آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

در سفر.....

1392/10/16 2:51
نویسنده : شهرزاد
2,475 بازدید
اشتراک گذاری

جیگرمقلب

الان اراک هستیم....و اما ماجرای سفرمون از روز 5 دی

5 دی ساعت 5 و خورده ای سوار اتوبوس شدیم به مقصد اراک ...اتوبوس گرم! گرم می گم ها! داشتم هلاک می شدم ...نمی دونم چرا هیچ کس جز من این طوری بال بال نمی زد!اوه حتی مورد داشتیم که با شال و کلاه خوابیده بود !سبز بیچاره بابایی رو  2..3 دفعه فرستادم پیش راننده که دمای بخاریشو کم کنه! بازم راضی کننده نبود خلاصه کباب شدم تا آخر راه  ...شما هم مثل دفعه ی قبل علاقه ای به خواببیدن نداشتی و همون 2 ساعت اول راه رو خوابیدی و اجازه دادی من و بابایی فیلم" هیس دختر ها فریاد نمی زنند" رو که تو اتوبوس پخش می شد ببینیم بعد از اون بیدار شدی و یکم بازی کردی یکم شیر خوردی یکم خندیدی یکم نق زدی ولی از خواب خبری نبود  حتی عمو پورنگ دیدی! افسوستا اینکه نزدیکیهای اراک خوابت گرفت و با کلی التماسی که تو دلم به خدا کردم خوابیدی! آخه داشتم از بی خوابی می مردمهیپنوتیزم فکر کنم ساعت 3 صبح بود که خوابیدی و قم بیدار شدی! فکر نکن زیاد خوابیدی  اتوبوس نگه داشت و با فریاد های شاگرد راننده که پیاده شید بیدار شدی ! تازه یک بار هم پات خورد به لیوانهای آبمون و ریخت رو صندلی بابا! کلی خندیدم! خندهآخه بابات مجبور شد زیرش تشک تعویض شما رو بذاره! قهقهه بالا خره ساعت 5 و خورده ای صبح رسیدیم خونه ی نانا  و  یه حلیم خوشمزه ای هم  بابایی رفت خرید خوردیمخوشمزه (مردم از بس تو تبریز هوس حلیم کردم و نبود)آخه تبریزیها حلیم خور نیستن و من همش تو حسرتش می سوزم ! خلاصه بعدش خوابیدیم تا 11 صبح و ساعت 9 شب هم رفتیم ایستگاه قطار که با مامان بزرگ من و نانا و بابا  بریم اهواز بماند که تو ایستگاه یک لحظه یک جا بند نمی شدی و همش داشتی اونجار و متر می کردی و بابایی هم دنبالت می دوید حالا عکساش رو میذارم خودت می بینی

بعد از اینکه قطار اومد 10 دقیقه وقت داشتیم سوار بشیم اما چشمت روز بد نبینه  چون  وقتی رسیدیم دم در قطار گفتن باید از زیر گذر برید اون طرف چون یه قطار دیگه اونجا  وایساده بود !!! حالا پله ها زیااااااااااااد   کلی پله می خورد برای پایین رفتن و کلی برای بالا اومدن ( غیر از مسیر زیر گذر) مامان بزرگ منم با عصا ! اصلا" نمی تونه راه بره سرعت راه رفتنش یه چیزی تو مایه های 5 کیلومتر در ساعت! یه عالمهههههه هم وسیله و چمدون داریم! در این حد بهت بگم که وقتی قطار راه افتاد فقط من و شما تو کوپه بودیم! و من داشتم از نگرانی و استرس می مردم! بابایی رفته بود دنبال مامان و مامان بزرگم که کمکشون کنه و من بی خبر از همه فقط می دیدم که داریم میریم! سریع زنگ زدم به بابات که کجایی؟ مامان  اینا چی شدن؟ وقتی گفت سوار شدن خیال من راحت شد ! و اصلا" نگفتم تو چی ؟ نگو بابات که رفته دنبالشون  دیده نیستن و قطار راه افتاده که می فهمه سوار شدن  حالا بابات بدو قطار بدو! که یکی از مسیولهای واگنها بابایی رو می کشه بالا! مثل این فیلما!  بعد از اینکه همه تو کوپه بهم رسیدیم و یه نفس راحتی کشیدیم شیطنتهای شما شروع شد که از همه جا بالا می رفتی عکسای اونم میذارم ببینی ولی خیلی زود خوابیدی و تا صبح تکون نخوردی خواب تو قطار بهت چسبید حسابی چون تا صبح بیدار نشدی و موقعی که همه پیاده شدن من به زور شما رو بیدار کردم ...

