آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

یه سری از کارات

عسلم اومدم تو این پست چند تا عکس ازت بذارم گفتم یکمی هم از کارات برات بگم وقتی میفتی زمین یا سرت و صورتت به جایی می خوره میای جلوی من و بابات می شینی و مثل پانتومیم  بهمون نشون میدی که چی شده یا سرت رو نشون میدی یا مثل امروز با دستت می زدی به زمین  و می گفتی بد بد! آخه یاد گرفتی به هر جا که می خوری اونجا رو می زنی و می گی بد پریروز با باباجون و مامان جون تبریزی و عمت رفتیم برای یاشار( پسر عمت لباس بخریم)  کلی گشتیم منم برای شما یه دونه لباس خریدم که خیلی دوسش دارم  تو هر مغازه ای می رفتیم فروشنده ها  باهات حرف می زدن و قربون صدقت می رفتن آخه اون لباس پانداییه که نانا برات بافته هم تنت بود خیلی...
30 آبان 1392

آراد موش آزمایشگاهی می شود!+عکسهایی از قلاب بافیهای نانا

عزیزم دیشب مهمون داشتیم و شب خوبی رو با دوستامون گذروندیم منتها من بازم یادم رفت از یاسمین جووون عکس بگیرم! شما خیلی آروم بودی از همیشه آرومتر! راستش نگرانت شده بودیم که نکنه جاییت درد می کنه و به خاطر مریضیت اینجوری شدی! چون لم داده بودی رو مبل و سرت رو هم گذاشته بودی رو دسته ی مبل! نانا می گه شما خجالتی تشریف داری! نمی دونم والا ! از خجالتت بود یا چی! بهر حال همش به من یا بابات چسبیده بود و سرت رو شونمون بود و مهمونهامون رو نگاه می کردی! لام تا کام هم حرف نمی زدی! البته سرفه هات بدتر شده بود که به خاطر همین شب دوباره راهی بیمارستان کودکان شدی! البته به نظر من نیازی نبود ولی ! باباته دیگه چیکار کنیم! وقتی رسیدیم بیمارستان دیدم هیچ ...
24 آبان 1392

نانا وبلاگ دار می شود!

  گل گل من عسلم اول از همه بگم که خوب شدی!  اصلا" نمی دونم مریض بودی یا نه! فقط همون دمای 37 و نیم بود و یک بار شربت استامینوفن! و بعد از اون دیگه تب و دمای بالایی دیده نشد! هر چند این روزا یکم سرفه می کنی مثل من! بمیرم واست از من گرفتی  لابد! دبروز با هم رفتیم مراسم ختم یکی از آشناهای بابات ( برادر زندایی بابات)  که به خاطر سرطان فوت شده بود ! اولا" که فکر می کردیم 4 تا 5 و نیمه و بابات اومد گفت زود حاضر شو که 3 تا 5! واویلاااااا منم که سرعت عملم تو حاضر شدن مثل لا کپشته! نهایت سعیمو کردم تا زود حاضر شدم حالا مگه شما از خواب بیدار می شی! یه 3 ساعتی خوابیدی! آخرش ساعت 4 به زور بیدار شدی! تازه باید نهارتو...
22 آبان 1392

حس واقعی...

   امروز بازم مریضی انگار! نمی دونم با اشکام چیکار کنم! هیچ وقت فکر نمی کردم مادر شدن یعنی تماما" احساس! از دست خودم شاکیم اساسی! آخه یکی نیست بگه دختر گریت واسه چیه! الان رفته بودم وبلاگ یه غریبه که دخترش تازه رفته مدرسه! حالا یکی منو بگیره ! زدم زیر گریه که دخترش رفته مدرسه! نه راستش گریم واسه ی خودمه و روزهای پیش رو! روزی که تو بری مدرسه ! منه واقع بین  بی احساس و ببین ! شدم یه پارچه احساس! فکر جدا شدن تو از من وقت مدرسه واااای مگه می شه! بهر حال تا اونجا راه زیادی مونده ( یه دلداری به خودم) الان رو داشته باش که دوباره تب داری! خالت می گه رزویلا به زودی قطع نمی شه و بازم بر می گرده انقدر میاد تا تموم می شه...
19 آبان 1392

روزهای خوب ...روزهای بد

زندگیه من حرف زیاد دارم برات اما قبل از اون می خوام بدونی که خیلی دوست دارم می خوام بدونی تحمل ناراحتیتو ندارم می خوام بدونی برات می میرم و حاضرم برای یک لحظه شادیت همه ی زندگیمو بدم پس خوب شو ...پسر گلم الان 3 روزه که داری تو تب می سوزی و من هیچ کاری از دستم بر نمیاد انقدر احساس ضعف و ناتوانی می کنم که نمی تونم تو رو از دست این مریضی نجات بدم که حد نداره کاش می مردم و تو مریض نمی شدی خدایا زودتر پسرم رو خوب  کن دلم برای شیطنتهاش تنگ شده  دلم برای سرفه های وحشتناکش که از سر خوشحالی می کرد لک زده دوستای گلم شرمندم که وقت نکردم نظرهاتون رو تایید کنم مخصوصا" هدیه ی عزیز... اگه خدا بخواد و آرادم امروز خوب بشه میام و تاییدش...
17 آبان 1392

عکسهای وعده داده شده!

