آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

عید 95....قبل و بعد از آن + تولدها

1395/1/11 15:02
نویسنده : شهرزاد
1,750 بازدید
اشتراک گذاری

عسلممحبت

عیدت مبارک عزیزم ایشالا برای همه سال خوبی باشه  ....ماهگردتم  مبارک البته با چند روز تاخیر. حالا شدی 3 سال و نیمه  ی شیرین من

امسال عید یکم بی سرو صدا شروع شد ! یعنی کلا" صبح  که بیدار شدیم  از اونجایی که منتظر اعلام نتایج استیج هم بودیم زده بودیم کانال من و تو و عید که شد اصلا" نه شمارش معکوسی نه صدایی!  همه بهم نگاه کردن گفتن عید شد! ؟ منم به ساعت نگاه کردم دیدم  بله عید شده و هیچ کس درست و حسابی پای سفره نبود یه جورایی فقط من بودم ! شما هم که خواب بودی و ما بیدارت نکردیم! نه اصلا" دوست دارم بدونم آدمایی که بچه همسن تو دارن و بچشونو بیدار می کنن می شونن سر سفره فازشون چیه! آخه بچه چه می فهمه چی داره می شه! البته سفرمونم یکم بی آب و رنگ شده بود ! که دلایل مختلفی داشت از  پیدا نکردن پوست پیاز بنفش برای رنگ کردن تخم مرغها و جایگزینیه  کلم بنفش  و درست رنگ  نگرفتن تخم مرغها بگیر تا سیب زرد و ماهی هایی که کلا" همشون مرده بودن و سبزه ای که مامان جون تبریزی داده بود بهمون و هنوز درست سبز نشده بود! خلاصه همه دست به دست هم داده بودن تا سفره ی بی رنگی داشته باشیم امیدوارم سالمون بی رنگ نباشه! گیجدر کل امسال  اسفند خیلی  عجیب  شروع و تموم شد  البته امیدوارم سالی که نکوست واقعا" از بهارش پیدا باشه و اسفند سال قبل روش اثری نداشته باشهسکوت چون به شدت فکر می کردم که امسال برای ما تبدیل بشه به سال حوادث غیر منتظره! چون آخر سال دقیقا" اینطور بود و با مرگ 3 ماهی با هم و بی ماهی شدن در سال جدید هم من بیشتر به این نتیجه رسیدم البته برفهایی که یهو میاد خودش یکم جای تامل داره !  و ریزش کوه در آمل ! امیدوارم  فکرم درست نباشه .... بذار برات از اسفند  بگم 

