آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

باز هم اراکیم....و ماجراهای این روزهای ما !

عزیزم همچنان اراکیم.....و داریم به نانا زحمت میدیم! ضمن اینکه شما همش داری می ریزی و می پاشی و پر حرفی می کنی ....برنامه ی سفر داریم با نانا به کاشان  ....که اگه بشه آخر هفته ی دیگه میریم روزهای گذشته رو همش تو خونه بودم ...البته یک بار رفتم بیرون ولی دیگه دلم نخواسته برم بیرون و گاهی وقتها شما و نانا میرید بیرون با هم  دو بار هم با نانا و بابا وحید رفتید پارک و گردش من ولی نه ... خوب صورتم رو دوست دارم ! هیچ بعید نیست اینجا هم اسید پاشی بشه ...به این می گن یه جامعه ی  امن ...اون یه بار هم که رفتم بیرون برای خودم مانتو خریدم منتها نه اون مانتویی که  مطابق میل اسید پاشهاست اون چیزی که خودم دوست داشتم...
14 آبان 1393

بقیه ی عکسهای شمال و غیره ....

تولد  30 سالگیه حسین(شوهر دختر داییم) که توی حیاط ویلا گرفته شد اینم  ترنم خانم که واقعا" خانم بود ...صدا از دیوار در بیاد از ترنم در نمیاد شایان ذکره که از شما 5 ماه بزرگتره اینم حسین هر کاری کردم به دوربین نگاه نکردی اینجا حیاط جلوی ویلای ماست این ساختمونی که تو این عکسه ویلای سارا ایناست که درش اون طرف بود از پشت ماشین  یه راه داشت به ویلای اونا اینم یه عکس دو تایی با بابا وحید (بابای من) و اون دری که پشت سر بابا وحیده در ویلای مای و شما هر روز صبح از این در میومدی بیرون و می رفتی تو حیاط ویلای س...
2 آبان 1393

وقتی آراد گم شد+سفر به نور+صدای ما از اراک

عزیزم خیلی فکر کردم که چطوری بیام برات از گم شدنت بگم .... اول خواستم یه پست بهش اختصاص بدم و بعد تصمیمم عوض شد بذار از اول برات بگم .... همونطور که گفته بودم  5 شنبه صبح زود به طرف شمال حرکت کردیم ....شما رو بیدار نکردم چون اصولا" اتوماتیک ساعت 7 بیدار شدی و نشستی تو جات ! کلی هم خوشحال بودی که آخ جون ددر... بهر حال راه افتادیم ... بعد از سه چهار ساعت که رسیدیم به گردنه ی حیران و جاده ی همیشه مه گرفته  و قشنگش  پیاده شدیم آش دوغ خوردیم  و همونجا صاحب رستوران یه سیخ جیگر مهمونمون کرد چون از شما خوشش اومده بود و شما هم هی  خودتو براش لوس می کردی تا رسیدیم دستت رو دراز کردی و بلند گف...
28 مهر 1393

روایت این روزها و سفری که در پیش است....

از بابت پست طولانی و عکسهای زیاد از خواننده های خوبمون معذرت می خوام ...وقتی آدم همه ی زندگیش می شه بچش خوب همه ی عکساشم می شه مربوط به بچش بازم شرمنده عزیزم از وقتی مهر شروع شده و زود شب می شه منم همش حوصلم سر می ره و بیکارم! نمی دونم چه رابطه ای بین پاییز و بیکاری من هست ! بهر حال همش می خوام بیام برات بنویسم ولی موضوعی نیست که ! برای همین هی میرم وبلاگ گردی و اکثرا" دست از پا درازتر بر می گردم! چون اکثر دوستای وبلاگیمون آپ نمی کنن و  خبری ازشون نیست! خیلی دوست دارم بدونم  چیکار می کنن که وقت نمی کنن بیان بنویسن! کاش به منم بگن  مردم از بیکاری! درسته که عزیز دلمم که تو باشی همچنان شیطونی ولی بهر ح...
11 مهر 1393

تولد دو عزیز...

