آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

مرداد هم رسید و من نرسیدم !!!

1396/5/14 18:17
نویسنده : شهرزاد
356 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزممحبت

اول از همه سالگرد  ازدواجمون که هفتم مرداد بود  رو به خودم و خودت تبریک می گم  امسال سالگردمون خاص بود . خاص بودنش هم تو عدد 7 بود  7 سال پیش تو تاریخ 7 مرداد ازدواج کردیم و دقیقا 7 مرداد ماهگردت بود شما هم که 7 /7 به دنیا اومدی کلا هفت تو هفته!خنده

دهمین سالگرد عقدمون هم که 20مرداده پیشاپیش تبریک می گم

مرداد رسید به وسطش من هنوز تو وبلاگ نویسیت عقبم دلیلش در حال حاضر اعتیاد شدیدم به تلگرام و اینیستاس  اگه اون وسطا یه وقتی هم بمونه شیرینی و دسر و اینا درست می کنم  کلا در راستای نوشتنه وبلاگت تنبلم هر چند شما که دیگه اصلا ظهر ها نمی خوابی و شبها به زور ساعت ده یا ده و نیم می خوابی خودت بزرگترین عاملی!!

خوب بذار از روزهایی که گذشت برات بگم

 شما دیگه کلاس ژیمناستیک نمیری دلیلشم  اینه که مربیها با شما فارسی حرف نمی زنن هر چقدر هم می گیم که ترکی بلد نیستی بازم بی فایدست  منم دیگه کلافه شدم بس که دیدم وسط وایسادی نمی دونی چیکار کنی هی نگاهت به بقیس ببینی چیکار می کنن .  نمی خوام احساس کنی خنگی!

بزرگترین خبرمون مربوط می شه به نی نیه خالت که درست وسط اسباب کشی همه رو سورپرایز کرد و در تاریخ 6 تیر خالت  احساس کرد تکون نمی خوره بچه و سریع رفتن بیمارستان و زود درش آوردن و اینگونه بود که آرمین خان وسط اسباب کشی با وزن 3350 به دنیا اومد  . منم بلیط داشتم یازده تیر. از اون طرف ناناجون دست تنها همه ی وسایل تو کارتون آیلین و آرمین هم هستن و رسیدگی می خوان  و خالت هم بیمارستان ناناجون باید بمونه پیشش .یعنی می خواستم بال در بیارم برم اهواز.که در یک حرکت جانانه و یک فکر بسازا ی بیست به بابات زنگ زدم که بدو برای من بلیط اتوبوس بگیر من دیگه نمی تونم صبر کنم حالا چند ساعت راهه 22 ساعت.باباتو با مکافاتی راضی کردم ولی به بابا وحید که گفتم سریع با دایی مصطفی دنبال بلیط لحظه آخری گشتن  و یافتن! من با هواپیما فکر کنم 8 تیر بود راهی تهران شدم با شما و از اونجا با 4 ساعت  الافی در مهرآباد راهی اهواز شدم.ساعت هفت عصر رسیدم تهران .ساعت 1 شب رسیدم اهواز! یعنی نابود شدم. انقدر شیطونی کردی تو فرودگاه و چمدون رو کشیدی این ور اون ور و افتادی آخرشم شدیدخوابت گرفته بود زدی زیر گریه که چرا هواپیما نمیاد وای چی بگم برات که با 25 کیلو وزنی که داری بغلت کرده بودم دلداریت میدادم . کاملا بی فایده! تا بالاخره رفتیم و رسیدیم . بماند که چقدر ناناجون و خالت سورپرایز شدن چون اصلا نمی دونستن خالت مثل ابر بهار اشک می ریخت ناناجون هم اشک تو چشماش با دهن باز نگام می کرد.یعنی مثل فرشته ای نازل شدم براشون! تا رسیدیم شما و آیلین خوشححال در حاله باز ی و بدو بدو.البته فقط همون شب خوب بودید بقیش به جنگ و دعوا گذشت  و من به غلط کردن افتادم که دیگه نرم اهواز.

روزهای بعد به جمع و جور کردن خونه ی اسباب کشی شده گذشت شما رو هم چند روز با آیلین فرستادیم موسسه  خلاقیت که خیلی  خوب بود خوشت اومده بود .آرمین خان هم کوچولو ی دوست داشتنیه منه بچه ی آرومی بود فقط خوابش تنظیم نبود و شبها بیدار بود روزها خواب شکمووو همش در حال خوردن

 یک بار هم تو اون گرما بیرون رفتیم فاجعه بود خدایی من برات یه کفش خریدم (یعنی تو اون زمانه کم هم بیخیال نشدم!)زیبا

بعد از ده روز برگشتیم تبریز دلت برای بابات تنگ شده بود حسابی  .اتفاقا سوار هواپیما جدیدا شدیم که چقدر باعث سرگرمیت شده بود مانیتورش چون راهمون رو تا تبریز از طریق گوگل ارت زنده نشون میداد و تو هم که عاشق کره ی زمین و بررسیه این چیزایی

اینم بگم که درست روز قبل از رفتنمون به اهواز عمم و شوهر عمم که از تهران با تور اومده بودن تبریز گردی  رو برای شام دعوت کرده بودم  و شما خشونو خوردی بس که حرف زدی

از خبر های  دیگه ای که دارم اینه که عمه الهامت  تصمیم داره بچه دار بشه دوباره  مثل دفعه ی قبل از طریق آی وی اف .