خلاصه رسیدیم خونه ی خالت و آیلین کلی از دیدنت خوشحالی کرد و لپهاتو کشید و کلی  با هم بازی کردید همون روز اول هم یاد گرفتی از سرسره ی آیلین  بری بالا و بیای پایین هم از پله هاش بالا میرفتی هم از خود سرسره ...یه روز هم رفتیم پارک و کلی تاب بازی کردید دو سه روز بعد از رفتنمون هم دختر داییم اینا اومدن و بعد از اون بود که جمع شما وروجکها 3 تایی شد و دیگه تو خونه صدا به صدا نمی رسید بیشتر هم به دعوا سر اسباب بازیها گذشت! البته شما بیشتر نظاره گر بودی! ترنم و آیلین هم در حال جیغ و گریه و دعوا و بکش بکش بودن و همش می گفتن مال منه مال منه! اصلا" یه وضعی بود   تا یکی می رفت تاب بازی اون یکی میومد که من ..من . من ! تا یکی میرفت سرسره همه پشت سرش صف می بستید حالا از اون هم یه عکسایی دارم ...در کل زیاد نمی تونستم عکس بگیرم چون شما اونجا مریض شدی و من دیگه دل و دماغ نذاشتم! بعد از اینکه روز دوم رسیدنمون بردمت حموم شما تب کردی ...بدنت جوش زد و باسنت شدیدا سوخت! در حدی که وقتی عوضت می کردم خون میومد ازش! همون شب با بابایی بردیمت دکتر که از شانس ما دکتر رفته بود و چند تا دانشجو ی دختر(انترن) اونجا بودن که اومدن معاینت کردن و یه اسم عجیبی برای مریضیت گفتن و یه داروی عجیبتری برای درمانت تجویز کردن که به هر کس گفتیم شاخ در آورد ! یه شربت و یه پماد و یه چیز دیگه رو با هم قاطی کرد داد خوردی! پماد موضعی رو داد خوردی! تعجب همین! دیگه هیچ دارویی نداد و از شب تا صبح شما نخوابیدی و همش به خودت پیچیدی ! منم پا به پات نخوابیدم همش باید عوضت می کردم  که سوختگیت بدتر نشه و از یک طرف هی بهت شیر میدادم که گریه نکنی هیچی دیگه فردا صبحش که از خواب پاشدیم دیدم وااااااااااااای این دسته گل پسر منه؟! تمام بدنت به شکل وحشتناکی جوشهای چرکی زده بود حتی تو دهنت البته تبت همون اول قطع شده بود ولی صورتت زرد شده بود و زیر چشمات قرمز وبیحاله بیحال بودی نتیجه این بود که بعد از 3 شب که به خودت پیچیدی و خودت و من نخوابیدیم بابایی با خاله بردنت دکتر منتها یه دکتر خوب که گفته بود هیچ دارویی نداره و ویروسیه خودش بعد از چند روز خوب می شه فقط برای سوختگیت یه پماد داده بود و گفته بود فقط بشوریدش ! ما هم به خاطر بد بودن آب اهواز آب معدنی گرفتیم روزی 8 بار گفته بود عوضت کنم! خلاصش اینکه خوب شدی! ولی همین الان هم دونه ها هستن منتها در حال محو شدنن ...تو اهواز 11 دی تولد خالت بود که براش تولد گرفتیم و کیک خوشمزه ای هم خوردیم و شما بچه ها هم آتیش سوزوندید ...یه روز رفتیم لشکر آباد که یه محله تو اهوازه و ساندویچ کثیف خوردیم!نیشخندمثل سلف سرویسه منتها ساندویچ و کپه و سنبوسه داره با یه عالمه مخلفات

یه روز هم با دختر داییم اینا به همراه بابایی و نانا رفتیم آبادان  گشتیم و خرید کردیم کلا" من آبادان رو خیلییییی می دوستم