نوشته شده در تاریخ 3 مهر عزیزم پاییز از راه رسیده و دوباره بوی خاک خیس خورده و آسمون ابری و از همه مهمتر ماه تولد تو از راه رسیده ...تو یه جمع بندی کوچولو باید بگم که من عاشق پاییزم عاشق آسمون ابریش عاشق هوای رو به خنکیش عاشق صدای بارونش بوی خوبش ...البته تو یه جمع بندی کوچولو ی دیگه  از بعضی چیزاش خوشم نمیاد یکیش اینه که ماه مدرسست ! من هیچ وقت مدرسه رو دوست نداشتم ...الانم اصلا" دلم براش تنگ نشده البته بحث دانشگاه جداست ...دومیشم اینه که باز به  روزهای کم و شبهای زیاد رسیدیم! همش هوا تاریکه! تا چشم باز می کنی شب شده ! اونم چه شبی شبهای کش دار! فکر می کنی ساعت 12 شبه می بینی نخیر تازه ساعت 7 عصره و هوا ا...
3 مهر 1393

تولد 2 سالگی ....

  عزیزم   هدیه ی من برات یه دنیا عشقه .... زندگیم با بودنت درست مثل بهشته تو خونه سبد سبد گلهای سرخ و میخک .... عزیزم دوست دارم تولدت مبارک    تولدت روز یکشنبه 16 شهریور  از ساعت 5 تا 8 عصر در خونه ی مامان جون تبریزیت گرفته شد  روزی که ولادت امام رضا بود یعنی همون تولد قمریه خودت .... البته من دوست داشتم 7 مهر که تولد واقعیته تولد برات بگیرم ولی همون طور که قبلا" گفتم نانا اینا نمی تونستن اون تاریخ بیان برای همین زودتر گرفتم حالا خدا رو چه دیدی شاید 7 مهر هم یه کیکی برات پختم و دوباره تولد گرفتیم بریم سراغ عکسها و توضیحاتشون اول وسایل مربوطه ...
25 شهريور 1393

کوتاهی مو+مهوندار شدن ما+40 مادر بزرگ+تولد قمری

عزیزم خیلی وقته فرصت نکردم بیام برات بنویسم کلی هم به خاطر این موضوع عذاب وجدان داشتم و احساس می کردم یه کار مهمی مونده که باید انجام بدم ...خوب این اتفاق امروز با رفتن خالت و آیلین افتاد بذار تا جایی که می تونم به مغزم فشار  بیارم و از اولش برات تعریف کنم ولی قبل از اون  از دوستای عزیزی که در مورد غذا خوردن شما بهم دلگرمی داده بودن تشکر کنم واقعا" دوستون دارم و حرفهاتون تاثیر گذار بوده برام مرسی از همتون در روزهایی که گذشت:  بالاخره تصمیم گرفتیم برای بار دوم بری آرایشگاه و  یکم موهاتو کوتاه کنیم و این قضیه در یک روز صبح اتفاق افتاد ...وقتی که من و شما با هم رفتیم آرایشگاه سان...
22 شهريور 1393

روزهایی که خوب نیستند .....

این روزا روزای خوبی رو نمی گذرونم ...پر از حرص و اشک و ناراحتیه  ...اعصابم رو انقدر خورد می کنی که دلم می خواد نباشم ...اصلا" نباشم مشکل همیشگیه من با تو غذا نخوردنته مشکلی که نزدک به 2 ساله دارم باهاش کلنجار میرم ...ولی این بار دیگه واقعا" بریدم ...به خدا خسته شدم بس که به هر ترفندی غذا دادم و تف کردی ....به زور داستان و افسانه و تراس و ماه و ستاره و وعده ی ددر رفتن و دیدن هر نوع سی دیو گرسنه نگه داشتن 5 ساعته و ...2 سال می گذره و من هنوز نفهمیدم تو چرا نمی خوری؟! نفهمیدم من تا کی باید تلاش کنم؟! خسته شدم دلم می خواد برای یک روز هم که شده بدون استرس غذا خوردن  یا نخوردن تو برم یه جا گم و گور بشم  و فرام...
5 شهريور 1393