اول اینکه خواهر زنداییم که سن و سال چندانی هم نداشت   بر اثر خونریزی لثه متوجه شدن سرطان داره و به هفته نکشید مرد! غمگینناناجون رفت تهران برای مراسم ختم و جالب اینکه تو بهشت زهرا در حال رد شدن از مرده شور خونه بودن که می شنون اسم یکی از آشناها ی دورشون  رو دارن صدا می زنن! بله برادر شوهر خالم هم مرده بود بدون اینکه کسی بدونه اتفاقی اونجا فهمیدن! خلاصه بعد از برگشت از تهران نوبت رسید به چهار شنبه سوری که  به دلیل سردی هوا هیچ جا نرفتیم و از همون تو خونه ترقه هامون رو انداختیم و آتیش بازیمون رو کردیم و تا شب ناناجون بیچاره با صدای بمبهایی که مینداختن لرزیده بود ! ما هم رفته بودیم خونه ی مامان جون تبریزیت که تو کوچشون آتیش روشن بود بابات چند بار شما رو از رو آتیش پرونده بود ... وقتی برگشتیم از خونه ی مامان جونت  این خبر رو شنیدیم که خالت اینا تو اهواز در حال آتیش بازی بودن و شوهرخالت می خواسته با ژل آتش زا آتیش روشن کنه که یهو ژل آتش زا تو دستش ترکیده بودههیپنوتیزم و ژل ریخته رو شلوارش و آتیش گرفته  وقتی نانا جون اینا رو می گفت شوکه شده بودمسبز فکر می کردم دارم خواب می بینم! هیچی دیگه شوهر خالت شروع کرده به دویدن که یادش افتاده نباید بدوه و زود شروع کرده خودشو به زمین مالیدن تا آب پیدا کنن بیچاره پاش داشته کباب می شده که زودتر از آوردن آب شلوارش رو با کمک همه در آوردن البته دستش هم سوخته خدا خیلی بهش رحم کرده هر چند بعدا" سر این قضیه کلی خندیدم مخصوصا" قسمت در آوردن شلوارش!خندونک اینم دومیش بود تا اینکه فردای چهار شنبه سوری از راه رسید و هوای تبریز برفی  شد وحشتناک  زعفرانیه هم که پر از سرازیری و سر بالایی ملت گیر افتاده بودن حسابی! به بابات زنگ زدم که زودتر کار رو تعطیل کن بیا که هوا خرابه ولی گوش نداد ...کلی هم به دلیل ترافیک دیر کرد تا رسید خونه من از بالا نگاه کردم دیدم  بابات اومده ماشین رو بیرون نگه داشته داره جلوی در حیاط رو پارو می کنه تا بتونه بیاد تو  ...خیالم راحت شد که رسیده و برای خودم سر خوشانه نشستم به تی وی دیدن ...دیدم خبری از بابات نشد و نیومد رفتم دوباره نگاه کردم دیدم پارک کرده تو  کوچه ...گفتم حتما" لیز بوده نتونسته بیاردش تو ...بهش زنگ زدم که بیا تو دیگه گفت الان میام ماشین یکم لیز خورده ...اومده خورده به دیوار همسایهتعجبگفت هیچیش نشده ....ناناجون گفت برو پایین ببین جریان چیه تندی رفتم پایین دیدم وای کلی آدم جمع شده و ماشین خورده به دیوار همونجا هم مونده و انقدر هوا خرابه و زمین لیز و پر از برفه که نمی شه کاریش کرد ... بعدا" فهمیدم همون لحظه ای که  بابات داشته جلوی ماشین رو پارو می کرده با اینکه ماشین تو حالت پارک بوده و دستی هم کشیده بوده خودش  لیز خورده راه افتاده خورده به بابات ...باباتم با ناباوری به ماشین نگاه می کرده و فکر می کرده یکی داره باهاش شوخی می کنه ...بزرگترین شانسی که آوردیم این بوده که با وجود سرازیری بودن کوچه ماشین خورده به دیوار و تا پایین کوچه نرفته بخوره به ماشین های پارک شده! بابات وقتی دیده ماشین داره میره زود دویده دنبالش در رو باز کرده که دستی رو بکشه دیده دستی بالاست و تا بیاد کاری بکنه  دستگیره ی ماشین کنده  می شه و بابات  لیز می خوره میره زیر ماشین !سبز  و کم مونده بوده ماشین بره روش! که می خوره به دیوار ! هیچی دیگه سرت رو درد نیارم فرداش با کمک همسایه ها ماشین رو از پیاده رو  در آوردن و دیدیم سپر فقط دو  تا ترک خورده که با وجود بیمه بودن .ماشین  موند برای بعد از عید که نمایندگیش مشکل روحل کنه !  حالا با وجود این اتفاقها به نظرت نباید نگران سالی باشم که در پیش است!غمناک

تولد های اسفند ماهی هامون هم به خیر و خوشی برگزار شد و رفت تا سال بعد! اولیش تولد یاشار بود  که رفتیم و عکس هم گرفتم که برات بذارم وبلاگ و کیک هم خوردیم فقط نمی دونم چرا دخترونه بود کیکش!سوالو راستش به شما زیاد خوش نگذشت چون بابای یاشار بی دلیل دعوات کرد و  اشک شما رو در آورد! و این در حالی بود که یاشار داشت از سر و کول همه بالا می رفت و بیچاره کمر ناناجون رو موقع غذا خوردن با رکاب دوچرخه اشتباه گرفته بود و با این تفاسیر ما نفهمیدیم چرا شما دعوا شدی و خاطر ما مکدر.!شاکیشایدم این روش تربیتی جدیده که ملت به جای  ادب کردن بچه ی بی ادب خودشون  بچه ی های مظلوم و هیچ کاره ی دیگران رو دعوا می کنن تا بچشون درس عبرت بگیره مثلا"!