خلاصه جمعه صبح برگشتیم اراک منتها نه با اتوبوس ...خدا پدر دختر داییم و شوهرش رو بیامرزه که ما رو با ماشینشون آوردن و من دیگه مجبور نشدم تو این vip های گرم ناراحت بشینم و با شما کلنجار برم ...شما هم از اول تا آخر راه خواب بودی ...از وقتی اومدیم اراک داری آتیش می سوزونی... عاشق بالا رفتن از  میز نهار خوری شدی و همش رو میز نهار خوری هستی! چیزی نمونده برسی به سقف عزیزم تلاش کن!منتظرگیتار بابا وحید هم سرویس کردی ! همش میری سیمهاشو می کشی و آواز می خونی ! آخه تو اهواز دیدی شوهر خواهر من که قرار بهش بگی دایی مصطفی  گیتار می زنه و می خونه عاشق گیتار شدی و هی می خوای ادای مصطفی رو در بیاری! همون موقع هم محوش شده بودی و با دقت گوش و نگاه می کردی. غذا خوردنت خوب بود ولی بعد از اینکه مریض شدی و تو دهنت جوش زد دردت میومد غذا بخوری عزیزززززززم دهنتو باز می کردی تا غذا میذاشتم توش جیغ می زدی و مجبور می شدی تف کنی البته 1 روز بیشتر اینطوری نشد در کل خوب بودی  دکتر هم که بردیمت وزنت کرد همون 13 کیلو بودی البته تو خونه ی خالت 13 /400 بودی

کارای جدیدت

تو اهواز یاد گرفته بودی سرت رو تکون میدادی و می گفتی بیا بیا البته بیشتر به نانا می گفتی که بیاد تابت بده و می گفتی بیا بابا عبایی! (تاب تاب عباسی)

به گوجه می گفتی جه حالا می گی جوجه یا جه جه

به جلدی (به ترکی ) می گفتی دل حالا می گی دلدی!

به ممنون می گی نم نم!ماچ

به بازی می گی با

آهنگ بازی عمو پورنگ رو می خونم برات باز باز بازی بازی بعد که می خوای برات بخونم می گی بابابا

به گیتار می گی اگ! حالا چه ربطی داره خدا می دونی

کلی تو اهواز برای همه نماز خوندی  وای میستی دستاتو می بری طرف گوشت می گی oy بعد سجده می کنی

راستی امروز یه خبر خیلی خوب شنیدم ...هورا

اینم عکسات

اینجا تو اتوبوسیم و داریم از تبریز میریم اراک

اینم تو ایستگاه قطار که داشتی برای خودت می گشتی و اونم بابایی که دنبالت در حرکته

اینجا هم با این دختر خانم دوست شده بودی

تو عکس پایین هم رفته بودی اونجا وایساده بودی و دختر اونا رو دید می زدی که بابایی اومد آوردت!

به اون در خیلی علاقه داشتی و همش اونجا بودی بابا به دنبالت

و به این ترتیب بر گشت داده می شدی

اینم شما و بابایی

اینم شما و نانا

اینم تو قطار که از همه جا بالا می رفتی

آخرش خسته شدی خوابیدی

اینجا هم خونه ی خاله شهناز و شما و آیلین روی 3 چرخه ی آیلین ! اون دفعه شما جلو می شستی این دفعه آیلین

اینم آیلین جوجو

بالا رفتن از سرسره

 

نمونه ای از محبت آیلین به شما قربونش برم

 

و تو عکس زیر شکمو بودن شما مشخص می شه که ول کنه بستنی نیستی

اینجام رفته بودیم پارک

می خواستم ازت عکس بگیرم یهو خمیازه کشیدی

یعنی مرده ی این قیافتم!

شما در حال قدم زدن

اینجا هم تولد خالته و شما یکم بی حالی

با وجود بی حالی هم فضولی تو کمد سی دیها رو فراموش نمی کنی در حالیکه آیلین و ترنم نشستن و عمو پورنگ می بینن

اینجام  مثلا" دارن میرقصن و شما هم که تو کمدی!

صف سرسره ...

