آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

روزانه های خونه ی جدید

عزیزم بالاخره در تاریخ  14 آبان اسباب کشی کردیم شبونه وسایل رو بردیم و  صبح  روز بعد با ناناجون رفتیم چیدیم  و چون هنوز تلفن نداریم و من با لب تاب برات می نویسم  برای همین این مدت نتونستم برات بنویسم  از دوست خوبی که  پرسیده بودن چرا دیگه نمی نویسم ممنون که پیگیر ماست و ما رو می خونه از وقتی رفتیم خونه ی جدید  شما با سرویس رفت و آمد می کنی به مهدی. در کل عاشق مهد هستی  و ارزیابیهای آخرش رو هم  به خوبی بدون غلط انجام میدی و تو مهد ازت راضین بریم سراغ عکسات بقیه ی توضیحات رو زیر عکسها میدم بعد از سه سال اتاق دار شدی دوباره  اینم اتاقت عزیزم ...
22 آذر 1396

آبان دوستت داریم

عسلم همچنان کابینتهامون آماده نشده برای همین همچنان نرفتم خونمون شرکته بابا سعید یه کار تو کرمان گرفتن دیگه خبری ندارم بریم سراغ عکسهات در مهد زنگ ژیمناستیک در مهد آشنایی با سایه هر چند شما آشنا بودی در حال گل بازی مهمون کردیم خودمونو به فست فود در منزل منم که عاشق   فست فودم اینم غذا ی من بود که عالی بود ولی شما ذیاد علاقه ای به فست فود نداری فقط سیب زمینی می خوری یه روزم رفتیم پیتزا آناهیتا اینم...
6 آبان 1396

پایان مهر

عزیزم همچنان مهد  رو دوست داری و ما هم همچنان اثاث کشی نکردیم  چون بعضیها بد قولی کردن و کلا کارها یکم طول کشیده با اینحال من و نانا جون  دو روزه شما که میری مهد ماهم میریم خونمون برای نظافت و تا حالا اتاق شما رو  تمیز کردیم تا ایشالا به زودی موکت بشه .البته فقط اتاق شما رو موکت می کنیم بقیه ی جاها پارکت می شه  .در همین راستا فردا صبح قراره با بابا سعید و نانا البته بدون شما بریم برای  خرید  پارکت  برای خودمون و نانا هم یخچال می خواد بخره برای خودشون. دیگه اینکه تو مهد خیلی ازت راضین تو دفتر ت نوشتن که خیلی عالی هستی  برات میذارم چیزی رو که نوشتن دیگه چیزی یادم نم...
30 مهر 1396

جشن روز کودک

عزیزم شنبه ی هفته ی  قبل همونطور که قرار بود رفتیم خونه ی مامان جون تبریزیت  و خاله  ی بابات و بقیه هم بودن  شما و یاشار  کلی بازی کردید و آتیش سوزوندید  تا پارسا هم بهتون ملحق شد و لگوهای جدیدت مارو نجات دادن و یکم آروم گرفتید ولی آخرش دیگه خواب زده شده بودی و غیر قابل کنترل و ما هم زودتر از همه مجبور شدیم بر گردیم خونه با اینحال شب دیر خوابیدی و صبح به زور بیدار شدی  و کلی گریه کردی که خوابم میاد نمیرم مهد خلاصه با یه مکافاتی راهی مهد شدی .از پارسا برات بگم که عینکی شده عزیزم .نمی دونم چرا یادم رفت عکس بگیرم ازتون سه تایی مثل همیشه .خاله ی بابات هم شدید مریض بود و بعد از رفتنش همه  مریض ...
21 مهر 1396

زمستان در پاییز+خانه ای که آماده می شود+تولد

عزیزم همونطور که بهت گفتم جمعه هفته قبل مامان جون باباجون برات تولد گرفتن  و  شما و یاشار کلی سرو صدا کردید و ما مثل همیشه سرسام گرفتیم.عمت اینا برات یه تفنگ خریدن و مامان جون بابا جون 200 تومن به شما کادو داد  من و باباتم برات یه خرگوش واقعی خریدیم که متاسفاه دیروز مرد ناناجون هم هنوز نیومده که کادوشو بده دست همگیشون درد نکنه از مهد  رفتن همچنان خوشحالی و روزها ی تعطیل زیاد راضی به نظر نمیای از اینکه مهد نمی ری مهدتون هم خیلی خوبه خدایی مخصوصا  میان وعده ها ی گرمی که بهتون میدن رو دوست دارم البته فکر کنم همه جا اینکارو می کنن کارهای خونمون خوب پیش میره.کناف کار کارش تموم شد. کمد اتاق ز...
14 مهر 1396