تولد بعدی مربوط به ناناجون و مامان جون تبریزیت می شد که اول مال ناناجون رو گرفتیم فرداش مال مامان جون رو چون هر دو 25 اسفند بود! کادومون برای ناناجون یه پاور بانک بود که با خالت شریکی خریده بودیم و دست خالت بود بنابر این در روز مذکور جز کیک و دلی مملو از عشق چیزی نداشتیم که ارائه بدیم!تا خالت عید اومد و کادو رو داد!  سکوت

تولد مامان جون تبریزی رو که فرداش گرفتیم یعنی درست 25 اسفند  دقیقا" مصادف شد با چهارشنبه سوری که به سختی تونستیم کیک پیدا کنیم اونم با طرح گل و بلبل و جوجه! درسخوان و با کادوی مامان جون که همانا تابلو گل نقره بود رفتیم خونشون که متوجه شدیم یاشار و خانواده هم اونجان! سورپرایز شدیم یعنی!  همین رو بگم که اونا که چیزی به بچه ی کتک زنشون نمی گن که ...ما هم از ترس کتک نخوردنت شما رو بغل کردیم نشستیم ...البته شما هم همچین علاقه ای به همبازی شدن  با کتک زنت نداشتی ! به خصوص اینکه باباش هم اونجا بود و با توجه به دعوایی که تو تولد یاشار کرده بودت می ترسیدی نزدیک یاشار بشی و باباش بیاد سراغت ! در کل قسمت  کادوهای چهار شنبه سوری که نصیب من و شما شد از همش بهتر بود کادوها ی شما عبارتند از یه بلیز نارنجی و یک ماشین و یک جفت کفش دستشون درد نکنه و کادوی من هم 100 تومن پول به اضافه ی آجیل و شیرینی که   کلییی بود  و با جاش آوردیم خونه البته ظرفش رو بعدا " پس دادیم ولی انقدر بود که ناناجون گفت کاش برای عید اصلا" آجیل نمی خریدم مال تو  کافیمونهخندونک

 روزهای قبل از عید خیلی خوب بود چون من و بابات یک بار تنهایی بدون شما رفتیم  بازار   و نهار هم  رفتیم دلستان خوردیم ...با اینکه خیییییلی شلوغ بود ولی ما موفق شدیم خریدهامون رو انجام بدیم یک دست لباس تو خونه برای شما می خواستم از بازار بخرم که  چیزی نپسندیدم از کومه برات  ست ترک خریدم هم خوشگل هم ارزونتر! جدیدا" نمی دونم چرا لباسهای ترکیه ای از ایرانیها ارزونتر شدن! عکسش رو میذارم ببین ...برای تولد عمت که 3 فروردین رفتیم از تربیت  که زنجیر و آویز طرح جواهر منتها نقره خریدیم ...و برای بابات یه پیرهن و کفش  خریدیم و برای عیدی آیلین هم یه اسباب بازی خریدیم که لی لیه خودمونه منتها تو پارچه و صدا داذ هم هست بازی جالبی بود عزیز دلم که شما باشی هم عاشقش شده بودی گلم ...یه ماهی قرمز بزرگ هم خریدیم برای سفرمون که شما کلی ذوق بزرگیشو کردی ولی به روز نکشید مرد!سکوت در مدتی هم که ما بیرون بودیم شما پیش بابا وحید و ناناجون بودی و کلی غذا خورده بودی و منم بعد از اینکه غذامونو بیرون خوردیم  از اونجایی که دلستان نزدیک بود گفتم زود بریم آراد رو بخوابونم بعد دوباره بریم بیرون ! که همین کار رو هم کردیم ولی با شما مواجه شدیم که به وسیله ی ناناجون خوابیده بودی ! محبت

