آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

و اینک پایان سفرهای مارکو پلو در تبریز! +روزهای نا نوشته +اندر احوالات شما

1392/6/25 3:59
نویسنده : شهرزاد
805 بازدید
اشتراک گذاری


قبل از هر چیز از همه ی دوستای خوبمون باید تشکر کنیم که به فکرمون بودن و جویای احوالمون

عزیزم قلب

الان تبریزیم! و من بعد از 11 روز دارم برات می نویسم ! خوب بعد از 1 ماه که  آدم بر می گرده خونه و با منظره ی یک وجب خاک نشسته شده روی وسایل مواجه می شه نتیجش 11 روز دوری از اینترنت می شه!لبخند

حالا بریم سراغ روزهای ننوشته شده در وبلاگت! اول از همه از روز جمعه 15 شهریور شروع می کنم که من و شما سوار اتوبوس شدیم مبدا اراک...مقصد تبریز!  اولش همه چی خوب بود البته جز کولر! که با وجود وی آی پی بودن ماشین  گرما بدجوری تو ذوق می زد  البته غیر از این هم ...نبود تی وی در عقب ماشین و نذاشتن فیلم توسط راننده هم همچین خوشایند نبود! شما انقدر خسته بودی( چون ظهر نخوابونده بودمت که تو ماشین بخوابی)که همون اول راه بیهوش شدی و من کلی خوشحال!نیشخند

همه چیز تا قم خوب بود ! یعنی 1 ساعت و نیم خوشی ! برای من و خواب برای شما ضمن اینکه کسی هم پیشم ننشسته بود ! از قم به بعد یهو ورق برگشت و همه چیز با هم بد شد! شما بیدار شدی !  صندلیه بغلیم هم یه پسر نشست! این خودش دست کمی از فاجعه نداشت!  برای منی که می خواستم به شما شیر بدم ! تازه قسمت بدتر قضیه دسته ی صندلی بود که از دو طرف (هم وسط بین دو تا صندلی هم کنار پنجره) بدجوری جا رو تنگ می کرد وقتی که می خواستم بخوابونمت و بهت شیر بدم! این بود که مجبور بودم  کج بشینم و اینطوری سر شما بین من و دسته ی صندلی قرار می گرفت همین باعث کلافگیت می شد و شیر نمی خوردی و در نتیجه نمی خوابیدی! همه ی اینها در حالی بود که من, هم شیر خشک هم شیر دوشیده شده تو شیشه برات برداشته بودم اما چه فایده که لب نزدی و فقط ممه می خواستی اوه تمام این شرایط  وجود داشت و علاوه بر اینها از پسر بغل دستیم بگم که با وجود اینکه میدید بغل دستش یه مادر و بچه نشستن  با این حال تصمیم داشت باب آشنایی رو باز کنه ! و من مجبور شدم تمام مدت و سرم رو خم کنم طرف شما تا اون به هدفش نرسه واقعا" باور کردن اینکه همچین آدمهای وقیحی تو دنیا  وجود دارن سخته ...شانس آوردم تهران پیاده شد و از دستش راحت شدم  خلاصش کنم شما تا ساعت 3 صبح نخوابیدی ! و بعد تا خود تبریز بیهوش شدی و آخر سر به زور بیدارت کردم تا پیاده بشیم  راستی یه چند تا دوست هم پیدا کردی که پشت سرمون نشسته بودن و باهاشون دالی بازی کردی و دست دادی و جیغ زدی و....  دوستات یه 20 سالی ازت بزرگتر بودن! که با پیاده شدنشون در زنجان  دوستیه کوتاه مدت شما به اتمام رسید.خنثی

بعد از رسیدنمون هم یکراست رفتیم خونه ی مادر بزرگت اینا و عملیات سورپرایز رو با موفقیت به اتمام رسوندیم از خود راضیو یه کله پاچه ای خوردیم خوشمزهو برگشتیم سر خونه و زندگیه خاک گرفتمون!خنثی

بعد از اون هم دو تا مهمونی رفتیم و یه مهمونی دادیم و تو مهمونی که دادیم شما از دختر مهمونمون سرما خوردگیشو گرفتی و  دیروز ما  بعد از اینکه دیدیم خیلی عطسه می کنی و آب ریزش بینی داری بردیمت بیمارستا ن کودکان و  شما از بس اونجا تست صدا دادی و بلند بلند بابا و مامان گفتی آبرو برامون نذاشتی خلاصه الان بهتری و خدا رو شکر کارت به تب  نرسید و عطسه هات امروز خیلی کم  شده و خلاصه اینکه الان در خدمت وبلاگ شما هستیم ...

