آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

سفرهای مارکوپولو.....

1395/3/9 15:8
نویسنده : شهرزاد
1,059 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزممحبت

اول بگم که برای بار دومه که دارم می نویسم یک بار نوشتم همش پرید!عصبانی

یکم مختصرتر می گم برات که دلیل غیبت طولانی این بار که باعث شد اردیبهشت 95 نوشته نشه اینه که هم شما که ظهر ها نمی خوابی و بجاش ساعت 9 شب می خوابی در طول روز مدام به من وصلی و با توجه به بیدار بودن و وابسته بودن بیش از حد شما به من ....من فرصتی برای نوشتن پیدا نمی کنم چون مدام می گی مامان ببین...مامان بیا....مامان می خوام بیام بغلت....مامان بیا تابم بده.... مامان بیا بشین باهام کارتون ببین! و خلاصه من جز لاینفک همه ی بازیها ی شما هستم و حتما" باید نگاه کنم وگرنه صدام می کنی که ببین....نگام کن....  این وابستگیت تا اونجاییه که حتی اگه کسی به من چیز بدی بگه بهش حمله می کنی و می زنیش و اجازه نمیدی کسی با من بلند حرف بزنه یا چیزی بگه ..... مرد منی دیگه از الان حامی منی خوشگل پسرمبغل

دلیل دیگه ای که باعث شد ننویسم رفتن به سفر بود که شرحش رو در زیر می بینی

روز 16 اردیبهشت به همراه شما و ناناجون با اتوبوس  ساعت 10 و نیم شب راهی تهران شدیم  و 6 صبح رسیدیم و از اونجا بلافاصله سوار اتوبوس شدیم و راهی کاشان شدیم و ساعت 9 صبح کاشان بودیم  شما تو ماشین مثل همیشه خوب بودی فقط زیاد خوب نخوابیدی و از ذوقت هی بیدار می شدی ببینی رسیدیم یا نه حتی ساعت 3 صبح کامل بیدار شدی و دیگه نخوابیدی

