روزهای خنک...روزهایی پر از مرگ....روزهایی پر از شیطنت
گل پسرم
امروز رفته بودیم پیک نیک اونم چه پیک نیکی ! غذا رو که جوجه کباب بود از روز قبل تهیه کردیم و برنجشم ناناجون صبح زود آب کش کرده بود و ساعت 7 صبح بیدار شدیم 8 راه افتادیم به سمت پارک یادگار امام و همونطور که حدس می زدم آلاچیق ها مقادیری پر بودن و از شانس خوب ما یکی از بهترینهاش جلوی ما خالی شد و رفتیم تو یه آلاچیق بزرگ و پر سایه زیر درختها ..هوا عالی و خنک بود و بیشتر کسانی که تو پارک بودن مسافر بودن از شهرهای مختلف که در حال خوردن صبحانه و ترک محل بودن البته نگران نباش تا بلند می شدن برن خانواده ی دیگه ای بود که جاشونو بگیره ...ما هم جای دوستان خالی سر شیر عسل گرفتیم با نون تازه و کلی وسیله که از خونه برداشته بودیم رفتیم اونجا و حسابی صبحونه به ما چسبید به قول تبریزیها یاپیشدی!
البته فقط این نیست ها! مامان جون بابا جون تبریزیت و عمه الهام و شوهرش و یاشار هم از طرف نانا دعوت بودن البته برای نهار اومدن و شما دو تا بچه چه ها نکردید هر کاری کردم نخوابیدی که لا اقل یک لحظه آرامش داشته باشیم البته یاشار بیچاره که کاری نداشت تو در نقش رهبر همیشه عمل می کنی و همش زیر سر خودت بود ! خلاصه تو آفتاب کلی سوختی و دستات مخصوصا" برنزه شد و با 4 بار تلاش من و مامان جون تبریزی و بابا سعید و شوهر عمت نخوابیدی که نخوابیدی و ساعت 6 بعد از ظهر که در حال برگشت بودیم تو ماشین بیهوش شدی و ساعت 8 و نیم به زور بیدارت کردم که لا اقل شب بذاری بخوابیم!
بعد از اینکه از خواب پاشدی هم دویدی رفتی تو حیاط به دوچرخه بازی و اسکوتر بازی با هستیا دختر همسایه! بله یه همسایه ی جدید اومده اینجا که اسمش هستیا می با شد و 9 سالشه شدید دوست جون جونی همدیگه ! البته هستیه نمی دونست شما هنوز 4 سالت هم نشده فکر می کرد شما لا اقل 5 سالته! و اینو خودش بهمون گفت بهر حال عاشقشی و این اولین دوست دخترته!
در همین راستا چند روز پیش صبح زود به عشقه بازی با هستیا جونت بیدار شدی منم هر کاری کردم نخوابیدی و نشستی به کارتون دیدن هیچی دیگه بعد از دو ساعت که بیدار شدم دیدم هیچ صدایی ارت نیست از نانا خم نیست اومدم دیدم در خونه بازه و کسی خونه نیست کارتونت هم روشن بود گفتم حتما" با نانا رفتی پارکینگ که با هستیا بازی کنی و نانا هم در رو باز گذاشته تا برگرده و کلید نداشته منم با خیال راحت رفتم خوابیدم دو باره بعد که بیدار شدم یکم فکرای بدی اومد سراغم مخصوصا" دیدم نانا نیومده و صدای تو و هستیا هم داره از پایین میاد زنگ زدم به نانا دیدم بیرونه پرسیدم مامان شما آراد رو بردی گذاشتی تو پارکینگ و رفتی ! گفت نه! گفتم یعنی خودش رفته گفت حتما"! باباتم خونه بود فرستادمش دنبالت که فهمیدیم صبح از نبود نانا و ما سو استفاده کردی و خودت با آسانسور رفتی پایین! بله با آسانسور چون دستت به دگمه ی پارکینگ می رسه ! بعد از طریق پله رفتی خونه ی هستیا در زدی اونم که داشته صبحونه می خورده قشنگ رفتی تو خونشون با هستیا نشستی شیر برنج خوردی!بعدشم رفتی پایین شروع به بازی! و ما تمام اون لحظات فکر می کردیم پیش نانایی و ما هم خواب بودیم! یعنی از اون رو ز به بعد ازت غافل می شیم مبل رو میذاری زیر پات میری قفل رو باز می کنی و الفرار به سمت هستیا! در واقع نمی دونم الان خوشحال باشم که افتادی به رفیق بازی یا ناراحت!
