آرایشگاه و عروسی و کارهای جدید!
گلم
عزیز دلم این روزا یکم سرم شلوغه برای همین نمی تونم بیام وبلاگت دلیل شلوغی سرم هم اینه که یه چیزی تو مایه های خونه تکونی انجام میدادم ...جمعه شیشه ها رو تمیز کردم با بابات و شما رفتیم انباری رو تمیز کردیم که از قبل از تولد شما تمیز نشده بود و بابات هم از فرصت استفاده کرده بود و همه ی وسایل رو مثل کوه ریخته بود رو هم روهم ! خلاصه شستن تراس و کارای این چنینی انجام میدادم از طرفی هم به خاطر سردی هوا لباسهای زمستونی رو جایگزین تابستونیها می کردم و امروز هم عروسی دعوت بودیم و پس فردا هم نانا از اراک میاد پیشمون و بعد از اون هم با هم میریم تهران چون اونجا هم عروسی دعوت شدیم
امروز تو عروسی مثل همیشه یه پارچه آقا بودی کلی هم میوه و شیرینی خوردی و از خجالت شکمت در اومدی اولش هم که وارد تالار شدیم چنان بغضی کردی که من یکی کلی دلم برات کباب شد! چون محیط جدید بود و بعضیها لپت رو کشیدن غریبی کردی ولی بغض کردی و گریه نکردی سرتم انداخته بودی پایین منم سریع بغلت کردم و تو هم زودی بغضت رو خوردی و اگ اگت شروع شد! انگور می خواستی ...
کارها و کلمات جدید
هر روز صبح که بیدار می شی تی وی رو نشون میدی و می گی ع... یا عب! به عمو پورنگ اینو می گی و پدر ما رو تا شب در میاری با عمو پورنگات! همش تا تموم می شه دوباره دستور میدی برات بذاریم ! حتی وقتی میره رو فیلمش باز به من نگاه می کنی و می گی ع! یعنی آهنگاشو باید برات بذارم!
از اعضای بدنت چشم ....زبون......مو ...دست....پا و ناف رو بلدی نشون بدی به چشم می گی تش!
جدیدا" میری تلفن رو بر میداری حرف می زنی! می گی اوو ...با(بابا)! یا اوو عب(عمه)! ...اگه منم نباشم می گی اوو ما...
هر وقت پوتیکو پوتیکو میکنی همراش می گی پوتکو پوتکو
هر وقت سرت به جایی می خوره میای نشونم میدی که سرت خورده
خونه ی مامان بزرگ تبریزیت رو کامل می شناسی چند روز پیش که رسیدیم در خونشون جیغ جیغات شروع شد و با اینکه از در خونشون رد شدیم بازم با انگشت خوشگلت داشتی در خونشون رو نشون میدادی و می گفتی با یعنی بابا جوون
رو حالت دو زانو که می شینی و پوتیکو پوتیکو می کنی و بالا و پایین می پری جدیدا" دستت رو هم مثل سرخ پوستها می زنی به دهنت و صدا در میاری البته به جای دستت توپت رو هم می زنی به دهنت بعضی وقتها
عاشق چایی شدی رفت! هر چی من خواستم چایی خور نشی بی فایده بود! از بس صبحها ابراز تمایل کردی برا خوردن چایی ما هم یکم دادیم بهت و شما معتاد شدی گویا ....دیگه ول کنمون نیستی
راستی دیروز رفتم آرایشگاه منتها چون بابات وقت نداشت بیاد شما رو نگه داره شما رو رو صندلی جلو نشوندم کمر بند ماشین رو هم بستم بردمت خونه ی مامان جون تبریزی ساعت 10 صبح و اونا هم کلی ذوق کردن ...البته خبر داشتن قراره بری خونشون ولی انقدر شما رو دوست دارن که کلی خوشحال بودن از اینکه رفتی خونشون بعد از اینکه کارم تموم شد هم اومدم دنبالت و مامان جون گفت که در نبود من لب به هیچی نزدی نه شیر نه صبحونه و همه جا دنبالم می گشتی ! منو می گی تو آسمونااااااااااااا
راستی این روزا عاشق هل دادن مبل و بقیه ی وسایلی و ما زود باید بیایم جلوت رو بگیریم ...بیچاره همسایه پایینیمون تا ما بیایم جلوت رو بگیریم !
گلم عکس دارم ازت ولی حال ندارم کوچیک کنم سایزشون رو الان ! حالا خدا رو چه دیدی یا همین الان حالشو پیدا کردم و گذاشتم برات تو همین پست ! یا فرداها در پست بعدی!