آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

داره پاییز میرسه!

عزیزم دیگه کم کم داره بوی پاییز میاد  وقتی پاییز بیاد تو هم باهاش میای ...همیشه پاییز رو دوست داشتم ولی حالا یه جور دیگه دوسش دارم ...دیشب هوا سرد بود مثل پاییز ...بوی بارون میومد ..من و بابایی ساعت 6 صبح با هم بیدار شدیم!!!! هم من هم بابایی خوابمون نمیبرد! انگار هر دوتامون منتظریم....کلی راجع به شما حرف زدیم .. تو هم که تا صدای ما رو شنیدی کاری نمونده بود که تو شکم مامان نکنی! انقدر خودتو مالوندی به  شکمم که دیگه واقعا" به دلم دست می کشیدم درد می کرد! کم کم حرکاتت داره دردناک می شه ولی بازم عاشقشونم ...از یه طرف دوست دارم زودتر بیای  و از یه طرف نه! می ترسم دلم برای تو شکمم بودن تنگ بشه !     ...
3 شهريور 1392

شیطون من

 سلام شیطونه من دیشب تا صبح تو دل مامانی آتیش سوزوندی ها!!! به دنیا اومدی از این کارا نکنی ها!فدات بشم من. دیروز رفتیم دکتر .....دکتر ذست زد به شکمم و گفت  رشدش خوبه  چند بار اینو گفت منم همش ذوق کردم  از وزنم هم ایراد نگرفت  خلاصه گفت 3 هفته ی دیگه بریم که بگه شما کی تشریف میارید از دیشب داشتم عکساتو میذاشتم بقیشم امروز گذاشتم و بالاخره این کار سخت تموم شد.آخی ...
3 شهريور 1392

بابای فداکار!

صبح بخیر پسملی دیشب بابات تا 5 صبح بیدار بود تا من و شما بتونیم راحت بخوابیم ببین چه بابای مهربونی داری چون فهمیده بود من هنوز می ترسم زلزله بیاد و پریشب از شب تا صبح بیدار بودم که نکنه زلزله بیاد و شما هم همراه من بیدار بودی! برای همین دیشب بدون اینکه به من بگه  تا 5  صبح نشسته بود تو حال و خودشو با اینترنت سرگرم کرده بود منم از همه جا بی خبر بیدار شدم دیدم نیومده هنوز . صداش کردم وقتی اومد دیدم بیچاره چقدر چشاش خوابالوی  خلاصه ددیت الان خوابه و مامانت بیدار چون بالاخره دیشب خوب خوابیدم....شما الان   باید به این بابایی افتخار کنی ها!!! ...
3 شهريور 1392

هفته ی 33 بارداری

سلام پسملم این روزا خیلی خسته و خوابالو شدم البته عزیزم تو به خودت نگیر  از بس زلزله اومد و ما شبها تو پارک خوابیدیم بد خواب شدم تو پارک پر از آدمه که تا نصف شب بیدار می مونن و سر و صدا می کنن و نمیذارن بقیه بخوابن تو هم که جای خود داری!دیروز یه حرکاتی از خودت نشون میدادی که  حسابی شوکم می کردی! البته بهتر بگم ذوق زده! دیروز برای اولین بار پای کوچولوتو حس کردم یعنی با دست گرفتمش! بعد یهو کشیدیش عقب و دوباره اوردیش!من و بابات کلی از لمس پای کوچولوت ذوق کرده بودیم دیگه فکر کنم رحم من برات تنگ شده که اینطوری  شکم منو هل میدی عقب ...امروز رفتم تو هفته ی 34 فردا با بابایی میریم دکتر ببینیم حالت چطوره  ...همه می گن ب...
3 شهريور 1392

عکاسی من و بابات از وسایلت

سلام کوچولوی من دیروز من و بابایی تا کلی وقت داشتیم از وسایلت عکس می گرفتیم که دیگه امروز من عکسها رو بذارم تو وبلاگت .... هر روز کارم این شده که برم تو اتاقت و توپت رو صاف کنم !!!!چون زلزله هایی که میاد هی توپت رو حرکت میده و من هر روز باید درستش کنم و کلی اعصابم خورد می شه!! دیشب هم رفتیم پارک ....تا صبح بدنم خشک شد!نمی دونم وقتی  من بد می خوابم روی تو هم اثر میذاره یا نه ولی کاش اثر نذاره و تو خوب بخوابی و حالت خوب باشه مامانی امروز وقت دکتر دارم  ..البته وقتی که نیست ...چون یه دکتر خوب داری که سرش خلوته  و ما هر وقت اراده می کنیم می ریم و سریع وارد مطبش می شیم  ....امروز خودم رو وزن کردم ...
3 شهريور 1392

زلزله درهفته ی 32 بارداری

سلام  مامانی  دیشب شب بدی داشتیم دیروز زلزله اومد  من انقد ترسیده بودم  که حد نداشت خیلی شدید بود آخر سر با همسایه ها رفتیم تو کوچه  ولی تمام شب رو بیدار بودم و تو هم هی لگد می زدی و ابراز وجود می کردی تا همین امروز زلزله میومد من نگران تو بودم گفتم نکنه بلایی سرت بیاد از بس که ترسیدم!! الان مامانی کلی خوابش میاد و میره که بخوابه عزیز دلم ...
3 شهريور 1392