آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

بالاخره اونم افتاد!!!!

واااای مامانی بالاخره حلقه ی اونجاتم افتاد!البته ما انداختیمش! من می کشم اون آدمی رو که شما رو ختنه کرد و به ما نگفت که آخرش این حلقه به یک نخ آویزون خواهد بود و ما باید از اون نخ جداش کنیم! من و مامان ناهید چند روز بود که کلی ناراحت شما بودیم  چون این حلقه ی لعنتی کنده شده بود و فقط از یه نخ آویزون بود منتها ما نمی دونستیم اون واقعا؛ نخه! فکر می کردیم یه تیکه از گوشت شماس! و کلی ناراحتت بودیم تا اینکه امروز مامان ناهید شجاع! دلش رو به در یا زد و تصمیم گرفت شما رو نجات بده! و در یک عملیات انتحاری دستکش دست کرد!!! قیچی کوچیکشو ضد عفونی کرد و اومد تا شما رو از دست حلقه ی نفرین شدت نجات بده من گفتم الان جیغت میره هوا! ولی به ثانیه ه...
3 شهريور 1392

اولین سفر زندگیت

نا ناز مامان سلام دیروز  با مامان ناهید و بابا وحید ساعت ۳ بعد از ظهر از تبریز راه افتادیم و ساعت ۱۱  رسیدیم اراک ...شما همش تو  ماشین خواب بودی گلم البته تمام مدت هم در حال شیر خوردن بودی از بس  شکموییی بابایی دلش برات خیلی تنگ شده همون دیروز تا رسیدیم اراک  اسکا‍‍ یپ خواست منم شما رو به بابات  نشون دادم تا خیالش راحت بشه! همچین بابایی داری عزیزم الانم می خوام  تو وبلاگت براش عکس بذارم ببیندت  چون مامان ناهید وی پی انش قطعه و نمی تونم برم فیس بوک    ...
3 شهريور 1392

روزهای عجیب...

سلام مامانی گل پسرم از وقتی که اومدی به دنیای ما   زیاد فرصت نمی کنم بیام برات بنویسم . ..نه اینکه شما بچه ی بدی باشی  ها نه عزیزم ماشالا شما همش خوابی ولی خودم یه طوریم که زیاد علاقه ای ندارم بیام شبکه به قول خالت هورمونها بعد از زایمان بهم میریزه اساسی و باعث این حالتها می شه ! بهر حال مامانی منم نتونستم در برم و  در حال کلنجار رفتن با احساس های منفی و افسردگی و  این چیزام . ..فقط همه چیزو به زمان سپردم که به مرور خوب بشم  مامانی از وقتی اومدی با اینکه انقدر بی صدا و آرومی ولی زندگیم به کلی عوض شده یه جورایی دلم برای حامله بودن تنگ شده .. .یه چیزی هم بهت بگم به کسی نگی ها! بهت حسودیم  می شه بابا...
3 شهريور 1392