آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

امروز ما...

خوشگلم دیشب برده بودمت تو اتاق برای اجرای پروسه ی خواب! می گم پروسه چون جدیدا" به خاطر دندونت مک نمی زنی که خوابت ببره! همش با شیطنت گاز می گیری(همونطور که قبلا" گفتم) و نگاه می کنی به  صورتم ببینی چه عکس العملی نشون میدم! منه بدبختم که شنیدم نباید کاری کرد فقط نگاهت می کنم و یه ماچ گنده از لپای آویزونت! خلاصه در کش و قوس شیطنتهای شما و آه از نهاد من بلند شدن بودیم  که شما هیجان زده شدی و سینه خیز و چهار دست و پا بهم نزدیک شدی الهی فدات بشم که بالاخره تونستی به جلو حرکت کنی  هر چند بعدش که بهم رسیدی هیجانت رفت بالا و دوباره به سمت عقب شروع به حرکت کردی  کلی هم جیغ زدی که چرا من دارم ازت دور میشم!تا جایی که پات ا...
4 شهريور 1392

عکس از وسایل جدید....

این قطار چوبی رو از کاشان برات خریدیم که آخرین واگنشم محل قرار دادن عکسته که به زودی انشاالله این ماشین هم همونیه که برات توضیح دادم مامان بزرگ بابا بزگ تبریزیت برای شب  چهارشنبه سوری +100 تومن پول و آجیل برات آوردن ...
4 شهريور 1392

اوضاع بد مامانت.....

گلم نه اینکه دوباره افسرده شده باشم ها ...نه! ولی این روزا با اینکه روزهای پیشرفته توی یه جورایی روزهای نزول منه یه چند وقتیه که چشم راستم ضعیف شده ضعیف شدن چشم به خودیه خود شاید چندان ناراحت کننده نباشه و مشکل با یک عینک حل بشه ولی برای منی که سال 82 چشمام رو عمل کردم و از شر عینک راحت شدم زدن دوباره ی عینک یه چیزی تو مایه های مرگه! کلی کابوس دیده بودم اون اوایل که چشمامو عمل کرده بودم کابوسهایی که واقعی شدن انگار و من دوباره دارم عینکی می شم!!! ولی من دم به تله نمیدم پسرم هر طور شده بازم عمل می کنم حاضرم همه جا رو تار ببینم تن به زدن دوباره ی عینک ندم از این مشکل بدتر اتفاقیه که چند روز پیش برام افتاد  و...
4 شهريور 1392

آراد و حال و روز امروزش

جیگرم امروز دندونت اذیتت می کرد و خیلی بیقراری می کردی و یک جا بند نمی شدی منم همش در حال سرگرم کردنت به شکلهای مختلف بودم خودت ببین.... می گم سر زیادی نگو نه! یهو بدو دیگه! فدات بشم چرا دهنتو کج می کنی آخه بگیرم بخورمت!!!!!!!! و به این شکل لثه هاتو می خارونی!     ...
4 شهريور 1392

گفتی ماما....+عید دیدنیهایی که با تاخیر انجام می شود ...

گلم الهی فدات بشم بابات می گه دیروز مثل همیشه داشتی  حرف می زدی و بین اون همه کلمه ی بی معنی  گفتی ماما قربونه حرف زدنت ایشالا زودی معنیشو بفهمی و تو چشام نگاه کنی و بگی مامان دیروز رفتیم خونه ی دایی بابات عید دیدنی ...یه خانواده ی دیگه هم مهمونشون بود  و شما در نهایت خوش اخلاقی و خنده رویی وارد خونشون شدی و کلی دلبری کردی عاشقت شده بودن و  می گفتن خیلی بزرگ شدی و از خونگرمی و غریبی نکردنت خیلی خوششون اومده بودو شما هم از آقای مهمون! و داییه بابایی خوشت اومده بود و هی نگاهشون می کردی و می خندیدی و باهاشون به زبون خودت حرف می زدی این عکسها هم مربوط به دیشبه شما و دایی بابا البته قابل ...
4 شهريور 1392

بلند شدی نشستی!!!!!

    6 ماه و 12 روزگی نازگل من ...دیشب داشتی غلت می زدی و نزدیک بود بری رو سرامیک من مچ یکی از پاهاتو گرفتم که نزارم غلت بزنی و شما یک دفعه بلند شدی نشستی! قیافه ی من و بابات اون لحظه قیافه ی شما اون لحظه در کل این روزها  همش در حال پیشرفت و شوکه کردن  منو باباتی هر روز یه کار جدید انجام میدی و دل من و بابات رو آب می کنی عسل ...
4 شهريور 1392