از صبح عید هم که در بالا مفصل توضیح دادم بگذریمو طهر هم رفتیم عید دیدنی باباجون مامانجون تبریزیت  می رسیم به اول فروردیم  ساعت 8 (عصر) که خالت اینا با هواپیما بر زمین نشستند! که ناناجون  و بابا وحید و شما رفته بودید فرودگاه دنبالشون و آیلین توپولو ی 19 کیلویی من وارد خونه شد ماشالا هر چی از غذا خوردنش بگم کم گفتم اصلا" سیری ناپذیره  منم هی به خالت می گفتم شهناز خوش به سعادتت! آیلین با اینکه از شما فقط 9 ماه و نیم بزرگتره اما همه ی کارهاشو خودش می کنه غذاشو خودش می خوره بدون اینکه ذره ای بریزه...لباسشو خودش می پوشه در میاره که هیچ همشم تو کمدشه و لباسهای مهمونیشو در میاره می پوشه ....در کل خوش به سعادت خالته که همچین بچه ی بخور و  مستقلی داره همش می گفت من گشنمه  و خودش وارد عمل می شد همه چیز هم ماشالا می خوره نه مثل شما که برای خودت سلیقه ی غذایی داری  !اما این مستقل بودن آیلین خانوم برای من و شما یک حسن خییییییییییلی بزرگ داشت ! شما از روزی که خالت اینا رفتن مستقل شدی و انگار بهت بر خورده که آیلین ازت بزرگتره و بلده همه کاری بکنه! از روزی که رفتن خودت با قاشق و چنگال غذا می خوری و به من می گی مامان ببین من از آیلین بزرگتر شدم کارامو خودم می کنم! لباساتو خودت در میاری و می پوشی  ...همینطور دست و صورتتم خودت می شوری ...البته فکر کنم خیلی زودتر از اینا باید این کارها رو خودت می کردی ولی در کل با وجود اینکه همشونم بلد بودی یکم تنبل تشریف داشتی شایدم لوس! بهر حال کلی از این بابت خوشحالم

خوب داشتم می گفتم که از راه رسیدن و روابط شما و آیلین هم عالی بود اینجوری بود که روزهامون هم  عالی شد فقط حیف که مدتش کم بود فقط 6 روز اینجا بودن ...روز دوم عید رفتیم شهر بازی میرداماد بازی کنید  از اونجا هم رفتیم ایل گلی که وسط روز رفتیم مثلا" گرم باشه نبود! یخ کردیم با اینحال یه دور زدیم دور استخر ...لحظه ی ورودمون هم یه سری توریست شما و آیلین رو دیدن و ریختن سرتون عکس بگیرن که آیلین از قیافه ی خانومه چنان ترسید رفت پشت مامانش قایم شد! البته منم منتظر همچین سوژه ای بودم و از خانومه در حین عکس گرفتن از شما عکس گرفتم (دوستان عزیز حال می کنید گزارش میدم مصور!)خودتون عکس رو  ببینید متوجه می شید که بچه بیخودی نترسیده بود هر چند شما اصلا" نترسیدی من فکر می کنم فکر کرده بودی هیولای کارتونیت زنده شده اومده جلوت!

روز سوم فروزدین هم رفتیم تله کابین که با پررویی هر چه تمام وسایل پیک نیکمون  هم بر داشتیم بریم اون بالا بشینیم! البته من واقع بینانه به ناناجون گفتم که اونجا چیزی جز سرما در انتظارمون نخواد بود ! ولی نانا جون با خوشبینی هر چه تمام تر نهارمون رو هم برداشت! هیچی دیگه رفتیم اون بالا و لرزون لرزون نشستیم تو آلاچیق و تا آخر لرزیدیم ...عکس اونم هست! ولی رومون رو کم کردیم 1 ساعت نشستیم نهار نخورده برگشتیم پایین تو خونمون!غذا خوردیم