مامان جون من خبر نداشت من و شما هم در راهیم و ما سورپرایزش کردیم و حسابی خوشحال شد اونم مامان جون من که یه کوه یخ واقعیه بس که بی احساسه ولی با اینحال همیشه شما رو دوست داشته و حتی برات اسفند دود کرد  کاشان که همیشه گرمه ولی  چون خونه ی مامان جون (به قول خودم و شما مامان جون کاشونی )روبروی باغ فینه  هواش عالی بود سرد و خنک ...در کل 10 روز کاشان بودیم و خیلی بهمون خوش گذشت ...بر عکس تصورم که فکر می کردم حوصلم حسابی سر میره  اتفاقا" هر روز یه برنامه ای برامون پیش میومد و اصلا" حوصلمون سر نرفت  یه روز سحر دختر داییم(خواهر سارا) میومد اونجا یه روز دایی بهرام و دایی داور من میومدن اونجا که دایی بهرام شما رو سوار موتورش می کرد دور شهرک می چرخوند و شما عاشق موتور  و دایی بهرام شده بودی و با دقت در موردشون می پرسیدی که یه وقت اشتباه نگیریشون .. عکساشون که تو اتاق بود رو نشون میدادی و می پرسیدی این کیه اون کیه بعد با خودت تکرار می کردی تا حفظ بشی و کاملا" همشونو شناختی و به اسم صداشون می کردی دایی بهرام هم شما رو خیلی دوست داره و بهت یه ماشین هم کادو داد  خلاصه یه بار رفتیم قمصر و از عصر تا شب نشستیم پیش پارک بازی و شما و ترنم 7 ساعت کامل سرسره بازی و اسکوتر بازی کردید ما هم یه گشتی زدیم و از غرفه هاش خرید کردیم  و یک روز هم سارا تو خونه ی مامان جون  تولد 29 سالگیشو گرفت و همرو شام دادن و بعد از تولد هم من و شما رو بردن پارک  که خیلی خلوت و خنک بود  یه روز هم رفتیم خونه ی دایی داور من برای دیدن نوه ی تازه متولد شدش یعنی نوژان  خواهر نویان که شما خیلی برات جالب بود و همش با مهربونی و تعجب نگاش می کردی و بهش دست می زدی حتی به من اصرار می کردی که برای منم یه نوژان بیار! خندونک منم خواهر می خوام  ! و وقتی دیدی من  اقدامی نمی کنم رفتی به شکوفه(دختر دایی داور... مامان نوژان) گفتی برای منم نوژان میاری!؟خنده خلاصه می تونم بگم عاشقش شده بودی همش وایساده بودی نگاش می کردی ادای گریه هاشو در میاوردی راجع به دست و پای کوچولوش حرف می زدی این اولین نوزادی بود که تو زندگیت دیده بودی ....راستی سارا دماغش رو عمل کرده بود چند ماه پیش و ما برای اولین بار بعد از عمل میدیدیمش ...عالی شده بود دست دکترش درد نکنه من که انقدر از کارش خوشم اومد تصمیم گرفتم منم عمل کنم انقدر خوب عمل کرده بود ....خلاصه هر روز بهمون خوش گذشت   و اینکه بابا وحید هم اومد اونجا و با هم رفتیم گشتیم  ضمن اینکه دلیل اومدن بابا وحید این بود که شوهر عمش فوت کرده بود که آدم خیلی معروف و معتبری بود و تو اصفهان زندگی می کرد ولی تو کاشان خاکش کرده بودن که ما به مسجدش رفتیم و شما که عادت داری شبها زود بخوابی تو همون مسجد ساعت که 9 شد  با وجود بلند گوی گوش خراش خوابیدی و ما مجبور شدیم بعد از مسجد شما رو ببریم بذاریم خونه ی مامان جون و خودمون هم بریم مراسم شام آن مرحوم!  چند روزی هم خاله و شوهر خاله ی ناناجون از تهران اومدن کاشان و پیش ما بودن و اونها هم عاشقت شده بودن با اونها هم دوباره رفتیم قمصر و گلابگیری و بازم خرید از غرفه! و چه زمانی هم رفته بودیم کشان و قمصر ...چون پر از مسافر بود چه ترافیکی چه شلوغی....

