15 ماهگیت پیشاپیش مبارک+ooooooooyy+این روزهای ما
قند عسلم
فردا این موقع تو اتوبوسیم البته من که استرس ندارم چون بار اولی نیست که باهات با اتوبوس مسافرت میرم ولی بابات بار اولشه و می ترسه شما گریه کنی یا اذیت کنی و من همش دارم بهش قوت قلب میدم
این روزامون به بستن ساک و سر و کله زدن با شما می گذره و البته رفتن خونه ی مامان جون تبریزی! از شب یلدا به بعد هر شب شام اونجا بودیم! می خوان جبران رفتنت رو بکنن کلی دلشون برات تنگ میشه ها ...به خصوص اینکه این روزا کلی با مزه و تپلیتر شدی همشم که داری خونه رو متر می کنی اونم با دستایی که مثل گارد بالا نگه میداری و راه میری انقدر خنده دار راه میری ها عین پنگوین !سرعتت انقدر تو راه رفتن زیاد شده که واقعا" من و بابات کم میاریم پیشت کلا" با 4 دست و پا خدا حافظی کردی و همش راه میر ی ... تو خیابون هم میذارمت راه بری البته زیاد نمی تونیم بریم بیرون چون هوا وحشتناکه هم کثیفه هم سرده چند روز پیش یه خبطی کردیم گفتیم بریم بگردیم! البته بیشتر هدفمون خریدن لوسیونت بود که تموم شده بود رفتیم اونو بخریم که منجمد شده بر گشتیم اون مغازه ی مورد نظر هم بسته بود !
راستی از شب یلدای امسال هم برات بگم که رفتیم خونه ی مامان جون تبریزی و همش دنبال شما دویدم! اصلا" نفهمیدم چی خوردم ! واسه ی من یکی شب یلدا هیچ فرقی با بقیه ی شبها نداشت چون هیچی جز مواظبت از شما نفهمیدم یا داشتم بهت غذا میدادم یا خوراکی یا مواظب بودم در اتاق رو باز نکنی ! کلا" بزرگترین مشکل ما تو خونه ی مامان جون تبریزی همین در اتاق خوابشونه که نمی دونیم از دست شما باز کنیم یا ببندیم! باز کنیم یه جور بلا سر خودت میاری ببندیم بیشتر توجهت جلب می شه میری بازش می کنی و دوباره روز از نو روزی از نو کلید هم نداره !
راستی یه چیز جالب دیروز بابایی برای اینکه حرصت رو در بیاره اومد منو بغل کرد به شما گفت مامان منه تو رو می گی! مثل فشنگ خودتو رسوندی با غر غر اومدی وسط ما وایسادی و بابا رو هل میدادی عقب بعد که ما رو جدا کردی من ازت پرسیدم آراد مامان یا بابا دو تامونم دستامونو باز کردیم و شما پریدی تو بغل من منو می گی تو آسموناااااااااا
امروز صبح ساعت 10 وقت آرایشگاه داشتم ! و مجبور بودم با بابایی برم و شما هم مجبور بودی بیدار شی! (آرایشگاهم موقتا" جاش رو عوض کرده و منم بلد نبودم بابا منو رسوند) ساعت 9 کلی صدات کردم تا چشمای نازت رو باز کردی آمادت کردم و بعد از اینکه من رو بابایی رسوند شما و بابا رفتید خونه ی مامان جون تبریزی بیچاره باباجووون ! می دونی چرا؟ چون شما تا چشمت به باباجون تبریزی میفته بهش دستور میدی که نماز بخونه! از بس رفتیم اونجا باباجون رو در حال نماز خوندن دیدی هر وقت بابا جون رو می بینی یادت میفته و می گی ooooooooooyyyy! بله شما به الله اکبر می گی oy! و سجده می کنی و انقدر جا نماز رو نشون میدی و جیغ زنان می گی oy که بابا جون بیچاره از وقتی میریم اونجا همش به خاطر شما نماز می خونه شما هم میری پیشش می شینی مهر بدست با دهن باز نگاش می کنی !