از شما و کارهای شما در این 11 روز هم گفتنی اینکه :

میگی ادی ! ادی به ترکی یعنی دالی! و شما این کلمه رو مدیون مامان بزرگ تبریزیت هستی که یادت داده و الان هم می گی دالی هم ادی  بچم به 2 زبان زنده ی دنیا حرف می زنه!خنده

می گم موهات کو ....نشون میدی قلب   

قبلا"دنبالت می کردیم صدای هیولا در میاوردیم شما فرار می کردی قایم می شدی! الان همزمان دنبالمون هم می کنی و صدای هیولا در میاری و دستاتو محکم می کوبی رو زمین! کلا" این ماه علاقه ی زیادی به کوبیدن دست و پاهات رو زمین در هنگام چهار دست و پا رفتن پیدا کردی به شکلی که کل خونه می لرزه! بیچاره همسایه ی پایینیمون!

 وقتی  یک کاری می کنی و می بین ما عکس العمل نشون میدیم دوباره اون کار رو انجام میدی ! مثلا" امروز سرت خود به در  من یه جیغ کوچیک کشیدم شما خوشت اومد هی سرت رو کوبیدی به در و دیوار که من جیغ بزنم!


 

از صندلی غذات میری بالا میای پایین! خلاصه زیرو روش می کنی!آخ

روز اولی هم که رسیدیم از پله های خونه ی مامان بزرگت با کف پاهات (نه چهار دست و پا و نه روی زانو) یه دستت رو گرفتی به دیوار و رفتی بالای پله  کلا" از همه جا بالا میری باور کن ولت کنم از دیوار راست هم می خوای بری بالا کشوی تی وی رو در میاری و میری روش برای اینکه بری بالای میز تی وی

به هاپو می گی آپو

تا یکی عطسه می کنه اداشو در میاری و می گی ابی!(abi) و کلی می خندی ...خودتم که عطسه می کنی غش غش می خندی

امروز هم یاد گرفتی به سوپ می گی بوپ!

چند روز پیش هم دیدی بابات خمیازه می کشه و سرش رو می خارونه اداشو عین خودش  در آوردی و ما کلی بهت خندیدیم خنده

به عمه هم یاد گرفتی می گی عب! زبان حالا چه ربطی به عمه داره  ما که نفهمیدیم !

راستی گلم شدم یه مامان 55 کیلویی برای یه پسر 12/400 کیلویی! نمی دونم خوشحال باشم واسه شما یا ناراحت باشم واسه خودم ! هر کی منو می بینه متوجه می شه که چقدر آب رفتم ! چیزی نمونده به وزن دوران دبیرستانم برسم !خیال باطل

 

کلی عکس دارم که فردا میام برات میذارم چون مثل همیشه الان ساعت 3 و خورده ایه صبحه و  اگه بخوام سایز عکس کوچیک کنم و بذارم اینجا فکر کنم تا صبح باید بشینم!خمیازه

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مریم(مامان ثنا)
25 شهریور 92 9:13
بلاخره با کلی دردسر برگشتی سر خونه زندگیت خوب کردی دختر اخه این دور و زمونه که اینهمه گرگ دور و برمون هست که ادم شوهرش را ول نمیکنه بره
رسیدن به خیر خسته نباشی
اون تپل خان را هم یه ماچ محکم از طرف من بهش بکن



مرجان مامان آران
25 شهریور 92 13:05
به به خسته نباشیدددددددددد
رسیدن به خیر عزیزمممم
همیشه به سفر و خوش گذرونی
منتظر عکسای خوشگلتون هستیممممم
باربی شدی دیگههههه


مرسی مرجان جووون آره دیگه از این باربیهای پوستی بر استخوان!
مامان رایان
25 شهریور 92 14:59
رسیدن بخیر باشه ایشالا.آراد جونی کلی ماشالا پیشرفت داره هزارماشالا.بجای من ی بوس گنده از لپاش بک مزسیییییی


مرسی خاله جووونی من و مامانم کلیییی دلمون برای رایان جووون تنگ شده مامانم وقت کنه میاد پیشتون
✿ ツ دخترشادツ ✿
25 شهریور 92 15:36
سلام واقعا آرادتکه
راستی یه وبلاگ دیگه هم ساختم اگه دوست داشتید بهش سریزنید
http://mobina215.blogfa.com/


مرسی خانومی
آیدا(ماهک)
26 شهریور 92 0:14
همیشه به گردش و خوشی سفر بی خطر بیصرانه منتظر دیدن عکسای آراد جونم
وقت کردی پیش منم(وبم) بیا خوشحال میشم


مرسی خانومی ببخشید دیر تایید شد نظرت
رالیا
27 شهریور 92 1:05
شهرزاد جون هنوز فردا نشده من چشمم درومد از بس اومد عکسای جدید روببینم ولی خبری نیست کهههههههه


کلی خندیدم رالیا جووون ببخشید دیگه یکم سر گرم بچه داری و خونه داری و ترک اعتیاد اینترنتم!