آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

ورود به هفته ی 38

وای عزیزم بالاخره رسیدیم به عدد 38 دیگه چیزی نمونده گل پسرم  به زودی می بینمت 17 روز دیگه  به دنیا میای  ... قربونت برم  عزیزم دیروز 3 بار تو روز سکسکه کردی!هر وقت مامانی غذا می خوره شما بعد از یه ربعش سکسکه هات شروع می شه و مامانی کلی دلش براتون می سوزه  آخه خیلی طول می کشه .... در عوض شیطونیهات حسابی دل منو بابایی رو می بره هر چند لگد زدنهات خیلی دردناک شدن  ولی وقتی اون پاشنه ی کوچولوتو نمایان می کنی درد کشیده شدنش  زیر پوستم خیلی هم شیرین می شه  ....بی صبرانه منتظرتیم مامانی راستی عزیزم یه هفته ای می شه که خارشم شروع شده ولی قسمت جالبش می دونی چیه !اینکه همه شکمش...
3 شهريور 1392

شروع انقباضها!!!

سلام عزیزم  صبح زود ه امروز برای اولین بار زیر شکمم درد گرفت  راستش خیلی ترسیدم چون اصلا" آمادگیه اومدنت رو ندارم! هنوز کلی کار دارم کلی به خدا التماس کردم که اینا درد واقعی نباشن و طبیعی باشه  هنوز زوده عزیزم نکنه دلت بخواد زودتر بیای مامانی!! بذار وزنت بیشتر بشه قوی بشی بعد بیا گلم  می دونی اون لحظه داشتم به چی فکر می کردم ....به اینکه اگه متولد شهریور بشی چیکار کنم! من و بابایی وقتی  برای اومدن شما اقدام می کردیم در نظر داشتیم  که متولد مهر بشی و همه ی اینا با برنامه بود ...من اصلا"  با شهریوریها آبم تو یه جوب نمیره گلم! یه وقت متولد شهریور نشی گل پسرم ...خدا رو شکر که انقباضها زی...
3 شهريور 1392

ورود به هفته ی 36

چطور مطوری نی نیه مامان قربون سکسکه هات بره مامان  که انقدر با مزس عزیزم ماه دیگه این موقع شاید تو ببله مامانی باشی مامان از الان استرس داره عزیزم ...مثل اون موقع ها که می رفتم مدرسه ... همیشه روزای اول مدرسه استرس داشتم که نکنه نیمکت گیرم نیاد بشینم!!!! الانم استرس دارم که تو اتاق عمل بین اون همه غریبه چیکار کنم !!!! حتی به آقای دکترت هم گفتم که اجازه بده بابایی هم بیاد تو اتاق عمل!!!اون لحظه  قیافه ی دکترت رو باید می دیدی این شکلی بود بابایی این شکلی بود من این شکلی ولی چه فایده دکتر گفت نمی شه امیدوارم این اخلاقات به من نره عزیزم دوست دارم  یه پسر جسور و با اعتماد به نفس بشی البته راستیاتش بدم نمیاد قلد...
3 شهريور 1392

ورود به هفته ی 37

سلام عزیز دلم امروز وارد هفته ی37 شدیم حال و روزت که خوبه؟با این شیطنتهایی که می کنی فکر می کنم بد نباشی!!!شنبه می ریم دکتر ...منتظرم دوباره تو سونو گرافی ببینمت آخه با اینکه تو دلمی ولی دلم برات تنگ شده!راستی خبر داشتی که داری صاحب دختر عمه یا پسر عمه می شی؟ هنوز جنسیتش معلوم نیس چون  از شما 5 ماه کوچیکتره !ولی بذار همینجا بهت بگم که مامانت مثل همیشه خودش تشخیص داده که بچه ی عمت دختره ! خوبیش می دونی چیه؟ اینه که همه از پا قدم خوب شما می بینن که عمت صاحب بچه شده چون خیلی وقت بود منتظر بودن بهر حال نگران تنها بودن و این حرفها نباش عزیزم هم دختر خاله داری هم دختر عمه داری هم دختر داییه من یه دختر داره 5 ماه از شما بزرگتر ...در...
3 شهريور 1392

تغییر دکوراسیون!

