آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

عکسهای وعده داده شده

قبل از هر چیز از دوستای خوبمون که نظراتشون مدتهاست در نوبت تایید شدن هستن عذر می خوام تصمیم گرفتم همه رو بدون جواب تایید کنم  ببخشید که وقت نمی کنم جواب بدم البته هر کدوم سوالی باشه جواب میدم دوستای خوبم مرسی از نظرهای خوبتون همتون رو دوست دارم سفره ی هفت سینمون  ...حالا که فکر می کنم می بینم خوب می شده اگه زیرش رومیزی مینداختم و وقتی از خواب بیدار شدی  با قسمتی از عیدیت عکس گرفتی   ناناجون و بابا وحید هم برای عیدت تقویم سفارش داده بودن که 6 تا بود دستشون درد نکنه ما هم به عمه الهام و خاله شهناز و مامان جون من و مامان جون تبریزیت اینا یکی دادیم اینم مال خود...
23 فروردين 1395

عید 95....قبل و بعد از آن + تولدها

عسلم عیدت مبارک عزیزم ایشالا برای همه سال خوبی باشه  ....ماهگردتم  مبارک البته با چند روز تاخیر. حالا شدی 3 سال و نیمه  ی شیرین من امسال عید یکم بی سرو صدا شروع شد ! یعنی کلا" صبح  که بیدار شدیم  از اونجایی که منتظر اعلام نتایج استیج هم بودیم زده بودیم کانال من و تو و عید که شد اصلا" نه شمارش معکوسی نه صدایی!  همه بهم نگاه کردن گفتن عید شد! ؟ منم به ساعت نگاه کردم دیدم  بله عید شده و هیچ کس درست و حسابی پای سفره نبود یه جورایی فقط من بودم ! شما هم که خواب بودی و ما بیدارت نکردیم! نه اصلا" دوست دارم بدونم آدمایی که بچه همسن تو دارن و بچشونو بیدار می کنن می شونن سر سفره ف...
11 فروردين 1395

اسفندِ بهاری....

عزیزم خوب مثل اینکه یه وقتی گیر آوردم برای ثبت خاطراتت!  هر چی باشه اسفند و هزار جوره کار برای شروع سال جدید ....سال 94 در کل برای  ما که سال بدی نبود  اوایلش که عالی بود یکم آخرش بد بود در کل امیدوارم سال 95 از این بهتر باشه ...لا اقل خونمون رو تحویل بدن مردم از بس بهت گفتم تخت داری ماشین فلان شکل داری و شما هی گفتی پس کو ؟ کجاست! الانم کارت این شده که به همه می گی خونمونو هنوز نساختن! بگذریم بذار برات از روزهایی که به دلیل خونه تکونی و خرید و غیره  نتونستم بنویسم بگم ....روزهای شلوغ پلوغ  اسفندی مثل همیشه شامل حال ما هم شد و ما هم به جمع انسانهای خوشحال و آماده به خرید لباس بچه پیوستیم! بله همون لبا...
19 اسفند 1394

ولنتاین 94 +تولد بابا وحید

عزیزم اومدم برات بگم از روزهای گذشته و روزهایی که در پیش است! روزهای زمستونی و سرد گذشته به مهد کودک رفتن همیشگیه شما و گاهی تو خونه موندن و گاهی بیرون رفتنمون گذشته و اتفاق خاصی نیفتاده جز اینکه نمی دونم دوباره چی شده انقدر شیطون شدی! انقدر زیاد که  وقتی میام مهد دنبالت صداتو از بیرون مهد می شنوم که در حال آواز خوندن و حرف زدنی !یعنی انقدر بلند! همین شده عادتت ! که تو خونه هم که می رسی همونطوری بلند بلند حرف می زنی و سرمونو می بری هر چی هم می گم آراد یواشتر حرف بزن جواب میدی که نمی خوام! مامان بد ! دوست ندارم! برای همین چاره ی کار پرت کردن حواست به سرعت نور قبل از انفجار سرمونه ! البته اونم مکافاتی داره برای خودش و شما به ...
26 بهمن 1394

