آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

19 ماهگی+سفر به اهواز و آبادان

1393/2/8 2:00
نویسنده : شهرزاد
2,477 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزمقلب

19 ماهگیت مبارک  گلم ایشالا 19 سالگیت عزیزمقلب

از 19 ماهگی که بگذریم می رسیم به خبرهای این چند روز که نبودیم

اول اینکه چهارشنبه ی هفته ی پیش به همراه بابا وحید و نانا رفتیم اهواز خونه ی خالتنیشخند اصلا" امسال سال سفر بوده برای من و شما! به طوری که هنوز از قبل از عید که اومدیم اراک بر نگشتیم خونمون و تو سفریم!قهقهه البته بابایی آخر هفته میاد دنبالمون عینکو سفر یک ماه و نیمه ی ما بالاخره به پایان می رسه خجالت

خوب بریم سراغ  اهواز...آیلین کوچوولو کلی چلوندت و شما هم همچین بدت نمی اومد در کل روابطتون از قبل بهتر شده بود و یکمی یاد گرفته بودید با هم بازی کنید...  در کل 3 شب و 2 روز اهواز بودیم که 1 روزشم (جمعه) رفتیم آبادان با خالت و آیلین و نانا و بابا وحید و شما و آیلین خیلی خوب بودید و اصلا" اذیت نمی کردید راه می رفتید  بعضی وقتا دستمو می گرفتی بعضی وقتها هم ول می کردی و می رفتی برای خودت مغازه ها رو نگاه می کردی  برات از آبادان یه کیف و یه مچ بند و یه ماشین خریدم البته دوست داشتم یه کفش تابستونیه مشکی هم بخرم چون قیمت کفش بچه گونه اونجا عالیههههههههه ولی مدلی که می خواستم پیدا نکردم  بعد از پاساژ گردی رفتیم پارک که شما و آیلین بازی کنید  ولی من نمی ذاشتم شما بری بالای سرسره (از اون تو در تو ها بود )و کلی بابت این کارم توسط نانا و بابا وحید سرزنش شدم !ابروچون اونا اعتقاد داشتن که من بچرو دارم پاستوریزه بار میارم و باید ولش کنم بره بازی کنه ! هر چی هم می می گفتم که لباساش و خودش کثیف می شن قبول نمی کردن و می گفتن ولش کن! آخر سر بابا وحید دستت رو گرفت و بردت سمت سرسره و ولت کرد و من اصلا" نگاه نمی کردم(از روی ناراحتی که مبادا بیفتی یا کثیف بشی برای همین اصلا" ندیدم چطور شد که رفتی بالا! و با بالاترین نقطه رسیدی! فقط دیدم که اون بالا وایسادی و داری از خوشحالی جیغ و داد می کنی و نمیومدی پایین! خندهآخر سر یه دختر که از شما خیلی بزرگتر بود بلندت کرد گذاشتت رو سرسره که لیز بخوری بیای پایین! اونم سرسره به اون بلندی ! منم دویدم اومدن تشویقت کردم تا بیای پایین و تو که دیدی امنه لیز خوردی و اومدی اوهبهر حال شب بر گشتیم و صبح فرداش یعنی شنبه صبح راه افتادیم به طرف اراک  تو راه یه اتفاقی افتاد که می خوام برات تعریف کنم:

ما یهو دیدیم جاده ترافیک شد و همه پیاده شدن از ماشیناشون می دون به سمت دیگه گفتیم واااای حتما" تصادف بدی شده  که ملت اینطوری می دون ! ولی صحنه ای که دیدیم انقدر چندش آور وحال بهم زن بود که خدا رو شکر می کنم تو بچه ای و ندیدی! مردم ...همین موجودات به ظاهر آدم! نریخته بودن وسط جاده که جون کسی رو نجات بدن این موجودات بدتر از لاشخور ریخته بودن تو جاده تا از ماشینی دزدی کنن که جنازه ی صاحبش چند قدم اون ورتر رو زمین افتاده بود! کسی برای نجات نمی رفت! بار ماشین راننده ی بخت برگشته دلستر و دوغ بود ! آره عزیزم همچین موجودات کثیفی بغل گوشت به اسم انسان زندگی می کنن که از خدا که هیچی از وجدانشون که هیچی از روی اون مرده ی بیچاره هم خجالت نمی کشیدن و به راحتی از بغل جنازه رد می شدن و صندوقهای بالا زدشون رو پر دوغ و دلستر می کردن حتی وانتهایی هم دیده شدن که بار می زدن! یا مردمی که انگار اومدن نذری بگیرن و شیشه های ماشینشون رو میدادن پایین و باکس باکس دلستر می گرفتن از دست راننده ها و لاشخورهای کثیف! انقدر عده ی این افراد زیاد بود که هیچ ماشینی از اونجا رد نمی شد همه پارک می کردن و بدو بدو برای جمع کردن مال مفت  همون مالی که تو دینشون گفته حرومه ! صف می بستن! اون وقت ما,  همین مایی که دیندار نیستیم و کلی از دید مسلمونها مورد باز خواستیم! تنها ماشینی بودیم و که با سر درد گرفته و چشمای اشک آلود از بین لاشخورها گذشتیم! نه می گم همه ی مسلمونها اینطورین نه می گم همه ی ایرانیها ...کسی به خودش نگیره از دوستان... این تنها شرح یک اتفاق بود یک اتفاق چندش آور.

راستی برات یه خرگوش خریده بودم که با خودمون بردیم اهواز! حالش خوب بود ها! ولی تو اهواز جان به جان آفرین تسلیم کرد!ناراحت

اینم عکسامون

قبل از رفتن به اهواز.... روزی از روزها شما و دیدن کارتون

تو عکس پایین هم هنوز  اراک بودیم و اهواز نرفته بودیم و یه شب در حال خوردن شیر خود به خود جلوی عمو پورنگ خوابیدی و یهو دیدیم شیشت افتاد

اینم خرگوشی که برات خریده بودمگریه

بیچاره خرگوشه خوب و خونگرمی بود!

تو هم خیلی دوسش داشتی

اینجا هم تو ماشینه و داریم می ریم اهواز ...شما مقادیری شیطنت کردی

مقادیری دلبری کردی....(بابا وحید هم هی نگات می کرد مثل نانا ! یعنی شانس آوردیم تصادف نکردیم! ببین تو عکس هیشکی حواسش به جلو نیست!وقت تمام)

مقادیری بیرون رو نگاه کردییول

مقادیری هم خوابیدی

 

وحتی خوابای خوب هم دیدی چون ...خودت ببینقلب

تو اهواز که بودیم رفتیم بیرون گشتیم و این عکس مال پاساژ کارونه  و شما و آیلین مثل این دوقلوها از کالسکه ی آیلین استفاده می کردید و همه با خنده نگاهتون می کردن

اینجا هم روزیه که می خواستیم بریم آبادان

اینم تنها عکسی که تو آبادان گذاشتی ازت بگیرم بس که تکون می خوردی

اینم یه عکس دسته جمعی با من و شما و خالت و آیلین و نانا (حیف که بابا وحید داشت عکس می گرفت )و غروب آبادان در کنار اروند

بعد از اینکه از آبادان بر گشتیم دوست خانوادگیه خاله و شوهر خالت اومدن خونشون (البته با ما هم دوست شدن دیگه)چشمک که اونا هم 1 ماهه نی نی دار شدن و یه دختر کوچولوی به اسم ترمه که منم براش وبلاگ درست کردم تا ببینیم که برای دخترش مطلب بذاره تا لینکش کنم و لینکش رو به دوستا ی شما هم بدم  این عکس دخترشونه

و شما و آیلین هم  برای اومدن ترمه لباساتونو با هم ست کرده بودید ...این لباسی که تن شماست تازه از اراک برات خریدم

اینام عکسای یک شب دیگه ایه که تو اهواز بودیم و بابا وحید داشت با شما بازی می کرد

راستی پسرم خیلیها اعتقاد دارن که شما و بابا وحید شکل همه قیافه هاتون تو عکس پایین هم بهت گفتم اخم کن و شما ....و بابا وحید....