5 سالگیت مبارک عشقم

عزیز دلم امروز متولد شدی و من رو خوشبخت ترین مادر دنیا کردی تولدت مبارک عزیز دلم   تولد بابا سعیدت هم 5 مهر بود اونم همینجا دوباره تبریک می گم تولدت مبارک عشقم من تصمیم داشتم یه تولد خودمونی با حضور مامان جون باباجون و عمت اینا و ناناجونت اینا تو خونه ی خودمون که تازه تحویل دادن تو ماه آبان برات بگیرم عشقم ولی مامان جون باباجون امشب دعوتمون کردن و کیک هم می خوان بگیرن عمه الهامت هم دعوت کردن و می خوان برات تولد بگیرن نانا جونت هم که کاشانه  . روزهای مهدت به خوبی می گذره ائنجا چیزای خوبی یادتون میدن که البته بیشترش رو شما خیلی وقته بلدی مثا دست راست و چپ یا مسواک زدن یا جور...
7 مهر 1396

باز آمد بوی ماه مهر .این ماه دوست داشتنی

عزیزم امروز رفتی مهد کلی خوشت اومده بود به طوریکه وقتیبرگشتیم می پرسیدی عصر هم می تونم برم!! و همش ازم تو طول روز می پرسیدی مامان فردا هم میرم وقتی جواب مثبت می گرفتی آخ جون آخ جونت می رفت هوا. تو مهد گویا عالی بودی چون بهمون گفتن خیلی پسر کودب و آرومیه !! و البته شاخ در آوردن منو کسی ندید از آروم بودنه شما!! بهتون سالاد ماکارونی دادن و شما با افتخار از این تعریف می کردی که همشو خودت تنهایی تا آخر خورده بودی یه کیک هم به مناسبته شروه مهر تدارک دیده بودن و خورده بودید  .کلاست چهار ساعته و مثل برق و باد می گذره برام! تا میام به خودم بیام وقت بر گردوندنت می رسه! راستی کنافها تموم شد و در خونه هم عوض کردیم و ا...
1 مهر 1396

بالاخره یه جورایی رسیدیم + خبرای عالی

عشقم عزیز دلم تصمیم گرفتم دیگه عکسهای قبلی رو بیخیال بشم و خودمو اسیر اونا نکنم چون به خاطر اونا همینطوری دارم روزانه ها ی زندگیتو از دست میدم برای همین تصمیم گرفتم از امروز برات بنویسم با عکسهای امروز تا بعدا هر وقت شد سر فرصت برات عکسها ی جامونده رو بذارم خوب گل پسرم دو روز پیش روز پسر بود عشقم روزت مبارک خوشحالم که پسر دارم خوشحال ترم تو رو دارم یه خبر بی نظیر دارم بالاخره خونمونو تحویل دادن یعنی هر چقدر از خوشحالیم بگم کمه هنوز  بعد از یک هفته که از تحویلش گذشته باورم نمیشه انگار همش خوابه همون روزی که تحویل دادن رفتیم با شیرینی تو خونه دلم می خواست دیوارهاشو ببوسم بغلش کنم بالاخره بعد از دو سال و ...
29 شهريور 1396

مرداد هم رسید و من نرسیدم !!!

عزیزم اول از همه سالگرد  ازدواجمون که هفتم مرداد بود  رو به خودم و خودت تبریک می گم  امسال سالگردمون خاص بود . خاص بودنش هم تو عدد 7 بود  7 سال پیش تو تاریخ 7 مرداد ازدواج کردیم و دقیقا 7 مرداد ماهگردت بود شما هم که 7 /7 به دنیا اومدی کلا هفت تو هفته! دهمین سالگرد عقدمون هم که 20مرداده پیشاپیش تبریک می گم مرداد رسید به وسطش من هنوز تو وبلاگ نویسیت عقبم دلیلش در حال حاضر اعتیاد شدیدم به تلگرام و اینیستاس  اگه اون وسطا یه وقتی هم بمونه شیرینی و دسر و اینا درست می کنم  کلا در راستای نوشتنه وبلاگت تنبلم هر چند شما که دیگه اصلا ظهر ها نمی خوابی و شبها به زور ساعت ده یا ده و نیم می خوا...
14 مرداد 1396