روز 4 فروزدین هم رفتیم جلفا که با تبریز 2 ساعت فاصله داره البته این کار با مخالفت من مواجه شده بود که چند سال پیش رفته بودم جلفا و اون موقع دو تا بازار داشت و یه آبشار و جز از آبشارش از چیز دیگه ای خوشم نیومده بود به خصوص که گرم بود خیلی ...ولی با وجود مخالفت من  صبح کمی زود بیدار شدیم با چشمای نیمه باز ای نارضایتی و خوابالودگی رفتیم چشمها به همون حال بود تا نزدیکی جلفا که با بازارها و پاسازهای خوشگل خوشگل مواجه شدم و همون جا شستم خبر دار شد که این جلفا دیگه اون جلفای سابق نیست و مثل یک شناگر ماهر شیرجه زدم تو پاساژهاشو حالا نخر کی بخر ! قیمتها عالیییییییییییییییی فوق العاده ....همه لباسها ترک   ....اصلا" مونده بودم چی بخرم کلی هم لباس برای عید شما پسندیدم همون مارکک لباس خودت 3 تیکه ترک 178 تومن !!!! قیمتش که خوبه قیافش ار اونم بهتر چند دست پسندیدم ولی نوش دارویی بود که بعد از مرگ سهراب اومده بود! دیگه لباس خریده بودم برات فقط  یه دست لباس تو خونه مارک چیکو  خریدم برات 20 تومن خندونک

بابات یه تی شرت ترک خرید 25 تومن و یه ست بلیز شلوار هم خرید 40 تومن ! اون وقت همون اینجا 70 تومنه  برای خودمم کلی خرید کردم انقدر لباس دیدم دیگه حالم داشت بهم می خورد! البته جز لباس چیزهای دیگه ای هم داشت ولی چشمهای من جز لباس نمی دید! برای نهار هم رفتیم فست فود دومینوس که بر خلاف اینکه دوست بابات گفته بود اونجا نرید غذاهاش خوب نیست اونجا رفتیم غذاهاشم عالیییییییییی بود و چقدر شلوغ بود هر کی خواست بره اونجا غذا بخوره احتیاط" پیتزاهاش رو نخوره چون ما همه چی خوردیم خوشمون اومد یه پیتزا نخوردیم که اونم دوست بابات خورده بود لابد پیتزاهاش بده!بی حوصله

خلاصه بعد از کلی عکسی که شما بچه ها با عروسکهای باب اسفنجی و خرگوش و اینا گرفتید و کلی خسته شدید شب نشده بر گشتیم خونه  و  من تصمیم گرفتم از این به بعد سالی دو سه بار برم اونجا!خندونک

خلاصه خالت اینا با تاخیر چند ساعته با استرس شدید من پریدن رفتن اصفهان و خدا رو شکر سقوط نکردن و تا اونا برسن من سکته کردم.....یکی دو روز آخر هم دیگه داشت روابط شما و آیلین بهم می خورد و دعواهایی صورت می گرفت ...کاشان هم نرفتیم و ناناجون و بابا وحید  یک روز بعد از رفتن خالت اینا با ماشین رفتن کاشان و ما هم دیروز و پریروز رو به عید دیدنی  گذروندیم که  شامل خونه ی داییهای بابات بود  خونه ی 3 تا از داییهای بابات رفتیم و عمت و همسایه ی پایینیمون البته این رو اون موقعی که ناناجون اینا بودن با اونا رفتیم... خونه ی داییهای بابات که رفتیم  دو تاشون بر این اعتقاد بودن که شما شکل من شدی!خندونک و همینطور  معتقد بودن که شما شکل دختر ها هستی و بچه ی بعدیمون با توجه به این قضیه حتما" دختر خواهد بود! (چه ربطی داره!!!نمی دونم!)ولی بعد از این عید دیدنیها حسابی چشم خوردی و هر بلایی فکر کنی بلافاصله تو ماشین تا خونه سرت اومد همه جات زخم و زیلی شد