چند روز پیش هم بابات بردت خونه ی مامان جون تبریزیت پیش مامان جون بودی و وقتی بابات برت گردوند گفت که مامان جون اعتراف کرده که آراد خیلی شیطونه و از یاشار هم شیطون تره! البته من همیشه بهشون می گفتم که یاشار اصلا" در مقابل آراد شیطون به حساب نمیاد! ولی کسی باور نمی کرد حتی مامان جون به بابات گفته بود آراد همیشه اینطوری بود! ؟ تازه فهمیدن من دارم چی می گم و چی می کشم
اصلا" یه چیزی شدی دیدنی ! نه از چیزی می ترسی هر موجود چندش آوری مثل مورچه و مگس و سوسک و غیره می بینی به سرعت با دست می کشیش از همچین مادر سوسک ترسی همچین پسری بعیده واقعا"! نه از پلیس نه از انواع هیولا و نه از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسی و اصلا" حساب نمی بری هر کاری بخوای می کنی تنبیه به هر شکلی بی اثره و با شیون و جیغ و داد می خوای به هدفت برسی ما که گوش نمیدیم همین هم باعث شده که حسابی کارمون در بیاد! بهت می گم بخواب وگرنه هیولا ی بچه بر میاد می بردت! می گی نترس هیولا وجود نداره ! می گم الان همسایه میاد در می زنه دعوات می کنه ها می گی همسایه مهربونه من دیدمش! می گم اگه به این کارت ادامه بدی می برمت برات آمپول بزنن ها می گی آمپول که درد نداره من سرم زدم خیلی هم خوب بود! این از نترس بودنت ....می گم می زنمت ها باسنت رو که اکثرا" به اونجا می زنم با دستت می گیری و با خنده فرار می کنی بعضی وقتها هم مجبورم تهدیدهامو عملی کنم و واقعا" بزنم به باسنت که عمرا" اگه اثری داشته باشه فقط تنها چیزی که اشکت رو در میاره اینه که تنبیهت کنم بندازمت تواتاق که گریت میره هوا و می گی نه تو رو خدا بذار بیام بیرون ببخشید دیگه کار بد نمی کنم منم که دلم نمیاد 30 ثانیه نشده درت میارم با اون نگاه شیطانیت و اشکای آویزونت میری به ادامه ی کاری که بابتش تنبیه شدی می پردازی!
در کل با اسباب بازیات شاید دو دقیقه تو روز سرگرم بشی بقیه ی روز در حال خاموش روشن کردن چراغ ها یی یا داری در اتاقها رو می کوبی یا یه جا که مخفی گاهته قایم شدی و کار خلاف انجام میدی و این کار می تونه خوردن خوراکیهای ممنوعه از جمله شکلات باشه یا هلو! یا بردن وسیله ای خطرناکبه مخفیگاه ! این روزا هم فکر ت این شده که بپری پایین از تراس یا پاسیو ! و من هر چی در مورد خطرناک بودن و مرگ و خون و شکستگی بلد بودم بهت گفتم ولی تو بگو 1 ذره اثر کرده باشه! دو بار در حالی دیدمت که روی شوفاژ اتاق بودی و داشتی از پاسیو پایین رو نگاه می کردی ! و من کارم در اومده و حتی وقتی 1 لحظه خدایی نکرده ساکتی باید دنبالت بگردم که در حال خرابکاری یا آویزون از پاسیو نباشی
راستی یک روز هم خونه ی مامان جون تبریزیت اینا برای افطار به همراه عموی بابات و دختر عموها و پسر عموهاش دعوت داشتیم که لازمه به خاطر غذا خوردن تا خرخره ازت تشکر کنم اما....اما ....چها که نکردی ! همه ازمون می پرسیدن چرا انقدر شلوغ ه پسرتون ! این همه بچه اونجا بود همه هم ازت بزرگتر ...از چند ماه بزرگتر بگیر تا چند سال اما از اونا صدا در نمی اومد جز شما و یاشار ! شما مثل همیشه رهبریه گروه رو به عهده داشتی و یاشار به عنوان فداییه شما عمل می کرد و پیرو شما بقیه هم پیرو شما! درست به یاد دارم جمله ای رو که بعد از خوردن غذا گفتی! یهو برگشتی گفتی بچه ها آماده اید ! حرکت کنید! و حتی یه بار با سرپرستی شما به سمت در خروجی در حرکت بودید شما هم پیشتاز بودی! هیچی دیگه بابا سعید دوید و نذاشت از در خارج بشید! جوراب یکی از مهمونها هم پرت کردی تو حیاط! و همه ی پسر عموها ی بابات هی بغلت می کردن و نمی دونم با وجود این همه شر بودنت چطوری انقدر دوست داشتن! در کل مجبور شدیم زود مهمونی رو تعطیل کنیم چون شما افتاده بودی رو دور آواز خوندن با صدای بلند و همه با خنده بهت نگاه می کردن و خوششون می اومد! نمی دونم چطوری سرشون نرفت من که پکیدم! کلی هم بردمت تو اتاق باهات حرف زدم تهدید به رفتن کردم ولی نشد ! دارم به مشاوره فکر می کنم که ببینم باید با چون تویی چه کنم! امروز مامان جونت می گفت سعید وقتی بچه بود شیطون بود ولی نه بوجور! یعنی نه اینجوری! منم گفتم که بابا وحیدت اینجوری بود ه و مثل اینکه ما بد بخت شدیم! و روزهای سخت تری رو در پیش خواهیم داشت!
