دکتر و دستیارش داشتن راجع به درخت و درخت کاری حرف می زدن ! منم گوشهامو تیز کرده بودم که اگه شما رو در آوردن صدای گریه ی ضعیفت رو بشنوم چون استرس داشتم که نکنه  گریه نکنی  نهایت 5 دقیقه طول کشید  یعنی  از وقتی دکترها کارشون رو شروع کردن 5 دقیقه می گذشت که یهو یک تکون شدیدی خوردم انگار دلمو گرفته بودن و این ور اون ور می کشیدن  و بعد صدای گریه ی شدیدی شنیدم البته اون گریه ای که تو می کردی فکر کنم  کل بیمارستان شنیدن! تا صداتو شنیدم اشکم در اومد واقعا" فکرشم نمی کردم انقدر صدات بلند باشه خود دکتر هم سرشو از اون طرف پرده آورد این طرف و گفت دیدی چرا  گفتم 39 هفتگی درش بیارم! ببین چه صدایی داره ! منم خندیدم ...ولی گلم مگه گریت بند میومد! گذاشته بودی رو سرت اونجا رو همونجا ریه هاتو تمیز کردن و من صداشو می شنیدم که انگار آب میریختن تو حلقت چون گریه هات یه شکل دیگه شده بود و نفس نفس می زدی و انگار حرف می زدی از اون طرف هم دکتر منو ساکشن می کرد و یه صدایی مثل جارو برقی میومد ..بعد  قشنگترین لحظه ی زندگیم فرا رسید و شما رو در حالی که تا حدودی تمیزت کرده بودن و رو یه چرخ دستی گذاشته بودنتو یک ملحفه ی آبی دورت بود نشونم دادن البته قبلش متخصص بیهوشی برام تعریف کرده بود که چه شکلی هستی می گفت یه پسر خوشگل  که چشم و ابروش شکل خودته مژه ها و ابروی های قشنگی داره منم پرسیده بودم مو داره گفت نه زیاد! ای کچل ماچ...خلاصه همچنان گریه می کردی که آوردنت پیشم و صورته عسلیتو چسبوندن به صورت خیس از گریه ی من بعد بردنت منم دیگه یادم نمیاد چی شد فقط یادمه خسته شده بودم و می خواستم بلند بشم! دستمو به میله ی بالا سرم گرفته بودم و هی انگار بارفیکس برم اون طوری! متخصص اومد گفت داری چیکار می کنی ؟!!!!! تعجبگفتم خسته شدم و دیگه نمی تونم به پشت بخوابم!!! نمی دونم چی بهم زد که دیگه چیزی یادم نمیادهیپنوتیزم از اتاق عمل چشمامو که باز کردم دیدم تو ریکاوریم و یه مردی تا دید بیدار شدم منو برد تو آسانسور! یهو دیدم خالت و بابات و مامانم و مامان بزرگتو عمت ریختن سرم! نیشخندبا همشون خوش و بش کردم و بابات گفت که بچرو دیده  ولی بقیه هنوز ندیده بودن خلاصش کنم بردنم تو اتاق خودم و از همون لحظه دردم شروع شدناراحت انقدر درد کشیدم مامانی صدام کل بیمارستان رو برداشته بودابله توی دلم درد می کرد   می گن رحم دنبال بچه می گرده! و منقبض می شد  یه چیزی 10 برابر بدتر از درد پریود ... جای عملم اصلا" درد نداشت ولی توی دل مامانی درد می کرد و هیچ کس بهم مسکن نمی زد عصبانی خیلی زود وقت ملاقات رسید و من دوست داشتم همه رو پرت کنم بیرون از اتاق کلافهآخه چه وقت ملاقات بود!  مامانی منم از اونجایی که اصلا" به کمر نمی تونم بخوابم  به حرف هیچ کس گوش نکردم که می گفتن بالش نذار زیر سرت و به کمر بخواب و!  نه مامانی من هر کاری دلم خواست انجام دادم از خود راضیو به وسیله ی میله ای که  بالا سر تختم بود هی این وری می شدم اون وری می شدم آخر سر هم وقت ملاقات پشتمو کرده بودم به همه و برای خودم خوابیده بودم! نیشخند شما هم تو اتاق پیشم بودی و با چشمای نازت همه رو نگاه می کردی همه می گفتم شکل خودمی مخصوصا" چشمات زردی هم نداشتی هر چند وقت یه بار گریه می کردی و میاوردنت من شیرت بدم! شیر؟ من ؟ من که هنوز شیر نداشتم! آخمی گفتن بذار مک بزنه میاد! نه تو بلد بودی مک بزنی نه من بلد بودم بهت شیر بدم! حالا از این قسمتش بگذریم چون تا 2 رو با این شیر دادن مشکل داشتیم با هم که حل شد .من و بابایی برای بیمارستان شما کیک سفارش داده بودیم که اسمت روش نوشته شده بود و جلوی تخت من گذاشته بودیم تا هر کس اومد بفهمه اسم شما چیه مژهچه کیک خوشمزه ای هم بود عکسش رو هم میذارم برات ...تا شب درد کشیدم عصرش بلند شدم زودتر از همه راه افتادم و بیمارستان گردی کردم در کل از کل عملم از قسمت سوند و درد های شکمی بعد از عمل ناراحت بودم  از عملم به شدت راضی بودم و هستم چون جای عملم اصلا" پیدا نیست و  روی جای عملم چسب زدن که با همون تا 2 روز می رفتم حموم بعد باید می کندمش و تمام راستی شما همونجا تو بیمارستان ختنه شدی و ما  اصلا" نفعمیدیم چون وقتی بردنت خواب بودی و وقتی هم آوردنت بازم خواب بودی نیشخندنه دردی نه گریه ای...الان یه سری عکس که طبق معمول جا مونده از اون روزهاست میذارم تا بری تو اون حال و هوا

