آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

آخرین ها...

عزیزم با وجود اسباب کشی ولی ببین! بازم به فکر نوشتن وبلاگت هستم! مخصوصا" که این هفته ای که در پیش است احتمالا" آخرین هفته ایه که تو این خونه ایم و شاید آخر هفته ای که در پیش است اسباب کشی کنیم  اینطور که پیداست این پست آخرین پستیه که تو این خونه می نویسم  ...با اینکه روزهای آخریه که تو این خونه ایم ولی دارم برای رفتن از اینجا لحظه شماری می کنم ...بر همسایه ی بد لعنت که روز و شب نداریم از دستشون ...ایشالا زودتر از دستشون خلاص  می شیم  بالاخره بعد از کلی گشتن دیروز تونستیم برات لباس عید بخریم ....نمی دونم چه بلایی سر لباس فروشیها اومده که  اصلا" هیچی ندارن! انگار لباسهای بنجل باد کر...
14 اسفند 1393

اهم اخبار!

عزیزم پسر گلم الان ساعت 8 و نیم صبحه ! نمی دونم چرا این روزا سحر خیز شدم!البته اصلا" ازاین قضه خوشحال نیستم ها! هر چند بابات در این سحر خیزی بی تقصیر نیست و امروز ساعت 7 موقع رفتن به محل کارش انقدر سر و صدا کرد که خواب از سرم پرید! خوب دیدم تو هم که خوابی چی از این بهتر که بیام برات بنویسم! این روزها برای من به شکل بسته بندی وسایل آشپزخونه  و کارتون بندی  و بردنشون از این پله های وحشتناک  گذشته ...به طوری که بدنم به شدت کوفته شده انگار یکی در حد مرگ کتکم زده باشه ها! اونجوری! خدا رو شکر همکاریت با من اونقدری بوده که نیازی به کمک گرفتن از مامان جونت اینا  نداشتم و تو خونه در حال بازی و دیدن کارتو...
3 اسفند 1393

چند تا خبر خوب....

93/11/13 عزیزم خوب بر خلاف تصورم که فکر می کردم وقتی برای سر زدن به وبلاگت پیدا نمی کنم  انگار وقت پیدا کردم و سرم شلوغ نبود ! کم کم دارم کارای اسباب کشی رو شروع می کنم و در همین راستا جمعه ی همین هفته با بابات و شما رفتیم پارکینگ برای خالی کردن انباری! البته من دوست نداشتم شما باشی ولی کسی نبود نگهت داره! خدا رو شکر که خدا بود! خدا برامون نگهت داشت و تو اصلا" اذیت نکردی ! چون با دوچرخه و رورویکی که از انباری در آوردیم حسابی مشغول شده بودی و اصلا" نفهمیدیم که هستی  البته یکی دو بار سر از کوچه در آوردی  که برت گردوندیم ! خیلی هم سریع کارمون تموم شد و وسایل انباری که زیاد هم بودن&...
13 بهمن 1393

روزهایی پر از خرید و فروش ....

نوشته شده در تاریخ 18 دی عزیزم امروز می شه 1 هفته که خونمون رو گذاشیم برای فروش ! دیگه شرایط طوری پیش رفت که تصمیم گرفتیم با نانا جون اینا با هم خونمون رو بفروشیم اونا از اون طرف هر روز چند تا مشتری دارن ما هم از این طرف همش آماده باشیم تا  مشتری بیاد خونمون و الحق که خوب بوده و کلی بازدید کننده داشتیم ! خیلی هاشونم خوششون اومده تا ببینیم کدومشون نظر مثبتش رو به زودی اعلام کنه .بر همین اساس هم بوده که حال نداشتم بیام برات مطلب بذارم چون همش تو حول و ولای فروش خونه ایم و البته خرید خونه! مال ما که چند ماه دیگه تحویل میدن برای نانا اینا هم یه خونه ی عالی پیدا کردیم که اگه این خونه ها فروش بره اونو می خرن  تا ببی...
18 دی 1393

27 ماهگیت مبارک...+یلدا .....+این روزهای ما

عسلم قبل از هر چیز ماهگردت رو بهت تبریک می گم امروز شما 27 ماهت تموم شد یعنی 2 سال و 3 ماهه  شدی  می خواستم برات کیک بگیریم ولی امروز بیرون نرفتیم ایشالا فردا برات کیک می گیریم  ضمن اینکه معذرت خواهی می کنم ازت بابت اینکه ماه پیش یادم رفت ماه گرد 26 رو بهت تبریک بگم شرمنده. یلدا رو هم با  تاخیر به تو و دوستامون تبریک می گم بالاخره یه مناسبتی هم برای ایرانیها  اومد تا من تبریک بگیم ... شب یلدای امسال خونه ی مامان جونت اینا گذشت و همش در حال خوردن بودی مخصوصا" انار که عاشقشی  حالا عکساشو میذارم می بینی بریم سراغ روزمره هامون  نمی دونم چه رابطه ای بین هوای سرد و تن...
7 دی 1393

شکر خدا !