خلاصه بعد از 10 روز مامان جون با چشمانی اشکبار ما رو راهی کرد و ما با اتوبوس این بار مقصد اهواز  راهی شدیم و 12 ساعت تو راه بودیم تا ساعت 5 صبح رسیدیم اهواز و دایی مصطفی(شوهر خالت) اومد دنبالمون و ما رو به خونه ی مادر شوهر خالت رسوند (همونطور که گفته بودم خالت هم خونشو فروخته برای خرید خونه ای بهتر و چون هنوز دنبالشن خونه ی مادر شوهر و پدر شوهرش می شینن البته خونه کسی نیست چون خونه ی اصلیشون اصفهانه)هیچی دیگه روز های بعد از اون که یک هفته می شد در اهواز بسر بردیم و آیلین که روزها به موسسه ی خلاقیت می رفت و عصر با هم بازی و دعوا می کردید  و در مدتی هم که اونجا به خالت حسااااااابی زحمت دادیم یک بار رفتیم آبادان و یک بار رفتیم خونه ی مادر بزرگ شوهر خالت و یک بار هم رفتیم پاساژ مهزیار که بالاشم شهر بازی بود و حسابی بهتون خوش گذشت و  به من هم که با شما سوار قطار و ماشین برقی شدم خیلی خوش گذشت و یک بار هم گردش در پاساژهای کیانپارس ....یه روزم رفتیم خونه ی دوست خالت اینا که یه بچه ی 2 ساله هم به نام ترمه دارن و شما و آیلین و ترمه چه کردید ترمه  خیلی جیغ می زد که باعث شد شما حسابی ناراحت بشی و با بغض در حال ترکیدن اومدی پیشم گفتی مامان گوشم درد می کنه !....دستش درد نکنه خیلی زحمت کشیده بود و از اونجایی که شاید خواننده ی وبلاگون باشه بهش می گم خونت خیلی قشنگ بود بی نظیر بود ... خونشون یه  خونه ی 200 متری و بسیییییییییییییییییار خوش نقشه بود واقعا" خوشم اومد  خلاصه بعد از اینکه رفتیم آبادان و کلی خرید کردم (من عاششششششق مطلق آبادانم) چه جنسهایی چه قیمتهایی برات کلی لباس خریدم  برای خودم و بابا سعید هم همینطور و بالاخره روز دوشنبه  ساعت 1و نیم ظهر با اتوبوس از اهواز به سمت تبریز!! راه افتادیم بله 21 ساعت تو راه بودیم از اهواز به تبریز! 21 ساعععععت! فقط به خاطر ترس مامانت از هواپیما چون بار آخر توبه کردم و قسم خوردم که دیگه سوار هواپیما نشم ! اولاش  بد نبود اما موضوع از جایی بد شد که به جاده ی خرم آباد رسیدیم و اون پیچ های وحشتناکش! و شما که بالا آوردنهات از همون موقع شروع شد ...فقط اینو بگم که تا آخرش 11 بار بالا آوردی که اولاش معدت پر بود بعد دیگه هیچی ! صبح ساعت 9 و نیم رسیدیم تبریز با شمایی که از بس حالت بد بود که جون نداشتی رو پاهات وایسی! چون حتی تو این 21 ساعت آب هم نتونسته بودی بخوری همش بالا میاوردی داشتی بیهوش می شدی و همش بیدارت می کردم که از حال نری یه وقت و بابا وقتی اومد دنبالمون شما رو گذاشت خونه و شما رو برد  دکتر و اونجا برات سرم زده بودن و این برای اولین باری بود که سوزن میرفت تو دستت البته به غیر از واکسنهات و مثل یه مرد فقط نگاه کرده بودی و خانوم تزریقاتیه ازت پرسیده بود درد نداره؟ گفته بودی چرا یکم درد داره خندونکولی اصلا" گریه نکرده بودی و وقتی با من تلفنی حرف می زدی می گفتی من اگه کوچولو بودم گریه می کردم ولی الان دیگه بزرگ شدم گریه نمی کنم محبت و کلی اونجا دلبری کرده بودی و همه هم فکر کرده بودن دختری مثل همیشه و بابات همش داشته توضیح میداده پسره پسره ! خانوم دکتر هم ازت پرسیده بود که چی شده خودت شروع کرده بودی توضیح داده بودی که چون تو اتوبوس بودم و ماشین خیلی تتون تتون!قه قههخورده من بالا آوردم که خانم دکتر عاشقت شده بوده و کلی قربون صدقت رفته بوده گویا مخصوصا"  از قسمت تتون تنونش خوشش اومده بوده ! ...تو اتوبوس هم راننده همش میومد بهت سر می زد و اسمت رو پرسید و بعد پرسید دختره یا پسر و خیلی از شما خوشش اومد البته بوسهایی هم رد و بدل شد بین شما و مسافر ها و راننده  ! خلاصه این همه محبوبیت بی نتیجه نموند و شما چنان چشم خوردی که تا پامون رسید تبریز فرداش همچین بهم ریختی و مریض شدی که ما نفهمیدیم از کجا خوردی! گرفتگی آبریزش بینی آبریزش از چشم و عطسه یه طرف ....دلدرد  که البته منشااش  علاقه ی زیاد شما به باقالی و خوردن بیش از حد آن بود که نصف شب بهت عرق نعنا دادیم که عاشق اونم هستی ! و نمی دونستی چجوری عرق نعنا بخوری! خلاصه 3 سوت دلدردت خوب شد ولی مریضیت هنوز سر جاشه از وقتی رسیدیم هم یه شب من و بابات و شما رفتیم ایل گلی هم شهربازی بردیمت هم اسکوترت رو بردی و بعد از خوردن آش رفتیم بالای ایل گلی و بساط پیک نیک انداختیم و شما هم حسابی اسکوتر بازی کردی و  برگشتیم خونه  دیروزم خونه ی مامان جون تبریزیت اینا برای نهار رفتیم  و ماشین شما رو هم بردیم  کلی بازی کردی  امشب هم قراره بریم دوباره ایل گلی ...کلی بهمون مزه داده انگار!