 گل پسرم اومدم تو این پست عکسهایی که گفته بودم فردا برات میذارم رو بذارم! البته با چند روز تاخیر ضمن اینکه بهت بگم نانا جونت اومده پیشمون و ما کلی خوشحالیم شما رو که نگووو! انقدر خوشحالی که کلا" بقیه رو فراموش کردی ! دیروز رفته بودیم خونه ی مامان و بابا جون تبریزیت ! شما خودت رو براشون گرفته بودی ! و خیلی ریلکس اومدی نشستی بین من و نانا  بطوریکه یه دستت هم رو پای نانا بود! هر چی هم صدات می کردن و باهات بازی می کردن اصلا" انگار نه انگار! همچین لم داده بودی به نانا و به قول خودت اگ و به قول ما انگور می خوردی که انگار هیچ کسی رو جز نانا نمی شناسی! راستی یادم رفته بود بهت بگم که  10 روزی هست که همش می گی عک! به عکس! و...
17 آبان 1392

کارهای جدید +خصوصیات این روزها + افزایش شیطنتها

گلم بعد از اینکه خوبه خوب شدی  هر کاری نمی کردی هم دیگه می کنی! یعنی خدا صدامو همه جانبه شنیده ها! هم خوبت کرد هم شیطونیهاتو نصیبمون کرد! اونم چه شیطنتهایی! اصلا" کار نمونده نکنی... زورتم زیاده! همه ی مبلها رو جابجا می کنی میری بالا میای پایین هیچ چیزی از دستت در امان نیست! بلندگوی سینما خانگی که روی میز تی ویه  مدام از دست شما در حال سقوطه ...البته بود! چون به پشت تی وی منتقل شد! جالبیش اینه که از وقتی خوب شدی خیلی  لوس شدی ! همش می خوای تو بغلم باشی و پیشت بشینم تکون نخورم! تا بلند می شم برم گریه می کنی ! تو 4 ماهگیتم اینطوری بودی! دوباره کوچولو شدی ؟! غذا خوردنت که به ...
17 آبان 1392

دکتر آبکی ...تشخیص الکی

عزیزم بعد از اینکه دیروز بردیمت دکتر و برگشتیم ...داروت که شامل یه شربت سرما خوردگی بود رو شروع کردم! اما نه تنها بهتر نشدی که بدتر هم شدی! تبت بالاتر رفت و ما شب مجبور شدیم ببریمت بیمارستان کودکان که از شانسمون شلوغ هم بود! بهر حال نشستیم تا نوبتمون بشه من انقدر ناراحت بودم که مدام اشک می ریختم شما صورتت قرمزه قرمز شده بود و بی حال نشسته بودی رو صندلی هر کس میدیدت می فهمید تب داری و می گفت بریم صورتت رو بشوریم  ...اگه بدونی چقدر برات دعا کردم  و به خدا التماس کردم  کمکت کنه !  خدا صدامو شنید پسرم چون همون موقع یه زن و مرد مهربون مثل فرشته ها به دادمون رسیدن و نوبتشون رو که همون موقع هم بود به ما دادن  خیلی...
17 آبان 1392

آرایشگاه و عروسی و کارهای جدید!

گلم عزیز دلم  این روزا یکم سرم شلوغه برای همین نمی تونم بیام وبلاگت دلیل  شلوغی سرم هم اینه که یه چیزی تو مایه های خونه تکونی انجام میدادم ...جمعه شیشه ها رو تمیز کردم  با بابات و شما رفتیم انباری رو تمیز کردیم که از قبل از تولد شما تمیز نشده بود و بابات هم از فرصت استفاده کرده بود و همه ی وسایل رو  مثل کوه ریخته بود رو هم روهم ! خلاصه شستن تراس و کارای این چنینی انجام میدادم از طرفی هم به خاطر سردی هوا لباسهای زمستونی رو  جایگزین تابستونیها می کردم و امروز هم عروسی دعوت بودیم و پس فردا هم نانا از اراک میاد پیشمون و بعد از اون هم با هم میریم تهران چون اونجا هم عروسی دعوت شدیم امروز تو عروسی مثل همیش...
28 مهر 1392