آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

دو ماهت شد....

دو ماهت شد عسللللم امروز صبح بابایی وزنت کرد عزیزم شدی 5 کیلو و 600 قدتم 60 سانته فردا میریم واکسنتو بزنیم  تا ببینیم وزنت اونجا چنده چون ممکنه ما اشتباه گرفته باشیم  ... دو روزه که خیلی بهم وابسته شدی  وقتی پیشتم ساکتی ولی تا از کنارت  می رم نق می زنی و با نگاهت دنبالم می کنی که ببینی کجا می رم بعد انقدر نگام می کنی که دلم برات تنگ می شه و میام پیشت عکسای جدیدتو تا امشب سعی می کنم بذارم ...
4 شهريور 1392

داری بزرگ می شی

گل پسرم این روزا با خنده هات خوشیم تقریبا" دو  یا سه هفتس که باهات بازی می کنیم و می خندونیمت  تا حالا که بهمون  ثابت شده زیاد اهل خنده نیستی  چون شاید در طول روز 3 یا 4 بار بهمون روی خوش نشون بدی و بخندی   .... دیگه کامل گردن می گیری و من و باباتو میشناسی ...دل دردات بهتر شده و خوابت در طول روز کمتر و در شب بیشتر شده ...دیشب ساعت 2 خوابیدی و ساعت 9 و نیم صبح شیر خوردی و دوباره خوابیدی تا ساعت 11 ...اشتهات خیلی زیاد شده  و دیگه کم کم باید با لباسهای سایز 1 خداحافظی کنی .....چند روزی می شه که سایز پوشکت  شده 3 چون سایز 2 برات کوچیک شده بود اینم عکسای امروزت: ...
4 شهريور 1392

سورپرایز شدیم+بازم زلزله

پسملم گل پسرم الان تو خواب نازی ...برده بودمت حموم عزیزم بعد از حموم گرفتی تخت خوابیدی  ...قربونت برم که تو حموم اصلا" گریه نکردی و با دقت د اشتی به من نگاه می کردی همیشه از اینکه صورتت خیس بشه بدت میومد و  آخرش که صورتتو می شستم گریت در میومد ولی این بار  آرومه آروم بودی گلم ... راستی وقت نداشتم بیام بهت بگم که سه شنبه بابایی وزنت کرد 5 کیلو شدی الهی من فدات بشم لپات آویزون شده عسلم ...راستی خاله و  شوهر خاله دختر خالت سورپرایزمون کردن و برای دو روز اومدن خونمون ..آیلین خیلی بهت علاقه مند بود عزیزم تا من و مامانش ازش غافل می شدیم چهار دست و پا با سرعت هر چه تمامتر میومد طرف گهوارت و  فکر می کرد تو عرو...
4 شهريور 1392

4 کیلو و 800

عزیزم بابایی پریروز وزنت کرد شده بودی 4 کیلو و 800 ...برای یک ماهگیتم که رفتیم دکتر  کلی از رشدت تعریف کرد و گفت شدی 60 سانت  و البته اون موقع وزنت 4 کیلو و نیم بود  کم کم داری مرد می شی ها! ...
4 شهريور 1392

چهلم

سلام مامانی گلم دیروز چهل روزت تموم شد  و همراه با این روز یه زلزله ی 5 ریشتری هم اومد تو تبریز دیگه خسته شدم  از این وضعیت تا کی باید شک داشته باشم که فردا رو می بینم !  دیشب تا ساعت 4 صبح بیدار بودی و خوابت نمی برد  البته گریه نمی کردی ولی مدام یا شیر می خوردی یا اطراف رو نگاه می کردی بعد از اینکه خوابیدی هم من تا صبح با هر صدا و تکونی می پریدم و فکر می کردم زلزلس  ...امروز خونه ی دوستم ناهار دعوت بودیم و اونجا هم زلزله اومد منتها 4 و 2 ریشتر بود و فقط من فهمیدم و جالبتر از اون اینه که امشب ساعت 10 و13 دقیقه بازم زلزله اومد و  بازم من فهمیدم و کسی نفهمید بعد که تو اینترنت دیدیم متوجه شدیم که 2و4 ر...
4 شهريور 1392

مهمونی آراد

سلام مامانی دیروز برات مهمونی گرفتیم  به جای شب هفتت ... کلی مامان ناهید و خسته کردیم چون همه ی کارها رو مامان ناهید انجام داد ...ساعت 5 تا 7   مهمونیه  زنونه گرفتیم دوستای من و مامان بزرگت و ساعت 10 تا 12  شب فامیلهای بابات  امشب هم دوستهای بابات  ... فردا مامان ناهید میره و من با تو تنها می شم ....تا حالا که نصف کارها رو من می کردم می ترسم از فردا که تنها می شم نتونم از پس همه ی کارها بر بیام ...تو هم بچه ی خوبی باش و با من همکاری کن تا همه چی به خوبی و خوشی بگذره  از شیرینیه مهمونیتو کارت دعوت و غیره بعدا" عکس میذارم  ولی عکسای جدید خودتو الان میذارم ...
4 شهريور 1392

عزیزم 1 ماهه شد

مامان فدات بشه پسرم... امروز 1 ماهه شدی عسلم ... داری بزرگ می شی و اینو می شه تو نگاهت فهمید ...الان چند روز که منو میشناسی  هر وقت میای پیشم آروم می شی و خودتو برای شیر خوردن آماده می کنی  وقتی هم در حال گریه ای تا صدامو می شنوی آروم میشی ..با نگاهت همه رو تعقیب می کنی و به تلویزیون و  لوستر و نور علاقه داری و با تعجب نگاشون می کنی بعضی از لباسات کوچیکت شدن   و دل درداتم مثل قبل همچنان وجود دارن کاش زودتر از دست دل دردات راحت بشی مامانی دیروز از اراک بر گشتیم و الان خونه ی خودمونیم گلم  تو هم با گریه وارد خونه شدی ولی وقتی چشمت به خونه افتاد ساکت شدی و شروع کردی به بررسیه خونه و همه جا رو با ...
3 شهريور 1392

همه چیز روبراهه

سلام  پسمله خوابالوی من مامانی این روزا حالم خوب شده مثل اینکه خالت راست می گفت که همش تقصیره هورمونهاس  چون یه مدتیه حالم مثل قبل شده و دلم برای بابایی هم تنگ شده هوااااار تا ...تو هم که به قول مامان ناهید دیگه دست اومدی و  بزرگ شدی ...منم که تقریبا؛ یاد گرفتم چطوری باهات سر کنم و معنیه گریه هاتو می فهمم ...شبها هم که  خوب می خوری و می خوابی (البته روزها هم همینطور!) خلاصه من خوب شدم ..دیگه اون حالت درموندگی و یاس رو ندارم فکر می کنم از پس تو و زندگی می تونم به خوبی بر بیام ...و واقعا؛ خدا رو به خاطر داشتن بچه ی خوبی مثل تو شکر می کنم چون مامان ناهید می گه بچه هایی هستن که شب تا صبح بی خودی گریه می کنن و ...
3 شهريور 1392