در سفر.....
جیگرم الان اراک هستیم....و اما ماجرای سفرمون از روز 5 دی 5 دی ساعت 5 و خورده ای سوار اتوبوس شدیم به مقصد اراک ...اتوبوس گرم! گرم می گم ها! داشتم هلاک می شدم ...نمی دونم چرا هیچ کس جز من این طوری بال بال نمی زد! حتی مورد داشتیم که با شال و کلاه خوابیده بود ! بیچاره بابایی رو 2..3 دفعه فرستادم پیش راننده که دمای بخاریشو کم کنه! بازم راضی کننده نبود خلاصه کباب شدم تا آخر راه ...شما هم مثل دفعه ی قبل علاقه ای به خواببیدن نداشتی و همون 2 ساعت اول راه رو خوابیدی و اجازه دادی من و بابایی فیلم" هیس دختر ها فریاد نمی زنند" رو که تو اتوبوس پخش می شد ببینیم بعد از اون بیدار شدی و یکم بازی کردی یکم شیر خوردی یکم خندیدی یکم ...