آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

آذر تا بهمن 95

1395/10/13 13:58
نویسنده : شهرزاد
338 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزممحبت

 می خوام برات از آذر ماهمون بنویسم

آذر ناناجون از کاشان برگشت و یکی دو روز بعدش خاله شهناز و آیلین  و دایی مصطفی اومدن تبریز و البته خونه ی نانا که همچنان خونه ی ما هم هست!  روزهای خوبی رو کنار هم گذروندیم البته به جز ویار خالت و بالا آوردنهای گاه و بی گاهش و شما و آیلین ! که همش در حال جیغ و داد و دعوا و بدو بدو بودید  یکی دو روز تبریز موندیم و خالت تولد آیلین رو زودتر  با تم آنا و السا گرفت و کیکشم به همون خانومی که کیک خونگی  درست می کنه و برای تولد شما هم به اون سفارش داده بودیم سفارش دادیم و برای آیلین یه تولد خودمونی با حضور ناناجون و بابا وحید و من و بابا سعید و شما و مامان بابا ی آیلین گرفتیم غذا هم از دلستان خالت اینا برامون گرفتن و شد یه جشن به یاد موندنی و خوشمزه  فردا صبحش هم همگی راهیه آستارا شدیم و چند روز آستارا موندیم و خدایی خیییییلی عالی بود و به هممون حسابی خوش گذشت   یه ویلا نزدیک بازار ساحلیش گرفتیم و دم به دیقه بازار بودیم مشغول خرید  هوا هم خوب بود و خدا رو شکر نه بارونی نه برفی آفتابی بود اکثرا و از همه جالبتر این بود که کاملا اتفاقی همون ویلایی رو گرفتیم که من و بابا سعیدت برای اولین بار خونواده هامونو اونجا به هم معرفی کردیم  سال 83 !!!خیلی برامون جالب و شیرین بود محبت

خلاصه بعد از خرید و خوش گذرونی  برگشتیم و در راه برگشت هم رفتیم سرعین نهار خوردیم و برگشتیم تبریز

بعد از اینکه بر گشتیم هم بابا وحید و دایی مصطفی رفتن  و خالت موند تبریز و یه دو هفته ای موند و خدا رو شکر کلا ویارش تموم شد و با حال خوش برگشت اهواز  ...هر چند شما دو تا بچه پدر ما رو در آوردید و من برای اینکه کمتر بیفتید به جون هم شما رو ظهرها نمی خوابوندم و آیلین می حوابید به جاش آیلین که بیدار  می شد دیگه کم کم وقت خواب شما می رسید ! باز یکم اوضاع بهتر می شد!

دیگه اینکه بابا وحید کلی از چین برامون سوغاتی آورده یکی از یکی بهتر دستش درد نکنه ! و اینکه شب یلدا هم نانا جون و بابا وحید رفتن کاشان و من و شما و بابا رفتیم خونه ی مامان جون بابا جون تبریزیت با چیزهایی که من تدارک دیده بودم راضی و اونجا بعد از مدتها شما و یاشار  همدیگرو دیدید و غیر از اولش که بچه ی خوبی بودی بقیش به بدو بدو و دعوا و این حرفا گذشتغمگین

قبل از شب چله هم مامان جون باباجونت یه چند روزی رفته بودن تهران برای عقد پسر داییه بابات

دیگه اینکه  الان که دارم برات می نویسم یه چند روزیه به خاطر اینکه آلودگیه هوای تبریز به 180 رسیده شما مریض شدی و تب کردی و سرفه و این حرفا الان یکم بهتری اما از اشتهات بگم که چند روزه غذا نخوردی همش شیر و شیر کاکایو می خوری به جای غذا و کلا قفل شده دهنت حتی خونه ی مامان جون یه قاشق برنج خوردی بالا آوردیش! خطا

جنسیت بچه ی خالتم هنوز معلوم نیست خودش می گه دختره حتی خواب دیده دختره  اکثرا خواب دیدن دختره  ولی من  با امیدواری هی می گم ایشالا پسر باشه بغل والا بابا سعیدت که راضی نمی شه خودمون بچه دار شیم لااقل  خالت یه پسر بیاره من با اون عشق کنم محبت