راستی عجب سالیه امسال ! سالی پر از مرگ ... از اتوبوس سربازامون که افتاد تو دره می شنویم از بازیگرهامون از شهر هامون از بوشهری که داره تو آتیش پتروشیمی می سوزه تا بمب گذاریهای داعش تو عراق و ترکیه و تایوان و عربستان و غیره ....این روزا نگرانم می گم داعش نیاد این طرفها من تو زندگیم خیلی خواب جنگ دیدم یه حس بدی دارم خدا به داد هممون برسه
از کارهای دیگه ای که در این مدت کردیم رفتن خونه ی مامان جون تبریزیت اینا و کومه و میر داماد و شهربازی ایل گولی و اینها بوده ضمن اینکه دایی بهرام من به همراه زنداییم و سوگول حدود 10 روز پیش اومده بودن تبریز و یه یک هفته ای موندن که باهاشون رفتیم کندوان و ایل گولی و تسنیم و اینجور جاها و یک روز هم رفتن جلفا خودشون و بر گشتن یک روز هم رفتیم پارک باغمیشه پیک نیک که به قول مهران مدیری جوج زدیم با نوشابه!اولش که اومدن هوا خیلی خوب و سرد بود فقط یه دو روزی گرمای بدی شد تا نزدیک 40 درجه هم رسید اما تا رفتن خنک شد حسابی الانم خنک و عالیه یه روزم رفتیم ایل گولی و شهربازیشو از اونجا استخرش و قایق سواری و شما کلی خوشت اومده بود و خوشحال بودی چون همیشه می گفتی بریم سوار قایق شیم که به آرزوت رسیدی
از حرفای جالب توجهت :
یه روز داشتم آرایش می کردم که بریم بیرون اومدی وایسادی نگام کردی گفتی چرا هیچ وقت بدون آرایش نمیری بیرون! اصلا" یک لحظه در مورد سنت دچار تردید شدم!
یه روزم که نشسته بودی به کارتون دیدن دستور دادی برات بستنی باقالی بیارم! یعنی یه طعم باقالی تو بستنیها مونده که بیاد! بس که عاشق باقالی هستی !
یه روز دیدم بی صدایی دویدم ببینم کجایی ! پشت در اتاق در حالی پیدات کردم که کتاب قلاب بافی ناناجون دستت بود تا منو دیدی عکس مانکن توی کتاب رو نشون دادی گفتی ممه دارن!
خیلی هم به فکر باباتی ! یه روز بیدار شدی دیدی بابا رفته سرکار گفتی چرا صبحانه نخورده رفته!بعد گفتی من وقتی بزرگ بشم صبحانه می خورم بعد میرم سر کار!بعد میگه وقتی رفتم سر کار برای شما چی بخرم می گم طلا ! میگه بگو لباس چی بخرم! ای خسیس
سوالهای جالبی هم می پرسی ...
مامان چرا پلک می زنیم؟ من
مامان اگه ستاره ها بخورن به زمین چی می شه ....من اگه سیاره ها بخورن به هم چی می شه ...من چرا ستاره ها نمی افتن !؟....من ناناجون می گه یه روز ستاره شناس می شی!
دایی بهرام باهات شوخی می کرد می گفت اسمت چیه؟ شما می گفتی آراد می گفت چی؟آرات؟ شما عصبانی می شدی زیر چشمی نگاش می کردی بلند تر می گفتی آراد دایی بهرام می گفت چی آراز! کلی حرص خوردی بعد ازش پرسیدی اسم شما چیه ؟! دایی بهرام گفت بهرام دقیقا" مثل خودش گفتی چی؟ داور؟! انقدر بهت خندیدن یعنی یه مارمولکی هستی که دومی نداری!
یه عروسی هم سه شنبه دعوت دارم که موندم با شما برم یا بی شما!
عکسهای مربوط به این پست در پست بعد