 یه مامان پفدار و درد کشیده شبی که صبحش عمل شده بودم

این گلیه که مامان ناهید برامون آورده و دو تا گل نقره هم لابلاش گذاشته شده

این پایینی هم گلیه که بابات برامون آورده بود

این پایینی هم گلیه که خاله شهناز و عمو مصطفی برامون آورده بودن

این هم گلیه که خانواده ی بابات برامون آورده بودن و توش یه فرشته ی آبی و یک چشم زخم نقره قرار داشت

اینها هم  دو تا گل نقره هستن که یکیشو عمت آورده بود یکیشم همسایه ی مامان بزرگ تبریزیت

 

این کیکت که برده بودیم بیمارستان

اینم کارت دعوت مهمونهای شب هفتت

اینم شما در روز اول


 

اینم یاد بودت که به مهمونها دادیم

الهی فدات بشم که  با اومدنت این همه خاطره برام به جا گذاشتی مامان عاشقتتتتتته ها قلب

 

پسندها (2)

نظرات (12)

مامان کوثری
27 بهمن 91 18:44
اگر دنبال تقویم 92 با عکس کودکتون هستین!!!
اگر میخواهید جشن تم دار بگیرین !!!!
حتما سری به مابزنید و طرح های زیبا و بینظیر ما رو ببینید

http://temparti.blogfa.com/
هر طراحی که شما بخواهید تو سریع ترین زمان انجام میشه


هیراد و عمه لیلاش
27 بهمن 91 21:13
سلام ، هیراد جون توی مسابقه شرکت کرده لطفا به وبلاگش بیایید و کمکش کنیدارزومند ارزوهای شما
زهرا(ثمره عشق مامان و بابا)
28 بهمن 91 9:15
خوشبحال آرادجونم با این مامانی خوش سلیقه
کاشکی ما هم برای نی نی آیندمون از این حال و حوصله ها داشته باشیم


داری خانومی نگران نباش
شهناز
28 بهمن 91 17:09
خاطرات زنده شدن برام
يادش بخير انگار همين ديروز بود
ماجراي شياف رو فقط نگفته بودي!!!!!!!
هه هه هه!!!


اون دیگه گفتن نداره!!!!
mahsa mamane raha
30 بهمن 91 19:06
salam...........man hamun khanumam ke bachash dokhtar bud...mano yadet miad?ma tu ye ruz va tu ye bimarestan zayman kardim


وااااااااااای چه جالب!!!!سلام مهسا جوووون خوبی؟ دخترت خوبه؟ یادته تو بیمارستان اومدیم خواستگاریش!اینجا عضو نیستی؟ اگه وب داری آدرسشو بذار منم بیام دختر گلتو ببینم
mahsa mamane raha
30 بهمن 91 19:24
اینم وبلاگ رها.خوشحال میشیم بیای
مهسا(مامان رها)
30 بهمن 91 19:27
شهرزاد جان وقتی دیدم اینجایی خیلی خوشحال شدم.یاد اون روز افتادم.چه روز خوبی بود.آراد خیلی ناز شده.روشو ببوس


مرسی مهسا جووون ماشالا رها جونم خانومی شده واسه خودش به چشم عروس!!!
مهسا(مامان رها)
30 بهمن 91 19:30
راستی به آراد جون دختر ما رو نشون بده ببین میپسنده؟


ما که قبلا" خواستگاری اومده بودیم!!!
مهسا(مامان رها)
30 بهمن 91 19:53
شهرزاد جان ما منتظرت هستیم تو وبلاگ رها. raha1391.niniweblog.com
مهسا(مامان رها)
1 اسفند 91 0:54
شهرزاد جون با اجازه لینکت کردم.روی ماه آراد جونو ببوس.شب خوش.


وااای پس وبلاگ داری الان میام می بینم منم لینکت می کنم روی رها جونو ببوس
مهسا(مامان رها)
1 اسفند 91 7:26
آره رها تا 20 روز اول خیلی اروم بود. فقط میخوابید.اما چشمت روز بد نبینهاز روز 20 به بعد از دل درد یه گریه هایی میکرد که بیا و ببین...تا 3 ماهگی اینجوری بود.الان 2 ماهه اروم شده.بچه خوبی شده.در کل مظلومه.به باباش رفته خوش به حالت آراد اذیتت نکرده


آرادم به باباش رفته شبا تا صبح می خوابه البته تا ظهر با خودم می خوابه!!
خیلی هم شکمو تشریف داره آراد هم دل درد داشت ولی خوبیش این بود که به شب نمی رسید شایدم خوابش سنگین بود شبها بیدار نمی شد!خوبه آراد از دخترهای مظلوم خیلی خوشش میاد!!!!
الهام
1 دی 92 16:19
سلام مامان خانومواییییییییییییییییییییییییییییییی خیلی جالب و جامع تعریف کردی ماجرای زایمانو درست توصیف همون حالتایی بود که من داشتم لحظه به لحظش گل پسرت خیلی بانمکه مخصوصا موهای لختشزنده باشه الهی
شهرزاد
پاسخ
مرسی خانومی که نظر دادی لطف داری