خدایا شکرت که نجاتم دادی! ... آره فکر کنم از این وسواس خوردن و نخوردن و صد گرم کم و زیاد شدنت نجات پیدا کردم ...نمی دونم خدا خیلی دوسم داره یا مامانم برای این مهم دعام کرده که یهو انگار آزاد شدم انگار دیگه این قضیه خیلی وقته تاریخ مصرفش گذشته ومن فهمیدم تو وقتی لاغری خیلی بهتری ...راحت می دوی...راحت بازی می کنی و از همه مهمتر خودم چه اعصاب راحتی پیدا کردم وقتی که یکی بهم می گه لاغر شده ها! وای که چقدر دوست دارم اون لحظه خودمو بغل کنم و از خودم بابت اون لبخند شیرینی که تحویل طرف میدم   تشکر به عمل بیاورم! خدایا شکرت بابت این زندگه شیرینی که بهم دادی ! یه بچه ی خوبه یه ذره شیطون ...یه اعصاب راحت یه ذره داغون!(خواستم قافیش...
5 دی 1393

یک پست عاشقانه برای یک تازه مرد ..+.تولد آیلین جونم مبارک

این پست جمعه نوشته شده  یکشنبه تایید شده عزیزم این روزا  همش دارم می چلونمت یعنی از وقتی که آقا شدی ...یه جور دیگه دوست دارم...قربونت برم  که  انقدر خوب و حرف گوش کن شدی  اصلا" تو به اون شیطونی که به همه چیز دست می زدی و  از همه جا بالا می رفتی  و تا شب پدر منو در میاوردی کجا و این آراد حرف گوش کنی که به هیچ چی دست نمی زنه و دیگه از اپن و نهار خوری و کابینت بالا نمی ره کجا ...خدا رو شکر که  انقدر خوبی از اولشم که اصلا" اهل گریه  و نق زدن نبودی  فقط  شیطون بودی که  تو این مدتی که بر گشتیم تبریز   اونم حل شده البته وابستگیت به من بیشتر از همیش...
21 آذر 1393

و اینک صدای ما از تبریز و پوشک گیرون

عزیزم اول از همه به خودم و خودت بابت  موفقیت در بزرگترین و به قول خودم سخت ترین پروژه ی زندگیت تبریک می گم بله شما دیگه مرد شدی و چند روزی هست که با پوشک خداحافظی کردی هوررررررا درست در دو سال و دو ماهگی . و اما ماجرای پوشک گیرون و روزهای قبل از آن خوب گلم همون طور که گفته بودم بابایی قرار بود بیاد دنبالمون که برگردیم سر خونه  و زندگیم ....اما قبل از اون از شیطنتهات تو خونه ی ناناجون بگم که دیگه از اوج هم گذشته بود باور کن می شستم گریه می کردم به حال خودم و از همه بدتر تسلی دادنهای خودت بود که حرص منو بیشتر در میاورد می گفتی (مامان اشکال نداره گریه نکن!) می خواستم سرمو بکوبم به دیوار از دستت راستش جزییاتش درست...
12 آذر 1393

سفرنامه ی کاشان ...+خبر خوش+غذا نخوردن تو افسردگی من

عزیزم همون طور که گفته بودم رفتیم کاشان ....هفته ی قبل 5 شنبه رفتیم و یک شنبه هم برگشتیم ... 5 شنبه صبح ساعت 8 صبح بیدار شدیم و بعد از اینکه قرص ضد تهوعت رو بهت خوروندیم راه افتادیم  و 2 الی 3 ساعت بعد رسیدیم خونه ی دایی بهرام من و کلی با ترنم بازی و شادی کردی از بدو بدو بازی بگیر تا بپر بپر ...بعد از اینکه نهار رو اونجا خوردیم برای شام رفتیم خونه ی سارا  اینا و  اونجا  یکم خوابیدی و دوباره بیدار شدی کلی با ترنم بازی کردی روابطتون خیلی خوبه  فقط بعضی وقتا ترنم بهت زور می گفت که اونم با یه تشر از طرف سارا حل می شد .تو مدتی که کاشان بودیم یه بار پارک بازی رفتیم بازی کردید خونه ی  یکی دیگه از ...
27 آبان 1393