امروز وقت دندون پزشکی دارم سخت ترین کار دنیاااااااااااااااا  راستی آیلین که تازه 5 سالش تموم شده دندونش لق شده عزیزمبغلدیگه بزرگ شده حسابی 

امروز 8 بهمنه و من بعد از مدتها بدون اینکه مطالب بالایی رو تایید کرده باشم اومدم تا بازم بنویسم و ایشالا این بار تایید می کنم منتها بدون عکس

دندون آیلین خانوم چند وقت پیش افتاد محبتدیگه خانوم شده عزیزم

جنسیت نی نی دوم خالت هم معلوم شد خوب همونطور که همه حدس می زدن شد غمگین دختره بغلدرسته من پسر دوست دارم ولی بچه یمن نیست که بهر حال دوسش دارم عزیزمهمحبت

مریضیه شما هم بعد از کلی گوش درد و آنتی بیوتیک و  غذا نخوردن به پایان رسید و شما  به شدت قبل غذا خور شدی و خیال من راحتخسته

بدترین اتفاقی که افتاده ریختن ساختمان پلاسکو و مرگ کلی آتشنشان بی گناه بود که خیلی منو ناراحت و عصبی کرده بود و کلا منو از فضای مجازی هم یه جورایی دور کرد

بابا وحید برات یه تفنگ ساچمه ایه واقعی آورده  و شما غریبه و آشنا نمی شناسی هر کسی رو می بینی می گی بابا وحید برام یه تفنگ واقعی آورده که تقش می گه تتتتتتتتتتقخنده

تا حالا دو تا دندون عقلمو کشیدم و یه دندون پر کردم  و از عوارض عجیب غریبش نگم بهتره اتفاقای عجیب فقط می تونه برای مامانت بیفته و بس! البته هنوز تموم نشده دو تا /ر کردنیه دیگه و یه جراحی برای کشیدن دندون عقل سوم که نصف بیشترش تو لثمهغمناک

دیگه چیزی یادم نمیاد روزامون اکثراتو خونه می گذره  و گاها یه لاله پارکی کومه ای خونه ی مامان جون تبریزیت اینا می ریم نانا جون هم هفته ی دیگه میره تهران و کاشان و منم میرم تو فاز خونه تکونی

شما هم که علایقت هر روز عوض می شه الان عاشق رنگ آمیزی شدی در حالیکه اصلا دوست نداشتی  الان می گی مامان منو بذار کلاس رنگ آمیزی!!! این در حالیه که می خوایم بعد از عید بذاریمت کلاس زبان 

دیروز رفته بودیم بیرون یه دفعه هوس کباب کردی رفتیم کباب بخریم انقدر تو ماشین از دستت خندیدیم بس که بلبل زبونی  بهت گفتم آراد ما برای شما کباب نمی گیریم برای خودمون داریم می گیریم با ناراحتی شکمتو نشون دادی گفتی آخه من گشنمه بعد صدای قار و قور شکمت رو با دهنت در آوردی عین خودشخنده

یه بارم بابات داشت با تلفن حرف می زد با شخصی به نام سیروس تا فهمیدی اسمش چیه رفتی دم گوشیه بابا با خنده می گی آقا ویروسه! همون که مریضمون می کنه سبز

یه بارم تو رستوران به گارسونه می گی آقا ما غذا دلمون می خواد خنده

یه بار با خودمون بردیمت دندون پزشکی انقدر حرف زدی دکتر که دوست باباته مرده بود از خنده کلا منو بیخیال شده بود ! ازم می پرسید خیلی باهاش حرف می زنید تو خونه ؟ کتاب براش می خونید ؟ چیکار می کنید انقدر خوب حرف می زنه و باهوشه! منم زیر دستش دستگاه تو دهنم مونده بودم چجوری بگم کلا از اول پر حرف بودی و ما کاری نکردیم!  بیچاره بچه ی خودش نزدیک دو سالشه هنوز منتظره ازش بابا بشنوه! شما 6 ماهگی بابا می گفتی! این چیزا ژنتیکیه به نظر من !

 

ایشالا وقت کنم پست بعد با عکس میام

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)