راستی دیروز ماهگردت بود عزیزم شدی 3 سال و 8 ماهه ی خوشگل مادر محبت و اینکه 17 خرداد هم تولد منهسکوتالان خوشحال باشم یا ناراحت! 32 سالگی خوشحالی داره!؟قهرخیلی سخت دارم با سنم کنار میام خیلی سخت غمناک

بریم سراغ عکسات

شبی که به سمت تهران حرکت کردیم

مقادیری خوابیدی

اینجا هم خونه ی مامان جون کاشونی (مامان مانم)و اینم نویانه که اومده بود دیدنت و موهاش که قبلا" گفته بودم از بچگی یه تیکشو کوتاه نکردن! و شما که توسطش دستگیر شدی!

اینم منظره ای از تراس مامان جون کاشونی و این منظره باغ فینه

اینجا هم شما سوار موتور دایی بهرام من شدی  البته در این حد نبود و کلی گشتی (دایی بهرام بابای سارا و سحر و سوگل)

اینم نوژان خانوم روزی که رفته بودیم دیدنش

اینم شما و ترنم و نویان  ماشالا نویان خیلی قد بلنده از شما 9 ماه بزرگتره و ترنم هم از شما 5 ماه بزرگتره...در کل هر عکسی ازتون گرفتم تار شد بس که وروجکید

بازم نوژان

اینجا هم باز خونه ی مامان جون هستیم و آماده شدیم بریم قمصر

 

در قمصر

شما و ترنم

سوگل هم گوشه ی تصویر می بینی

و زمانی که شما در پارک بودید ما نزدیک پارک نشسته بودیم

ناناجون و من و مامان جون و زنداییم و سارا

 

خواب شیرین در خانه ی مامان جون

آماده برای تولد سارا و منتظر ورود مهمونها بودیم که....

بله شما خوابت برد

و زمانیکه نویان اینا رسیدن نشستید به بازی

کیک تولد سارا

 

شما و نویان و ترنم در حالی بازی همون لحظه

البته همه ی این مهربونیهایی که تو عکس می بینی واقعی نبود و بیشتر لحظات با نویان دچار مشکل بودیم و در آخر هم یک دعوایی در گرفت و بعد از هولی که نویان به شما داد یه کتکی هم از مامانش اینا خورد !

شما محو نوژان

این عکس خوشگل رو هم سوگل ازت گرفته بود

و روزی که رفتیم مسجد برای شوهر عمه ی بابا وحید

و شما بیهوش در همان مکانخندونک

در عکس زیر هم برای بار دوم با خاله و شوهر خاله ی نانا که از تهران اومده بودن رفتیم قمصر

بابا وحید (بابای من) شما...ناناجون (مامان من) و خاله ی ناناجون  در قمصر

اینم شما گل پسر من آماده شده برای رفتن به اهواز و آخرین عکسی که خونه ی مامان جون ازت گرفتم

در اتوبوس

اینم ما 3 نفر در همان مکان

برای رفتن به اهواز از اراک هم گذشتیم غمگین چقدر فروشگاههای جدید بیرون شهر باز شده همشم لباس! منتظر بودن من برم !شاکیحیف که از کمر بندی رفتیم و هیچی ندیدم ولی همچین بغض کرده بودم داشتم خفه می شدم!گریه

بقیه ی عکسها در پست بعد

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

پرنسس آنیکا
16 خرداد 95 12:46
امامنی به ما هم سربزن
پردیس مامان کاوه
1 بهمن 95 0:14
سلام خانمی آخه شکوفه جون چطوری دلش میاد نویآن را کتک بزنه؟
شهرزاد
پاسخ
سلام باور کن مجبور شدم مطلبی که نوشته بودم و دوباره بخونم ببینم کجا گفتم مامانش زدش!در واقع به جزییات اشاره نکردم گفتم مامانش اینا نخواستم مستقیم اشاره کنم که کی زده بوده! در اصل داییم که می شه بابایزرگش زدش وگرنه شکوفه اهل زدن نیست بنده خدا