دیگه خبر خاصی ندارم  . روزهامون گاهی به بیرون رفتن می گذره به خصوص ایل گل و که زیاد می ریم این روزا و یه پاتوق جدیدی چیدا کردیم دوست میداریمش و اکثرا هم شهربازیه ایل گلی و پارک می ریم یک شب هم رفتیم پیک نیک ایل گلی که بازم یه پاتوق داریم برای پیک نیکمون اونجا  که با وجود شلوغیه ایل گلی اونجا همیشه خلوت  ودنج و قشنگه  دوچرخه  ی شما رو هم بردیم که هم دوچرخه بازی کنی هم شهربازی بردیمت هم دور استخر راه رفتیم خلاصه این روزامون خوووبه دوست میدارم فقط جای ناناجون و بابا وید خالیه. ناناجون دو ماهی هست رفته  هم کاشان هم خونه ی خالت اهواز الانم با خالت اینا رفتن کاشان خونه ی مامان بزرگ من .جای من خالیغمگین

راستی بابات با دوستاش مجردی می خوان آخر ماه برن ترکیه بی حوصله منم که بی دعوت اومدم غمناک ولی قسمت سوغاتیهاشو دوست میدارمخندونک

دیگه اینکه دندونت سیاه شده یکی از آسیابها و وقت گرفتیم برای 5 شنبه ی دیگه ببریمت پر کنه دندونت رو خدا به خیر بگذرونه یعنی

کلاس ملاس هم فعلا تعطیله چون باید صبر کنیم برای اول گاییز تا دوباره کلاسها از اول شروع بشن و  یه کلاسی بذاریمت. یکیش تما فوتبال خواهد بود . دعا می کنم فارسی باهات رف بزنن . منم دارم تلاش می کنم ترکی یادت بدم اندازه ی چند کلمه موفق بودمسکوت

یکی از کلاسها هم خلاقیت اینا باید  باشه هر چند پیدا نمی کنم کلاسی مثل کلاسه آیلین که هر روز کلاس داره جز 5 شنبه و جمعه اونم از ساعت 8 صبح تا 2 ظهر . اینجا هر چی گشتیم فقط کلاسها دو روز تو هفته بود اونم نهایت یکی دو ساعت هر جلسه . اگه کسی تو تبریز کلاس خلاقیت  سراغ داره که هر روز باشه روزی چند ساعت خوشال می شم بهم بگه مرسیخجالت

راستی چند وقت پیش همسایه ی طبقه پایینمون تو پارکینگ ازم پرسید چیکار کردم انقدر یهو بزرگ شدی و انقدر توپولی و خوشگل هستی منو می گی تو ابرا بودمبغل تی فکر کرده بود دکتری چیزی بردمت !!!  البته این یهویی بزرگ شدن شما رو همه ازمون می پرسن هر کس شما رو عید دیده بود و اردیبهشت تو کاشان هم دید دوباره تعجب می کردی که توی یک ماه چی شده انقدر قد کشیدی و چاق شدی! البته درست بعد از سوال همسایه ی عزیز شما 4 روز آفت زد دهنت و چی کشیدم من سر هیچی نخوردنت البته الان خوب شدی و هنوزم 25 کیلوییه خوشگله منی . تو سلمونی هم که به تازگی با بابا رفته بودی  آرایشگره مدلت کرده بود  هی مدلهای مختلف میداده به موهات و عکس می گرفته و حتی مشتریها هم . تعریف کرده بودن ازت و از موهای ابریشمی و لختت  و گفته بودن اسفند دود کنید براش که بابات به من گفت منم که اعتقاد ندارم به  اسفند   نه

یه  جریانی هم هست که بذار برات بگم.چند روز پیش بابا وحید تو راهه اهواز بوده که خوابش می بره  پشت فرمون .خواب می بینه داره با شما بازی می کنه  یک دفعه شما داد زدی بابا وحید . بابا وحید از خواب می پره می بینه داره ماشین میره تو گاردریل و  زود جمعش می کنه ماشینو و به خیر می گذره

عکسها دوباره پست بعد  بدبو

پسندها (2)

نظرات (4)

سحر
17 مرداد 96 21:36
پسرتون تو تبریز زندگی میکنه و ترکی بلدنیست؟چرا یادش نمیدین بعدا واسش خیلی مشکل میشه ها
شهرزاد
پاسخ
این طبیعیه که بچه ها اول زبون مادرو رو یاد بگیرن.آراد هم زبون مادریشو بلده .باباشم شبها میاد خونه  خلاصه که یاد می گیره ولی زمان می بره  
ندا
17 مرداد 96 21:38
آراد جونو کدوم دندون پزشک میبرین ؟
شهرزاد
پاسخ
ندا جون بار اول بود بردیم راضی هم بودیم.بردیمش هلال احمر
مامان آنيسا
4 شهریور 96 22:47
سلام شهرزاد جون خوبی عزیزم همه کلا معتاد اینستا و تلگرام شدیم تموم شد رف من خیلی عقبم نمیتونم تند تند بیام وبلاگ آنیسارو آپ کنم.تبریک میگم خواهرت زایمان کرده قدمش مبارک خوشحالم که زود متوجه شده که بچه تکون نمیخوره منم حامله بودم بچه منم پسر بود تکون نخورد رفتم بیمارستان گفتن مرده اونم درست یک هفته مونده به زایمانمراستی اینم آدرس اینستای منهsaedehbagaie
شهرزاد
پاسخ
سلام دوست جووون خوبی من تصمیم گرفتم عکسهای قبلی رو که عقبم بیخیال بشم از مهر شروع کنم روزانه بنویسم.کاش بتونم رو تصمیمم بمونم .ممنونم بابته تبریک خانومی.بله خوبه زود فهمید.کی این اتفاق افتاده تازگی؟ ناراحت شدم دوست جووونغمگین
مامان آنيسا
18 مهر 96 18:08
آره عزیزم 31 تیر امسال