آشتی با غذا+دلتنگی برای بابایی+یه اخلاق خوب
عسلم
اگه خدا بخواد انگار با غذا آشتی کردی ! 2 روزه به خاطر ماست دهنتو باز می کنی و منم زیر ماست غذاتو قایم می کنم و شما می خوری! خیلی خوشحالم کاش همینطوری بمونی اگه بدونی تو این حدود 10 روزی که غذا خوردنت بد شده بود چی کشیدم! دریغ از یک لقمه! فقط صبحونه می خوردی و بس! اصلا" دهنت باز نمی شد حتی برای ماست ! خدا رو شکر مثل اینکه به ماست دوباره علاقه مند شدی...
یاد گرفتی در یخچال نانا جون رو باز کنی! و این دست کمی از فاجعه نداره ! البته فعلا" حواست پرت چیزای دیگه شده ...شانس آوردیم یعنی
یه خبر خوب برای خودم ! فهمیدم که شما حرف گوش کنی! کلی خوشحالم! وقتی بهت می گیم جیز دیگه دست نمی زنی به اون وسیله یا وقتی می گیم نه آراد دست نمی زنه گوش میدی و بر می گردی میای پیشمون بعد از اون هم هر وقت اون وسیله رو می بینی می گی جیز و رد می شی از کنارش...چند روز پیش نانا سبزی پاک می کرد و شما مثل یه بچه ی خوب و مطیع اصلا" دست نزدی بهشون ...حتی از پیششون رد می شدی هم نمیذاشتی بدنت بخوره بهشون ..
عزیز دلم ...دل هر دوتامون برای بابایی تنگ شده ...این حس برای شما تازگی داره چون بار قبل که 2 ماه پیش بود شما بابایی رو به کل از یاد برده بودی و وقتی دیدیش تحویلش نگرفتی ولی این بار که اومدیم اراک تا زنگ در رو می شنوی میری میشینی کنار در و به آیفون نگاه می کنی و می گی با با ... کلی من و نانا دلمون برات کباب می شه جیگرم ...چند روز پیش هم که دیگه حسابی دلت بابایی رو می خواست همش به در وآیفون نگاه می کردی و با با می گفتی ولی از بابا خبری نبود که نبود ایشالا به زودی باباییت میاد دنبالمون و هر دوتامون رو از دلتنگی درمیاره
این روزا شیطنتهات به اوج رسیده انقدر می خندی که به سکسکه میفتی همش قایم می شی و دالی بازی می کنی و فرار می کنی اگه کسی حواسش به شما نباشه هی صداش می کنی که بیاد دنبالت کنه همش هم می خندی و با سرعت می ری قایم می شی
اینم عکسات
خونه ی مامان بزرگ من (مامان بابا)
شما در حال نقشه کشیدن برای میوه ها
شما و آقا جوون(بابا بزرگت)
شما و نانا (مامان بزرگت) .. مامان بزرگ منم در پشت سر شما به چشم می خوره
شما و نانا در آشپزخانه ی نانا دست آقا جوون هم در تصویر به چشم می خوره!
شما و آقا جوون امروز صبح قبل از بیرون رفتن ...داری آموزش می بینی!