نمی دونم قبلا" بهت گفتم یا نه که صدای گربه و جوجه رو خیلی قشنگ در میاری آدم می خواد بخورتت
به نون می گی نو ...چند روز پیش سر سفره نون بود یهو نشون دادی با اشتیاق گفتی نو ...نو
عاشق اتل متل توتوله ای و هی می زنی به پاهات می گی ا a
عاشق اینی که یکی دستاشو بکوبه رو زمین و بیاد دنبالت و به ترکی بگه جلدیم جلدیم! و هر وقت دلت می خواد یکی بیاد دنبالت دستاتو می زنی به زمین می گی دل! (dal) به جل می گی دل و از ته دل می خندی
کلا" خوش خنده بودی این روزا همش واسه خودت بازی می کنی و غش غش می خندی حتی تو خیابون مغازه و کلا" عاشق خندیدنی فدای خندیدنت بشم من
راستی مامانی 3 روز دیگه ماهگرد 15 شماست و چون ما اون موقع نیستیم من برات کیک درست کردم و الان بهت تبریک می گم عسلم
وزنت رو هم گرفتم اگه ترازو ها درست نشون داده باشن شما بین 13 تا 13/100 هستی قدت رو ایشالا رفتیم اهواز به کمک نانا می گیریم ولی واقعا" چاق شدی یه شکمی بهم زدی بیا و ببین کلی بهت می خندیم ..از وقتی که سلیقه ی غذاییت رو فهمیدم عالی غذا می خوری خدا روشکر
راستی مامانی شماره پای شما برای همسایه بالایی ما مسیله شده از اونجایی که کفشات دیگه تهشون کثیفه میذارم دم در و یه روز شنیدم تو پله ها خانم بالایی به شوهرش می گفت آخه بچه ی انقدی کفش به این بزرگی می پوشه! پاهاتو چشم زدن تازه خبر نداره همون کفشه داره کوچیکت می شه! اینم اون کفش
اینم عکسات
عسل پسرم این کاپشن سیسمونیت هم اندازت شده و خیییییییییییلی بهت میاد مخصوصا" با کفشایی که از آستارا برات خریدیم خیلی جوره ببین
یه روز خونه ی مامان جون تبریزی
یه روز که داشتی تی وی میدیدی!
شب یلدا ! در کل تو شب یلدا خیلی کارای جالبی انجام میدادی یکیشم این بود که وا کرت رو برده بودیم ببینیم یاشار باهاش چیکار می کنه شما اولا" حسودیت شد و نذاشتی اون بیچاره بهش دست بزنه دوما" خودت برداشته بودیش ویراژ میدادی از این ور خونه به اون ور خونه ! وقت وقتش اینطوری استفاده نکردی که اون شب همش باهاش با خنده و خوشحالی ویراژ میدادی
(عکس زیر)اینجا داری دالی بازی یا به قول تبریزیها و شما ! ادی بازی می کنی
اینجام رفتی زیرش خوابیدی مثلا"
دیدی گفتم مثلا" خوابیدی
(عکس پایین)آراد یاد جوونیاش افتاده!
ادییییییییییییی
اولین مسواک و خمیر دندون زندگیت (البته بعد از مسواک انگشتی) چند روز پیش برات خریدیم و اصلا" هم دوست نداری برات مسواک بزنم کلی اشک می ریزی!
یه روز دیگه خونه ی مامان جون تبریزی و شما محو باباجون
تو عکس پایین هم داری اشاره می کنی و می گی oy که دوباره باباجون نماز بخونه
تو عکس پایین هم خودت داری نماز می خونی
تو عکس پایین داشتم ساکمون رو جمع می کردم این ژاکتمم تن تو کردم حالا مگه ول می کردی با همین خونه گردی می کردی
یه روز تو سومین مخفیگاهت نشسته بودی
همیشه خوب بخوابی عسلم