عاشق زدن سازدهنی هستی و اونجا می زدی و می رقصیدی

 

اینم آیلین عسل مو فر فریه من قلب

اینم کیک تولد خاله

بقیه ی عکسها پست بعد

می گم خوبه کم عکس گرفتم اگه زیاد می گرفتم چی می شد!سبز

 

 


 

ا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

آیدا
19 دی 92 0:37
وای رمز منو تایید نکنی ها اشتباهی فرستادم باید خصوصی میفرستادم
شهرزاد
پاسخ
نگران نباش آیدا جووون
آرشیدا
19 دی 92 17:04
اووووووووووووووووووووووه سلام عزیزم چقدر اتفاقا افتاده تو این چند روز جریان قطاره و مامان بزرگتون هم خیلی بامزه بود عزیز دلم آخی مدیض شدی خاله خداروشکر چیز مهمی نبود و رفع شد مواظب خودت باش عزیزم
شهرزاد
پاسخ
اصلا" نمی دونم چرا هر جا میرم و هر کاری می کنم پر از اتفاق می شه باور کن !!!
جیران بخشنده
19 دی 92 19:37
همیشه به سفر قربون تو پسر ناز وای اون عکسه که آیلین داره بهت بستنی میده خیلی خنده داره
جیران بخشنده
19 دی 92 19:39
همیشه به سفر قربون تو پسر ناز بشم که تو مسافرت مامی رو اذیت نکردی امیدوارم از این به بعد هم بهتون خوش بگذره وای کشته مرده اون عکسم که آیلین داره بهت بستنی میده خیلی خنده دارهههههه
شهرزاد
پاسخ
خاله جووون یعنی الان فهمیدی من چقدر شکمویم؟!
مامان الیار
20 دی 92 2:00
وااااااااااااااااای خوش به حالتون همیشه به گردش و شادیمامانی منم بگم که عاشق گل پسری شما هستم و خیلی دوسش دارم هم خوشگله هم بامزست ماشالله همم که فکر میکنم یه جورایی شبیه دو سالگی های الیار منه اینم بگم که موهای الیارم هم از اول اینجوری بود و اینجوری هم موند پس نگران نباش عزیزمالبته یه کم کم پشت بود که وقتی زدیم پرپشت تر شد به نظر من اگه شما هم موهای گل پسرتونو تا حالا نزدید یه بار با ماشین بزنید تا پر پشت تر بشه اخه خیلی شبیه موهای الیاره فقط رنگش فرق میکنه ببخشید که یه کمی طولانی شد اراد جونو خیلیییییییییییی میبووووووووووسم
شهرزاد
پاسخ
دل به دل راه داره دیگه راستش به نظر منم یکم شبیهن و من خوشحالم خیلی چون الیار جووون خیلی خوشگله واااای من نمی تونم ببینم آراد کچل بشه وگرنه خیلیها بهمون می گن ولی کو گوش شنوا
مامان علیرضا
20 دی 92 7:56
سلام.ماشاالله چه پسر خوشگل و شیطونی دارین.خدا براتون حفظش کنه.به ما هم سر بزنین خوشحال میشیم.
شهرزاد
پاسخ
مرسی بهمون سر زدی خانومی حتما" بهتون سر می زنم الان
مامان رایان
20 دی 92 15:29
سلام همیشه به سفر عسیسسسسم.خیلیییی قشنگ نوشتی بخصوص تصور جاموندن مادربزرگو بابای اراد از قطار ... اقا یه سوالی خیلییییی ذهنمو مشغول کرده اخه شما چرا با ماشین خودتون سفر نمیرید که هم این بچه اذیت نشه هم خودتون هم مادر بزرکا؟؟ من اخرین بار دوران دانشجویی سوار اتوبوس شدم و دیگه عمرا بتونم سوار بشم چه برسه این نی نیا هرجاهستید خوش باشید ایشالا بعضی وقتا هم با ماشین میریم مخصوصا" اینکه چند وقت دیگه شوشو میاد دنبالمون ولی این بار نمی شد هم راه دور و خسته کننده بود برای رانندگی هم شوشو می خواست از اهواز با هواپیما بر گرده تبریز واسه ی همین نشد که بشه مرسی خانومی
مریم (مامان ثنا جون )
21 دی 92 11:02
سلام شهرزاد جون. واااااای ارادجون همه جا را که به خیش کشیدی ایستگاه راه اهن .قطار..خونه خاله..همه جا را ولی خیلی شیرینه این شیطنتها. همیشه سالم و سلامت باشی و در سفر
شهرزاد
پاسخ
مرسی مریم جووون بله دیدی ؟ هر کاری دلش می خواد می کنه