روزانه های برفی زمستونی

عزیزم  پسر عزیزم که هر روز بزرگتر می شی و آقاتر ....دیروز رفتی آرایشگاه و موهاتو کوتاه کردیم البته بازم خیلی کوتاه نشد ولی از دفعه ی پیش  کوتاهتر شده و بهت میاد  ...تو این مدت یه وبلاگ خوب پیدا کرده بودم و مثل سیریش چسبیده بودم بهش و همشو خوندم  ناراحتیم در حال حاضر اینه که نویسندش دو ماهه که دیگه ننوشته و من  موندم تو خماریش!چقدر هم از شخصیته نویسندش خوشم اومده بود یعنی هر چیزی که تو وجود مامانت نیست اون یکجا دارد! یک آدم مستقل و با اعتماد به نفس که حتی برای رسیدن به شغل دولتی مورد علاقش گشادترین مانتو ی موجود در بازار رو می پوشه تا اون شغل رو بدست بیاره ! اون وقت من یکه حرف نشستم و یه ذره هم حاضر به عق...
3 بهمن 1394

بلبل زبون خان!

عزیزم در ادامه ی پست قبل که رمز دار شد اومدم تو این پست برات از شیرین زبونیات بگم و عکسای نازت رو بذارم به خاطر اینکه مریض شدی یه روز بردیمت بیمارستان کودکان بماند که برات حکم شهر بازی رو داره و تا فهمیدی می خوایم بریم دکتر کلی خوشحالی کردی  تازه تو ماشین تا شیطونی می کردی تهدیدت می کردیم که نمیریم دکتر ها! و شما 3 سوت می شستی سر جات! و التماس می کردی که بریم دکتر ببین پسر خوبی شدم! بعد از اینکه از دکتر برگشتیم سریع صندلیت رو آوردی گذاشتی جلوی میز یه قلم و کاغذ هم آوردی گذاشتی جلوت با یه ظرف پلاستیکی! ما هم داشتیم تماشات می کردیم که داری چیکار می کنی! بابات هم که پیش میز دراز کشیده بود یهو شما گفتی بابا بیا بگو مر...
14 دی 1394

یلدای خود را چگونه گذراندیم؟!! ....+ دلتنگیهای یک مادر

فردا ماهگردته که همین الان بهت تبریک می گم عزیزم و یلدا هم  که چند روز پیش بود مبارک تو و دوستای خوبمون نازگل مامان وقتی اینو بهت می گم بابات دعوام می کنه می گه مگه دختره! اینجوری قربون صدقش نرو! من نمی فهمم  کی گفته نازگل مامان فقط مال دختراس!  تو عشق منی نازنین منی نازگل منی ! (از لج بابات! ) قربونت برم پسر مهربونو خوشگلم این روزا انقدر همدیگرو بغل می کنیم و بوس بوس می کنیم که حد نداره همش من قربون صدقت میرم تو قربون صدقم میری من می گم نازگل مامان دوست دارم تو می گی من عاشقتم مامان شهرزاد من میگم یکی یدونه ی نازنین من تو می گی می پرستمت و ماچ و بوسه! ای جونم که انقدر شیرین عسلی انقدر هم نرمول...
6 دی 1394

زمستان در پاییز

عزیزم  داریم روزهای سرد زمستونی رو  در پاییز تجربه می کنیم این روزها همش برفی و سرده همه جا یخبندونه و همه ی مسیرها تقریبا" بسته شدن تقریبا" هر شب داره برف میاد  البته نه برف معمولی همش کولاکه ...در کل امسال خیلی زود زمستون شد فکر کنم اولین برف یکی دو ماه پیش اومد بعد از اون هم ول کن نبوده ! و این در حالی بود که من به ناناجون می گفتم تبریز زیاد برف نمیاد نهایت 2 بار بیاد بقیش همش سرماست ! حالا امسال تا همین الان 5 الی 6 بار برف اومده و من ضایع شدم! کوچه ی ناناجون اینا خیلی سرد و لیزه من صبح ها کلی شما رو می پوشونم بازم از چشمهات اشک میاد عزیزکم البته بابا سعید دیروز شما رو با ماشین برد و یه کمکی به من ک...
17 آذر 1394