سلام خوشمل مامان دیروز اگه بدونی بابایی چقدر مهربون شده بود ! کلی کار انجام داد ....کلی هم منو دعوا کرد! که چرا کار می کنی تو بشین من همه ی کارها رو می کنم منم دزدکی به کارام می رسیدم  ولی نمی دونم بابایی از کجا می دید!!! هی دعوام می کرد ولی کاش به حرفش گوش میدادم چون امروز نیم کیلو لاغر شدم!می ترسم شما هم وزنت کم شده باشه! بعد از 2 سال و 1 ماه که از ازدواجمون می گذره برای اولین بار خونه رو تغییر دکوراسیون دادیم...البته بابایی تغییر داد به مناسبت ورود   شما تصمیم گرفتیم خونمون هم حال و هوای جدید و تازه ای به خودش بگیره و واقعا" هم خیلی تاثیر داشت من و بابا از دیروز همش با تعجب خونه رو نگاه می کنیم و با ورمون نمی ...
3 شهريور 1392

ورود به هفته ی35

سلام پسملی مامان فدات بشه که جات تنگ شده و نمی تونی تکون بخوری ...قشنگ حس می کنم که با چه مشقتی از این ور به اون ور میری همچین خودتو به پوست شکم من فشار میدی که فکر می کنم می خوای بیای بیرون عزیزم به زودی جات باز می شه نگران نباش و این چند هفته رو تحمل کن هوای تبریز خیلی خنک شده اگه دست بابایی بود پنچره ها رو می بست ...اگه بدونی شبها چظوزی  پتو رو می پیچه دور خودش فکر کنم مهر که تو میای برف بیاد!!! ...
3 شهريور 1392

بستن ساک...

سلام مامانی عزیزم دیشب منو بابایی ساک بیمارستانتو بستیم و آماده شدیم که اگه شما خدایی نکرده زودتر تصمیم گرفتی بیایی ما آماده باشیم راستش هنوز باورم نمی شه که قراره نی نی دار بشیم! ...
3 شهريور 1392

داره پاییز میرسه!

عزیزم دیگه کم کم داره بوی پاییز میاد  وقتی پاییز بیاد تو هم باهاش میای ...همیشه پاییز رو دوست داشتم ولی حالا یه جور دیگه دوسش دارم ...دیشب هوا سرد بود مثل پاییز ...بوی بارون میومد ..من و بابایی ساعت 6 صبح با هم بیدار شدیم!!!! هم من هم بابایی خوابمون نمیبرد! انگار هر دوتامون منتظریم....کلی راجع به شما حرف زدیم .. تو هم که تا صدای ما رو شنیدی کاری نمونده بود که تو شکم مامان نکنی! انقدر خودتو مالوندی به  شکمم که دیگه واقعا" به دلم دست می کشیدم درد می کرد! کم کم حرکاتت داره دردناک می شه ولی بازم عاشقشونم ...از یه طرف دوست دارم زودتر بیای  و از یه طرف نه! می ترسم دلم برای تو شکمم بودن تنگ بشه !     ...
3 شهريور 1392

اینم سیسمونیه خوشگلت.

یادبودت که تو شب هفت به مهمونات میدیم کاغذ دیواری خوشگلت اینم کریر روی کالسکه  برای وقتی که خیلی کوچولویی اینم کریر و بیس(صندلی ماشینت) اینم صندلی غذات در حالت تاب اینم صندلی غذا در حالت ثابت اینم تخت و پارکت که تو اتاق مامان بابات می مونه تا شما 2 یا 3 ماهت تموم بشه بعد بری تو اتاق خودت بخوابی عزیز دلم ببین ...
3 شهريور 1392