دیگه خبری در دست نیست جز اینکه الان تنهاییم و ناناجون هم که نیست بابات هم که میره سر کار و امروز دوباره برف اومده بود و 13 بدر جالبی هم پیش بینی نمی شه...از وقتی که آیلین   رو دیدی هم رفتارهات بزرگونه  شده و هم اذیتها و شیطنتهات کمتر ... راستی روز مادر هم که دیروز بود رفتیم خونه ی مامان جون تبریزیت اینا و کادومون که یه روسری بود تقدیم کردیم  اینم نگفتم که مامان جونت در زود پز رو که باز کرده مواد داخل زود پز پریده بیرون!!!! و مامان جون تبریزیت سوخته! کلا" اتفاقهای عجیب و ناراحت کننده و بعضا" خنده داری در حال رخ دادن هستند ....واقعا" سال 95 به خوبی سال میمون شده دقیقا"  برازندشه!خندونک

بریم سراغ عکسهات که خیلی زیادن

اینم وسایل چهارشنبه سوریه ما

 

تولد یاشار

این کلاه رو هم از تربیت برات خریدم همه خوششون اومده بود

 

با بابا جون تبریزی

یه روز هم رفتیم بیرون با شما که همش می گفتی خسته شدم می شستی!

و گاهی وقتها هم از ما اجازه می گرفتی و می رفتی

 

و بعد از اونجا هم بردیمت رفاه و شهربازیش

اینم کیک تولد ناناجون که شمع هاش خیلی تابه تا شد!

داشتی با ناناجون می رفتی شهر بازی

اینم چهارشنبه سوری و آتیش بازی که به زور تونستم عکس بگیرم ازش

وای این قیافتتتتتبوس

داشتیم می رفتیم تولد مامان جون تبریزی

و چهارشنبه سوری و کوچه ی مامان جون تبریزیت و شما از روی این آتیش پریدی

و همون شب خونه ی مامان جون تبریزی اینا و تو بغل بابا سعید از ترس یاشار و باباش.

کیک تولدی که به سختی پیدا کردیم و جوجش!

شما و مامان جون تبریزی

فردای چهارشنبه سوری و برف ....شبش  بود که ماشین بابا سعید اونجوری شد

حلوای خوشمزه ای که ناناجون هر سال عید برای رفتگانش  درست می کنه

اینم لباس تو خونه ای که قبل از عید برات از کومه خریدم همون که گفتم ست ترکیه بود شد 20 و خورده ای

اینجا هم داشتی دلستر می خوردی  قیافت خیلی با حال بود در کل عاشق دلستری و هر روز با غذات می خوری

بقیه ی عکسها که مربوط می شه به عید و بعد از اون در پست بعد

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

کتایون
13 فروردین 95 9:22
واقعا هم فرشتـــــــه زیبایی هستند آراد جـــــــان... ببوسیدش از طرف من وعید هم تبـــــــــریک بگید شهرزاد جووووون فک کنم بعد از عید باید یه دو سه روزی بیام وبتون و مطالب وبتووون رو بخووونم...به نظرم جالب و خوووب هستن
بابای ملیسا خانم ناناز
13 فروردین 95 14:20
با سلام . عرض تبریک دارم به مناسبت سال نو وهمچنین وبلاگ زیبا و فرشته کوچولوی قشنگتون ، وبلاگ ملیسا ، دختر بابا با عکسهای جدیدش به روز شد . خیلی ممنون می شم اگر با حضور در کلبه مجازی ملیسا خانم ، خاطرات قشنگی رو به واسطه ثبت یه یادگاری و نظر براش رقم بزنید . منتظر حضور سبز شما هستیم . با تقدیم احترام : بابای ملیسا خانم
ندا
22 فروردین 95 22:32
سلام وبلاگ خوبی داری عالیه ،عزیزم تو تبریز اگه بازار باغمیشه تا حالا نرفتی توصیه میکنم یه سری هم اونجا بزن قیمتهاش و جنساس عالیه