 

تو عکس پایین هم روزیه که می خواستیم بر گردیم اراک و شما و آیلین از هم جدا نمی شدید! (آخه برای اینکه گریه نکنه بردیمش گذاشتیمش پیش اون یکی بابا بزرگش که شما رو یادش بره اینجا هنوز تو ماشینه و آخرین عکس از حضور ما در اهوازه)

اینم خریدهای آبادان(یه تریلی که ماشین جابه جا می کنه)

اینم یه نمای دیگش

اینم ماشیناش

اینم یه کیف کولیه  ببعی!

اینم مچ بندت

این عروسک ببعی هم تو راه اراک که بودیم برات خریدم

اینم در راه برگشت و خواب شیرین ...کلی خوابیدی ها

همیشه خوب بخوابی نبات من ماچ

 

 

پسندها (1)

نظرات (11)

محبوبه مامان الینا
8 اردیبهشت 93 8:39
همیشه به سفر عزیزماتفاقا خیلی هم خوبه چقدر بابت اون قضیه مردم تو جاده که نوشتین ناراحت شدم و متاسف عزیزم چه بامزه دست دختر خاله شو گرفته خدا حفظشون کنه
زهره
8 اردیبهشت 93 12:14
همیشه روز هاتون قشنگ و شاد باشه عزیزم مامان فعال هستی و من بسیار از شخصیتت خوشم اومده خانم در مورد اون موضوع که تو راه اراک اتفاق افتاده بوده واقعا باعث تاسفه باهات موافقم جای اینکه انسانیت خودمون نشون بدن عده ای دست به یک همچین حرکت شرم آوری میزنن من نمیدونم چطور میتونن با خوردن اون نوشیدنی ها یاد اون اتفاق چهره اون بنده خدا نیفتند... اون وقت به قول خودت هم که اسم خودشون انسان میذارن....! تاسف باره
شهرزاد
پاسخ
مرسی از دعای خوبت دوست عزیزم و نظر لطفته ...واقعا" همینطوره و متاسفانه به راحتی هم از گلوشون پایین میره و بعدش که بلایی هم سرشون بیاد عمرا" یادش بیاد که چرا بلا سرشون اومده!
مامی سارا
9 اردیبهشت 93 9:52
مهربانی ات را مرزی نیست یقین دارم فرشته ای قبل از آفرینشت قلبت را بوسیده
نسیم
9 اردیبهشت 93 20:45
سلللللللللللللللللللللللللام شهرزاد جووووووووووووون خوبی؟آراد جان خوبه؟خانمی خوش می گذره مسسسسسسسسسسسسسسسسافرت دلمون واستون تنگیده انشا الله این هفته میاین خونه پس منتظر دیدار هستم
شهرزاد
پاسخ
شرمنده نسیم جون دیر جواب میدم مرسی که همیشه به فکرمونی دوست جووون
لی لی
10 اردیبهشت 93 14:05
مامانی مهربون و آراد جونی سلام من از وبلاگ گالری سیسمونی شما رو پیدا کردم یه چند تا سوال داشتم که تو خصوصی ازتون پرسیدم اگه جوابمو بدین ممنون میشم
آرشیدا
12 اردیبهشت 93 20:43
سلام خانمی...وای تا چند لحظه کلا هنگ بودم زبونم بند اومده بود واسه ماجرایی که تعریف کردی...واقعا نمیدونم چی بگم .و به نظرم خوب کاری کردی این خاطره رو واسه آراد نوشتی که وقتی بزرگتر شد و تونست خاطراتو بخونه یه کم به این موضوعها فکر کنه و بدونه اینطور چیزایی واقعا هست....عزیزم ایشاله همیشه به خوشی.
آیدا
13 اردیبهشت 93 0:42
میشه این پسر خوشگل ناز داماد من بشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
(مامان سویل)
13 اردیبهشت 93 22:04
با افتخار لینک شدین.خانومی
(مامان سویل)
13 اردیبهشت 93 22:05
سفر خوشی داشته باشین الهی که همیشه به سفر و تفریح
مامان شینا
1 خرداد 93 1:50
واقعا ماشالا داری
ل
5 خرداد 93 5:38
درختا حیوانات بیگناه رو اسباب بازیهایی بچه ها نکنید چه گناهی دارن اخه
شهرزاد
پاسخ
درخت!؟ ولی در مورد حیوانات ...خرگوشه کلی هم داشت کیف می کرد کسی کاریش نداشت عمرش به دنیا نبود