آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

آراد ...فرشته ی زیبا

روزهايى كه گذشت

عزيز دلم خييييلى وقته برات ننوشتم ،دليلش هم كه مشخصه مثل هميشه نداشتن تلفن، بله هنوز تلفنمونو ندادن و من كه عادت دارم با لب تاب برات بنويسم  جز خونه ى نانا جون نمى تونم جايى برات بنويسم، ناناجونت اينا هم كه اكثرا يا كاشانن يا تهرانن يا اهواز ،براى همين دير شد گلم، الانم اومدم خونه ى نانا جون و شما رو به دستان پر توان بابا سعيدت سپردم   راستش اصلا يا م نيست جزييات ،فقط هر چى به صورت پراكنده يادم بياد مجبورم بنويسم برات  اول از همه از مهر شروع مى كنم يا نه از شهريور كه برات تولد شيش سالگى گرفتيم با تم مينيون ، دايى بهرام  من با كل خانواده كه شامل دختر داييم سارا و شوهر ش و ترنم  و دختر داييم...
27 مهر 1397

نگارش شده در مرداد ماه

عشقم   دارم با تبلت برات مى نويسم ،باورم نمى شه زيادم سخت نيست و اتفاقا داره خوشم مياد اگه به همين راحتى باشه از اين به بعد اينطورى برات وبلاگ بنويسن  تو اين مدت چند روزه با هم ايل گلى رفتيم و يه عقد هم رفتيم كه عالى بودى و تا حدود زيادى خجالتى نمى دونم چرا جديدا خجالتى شدى  برات يه مقدار از خصوصيات اخلاقيت در اين سن و سالت بگم  بسيار پرحرفى مثل هميشه و همش سواااال مى كنه سوالهاى عجيب سوالهاى تكرارى ،اصلا يك لحظه بدون سوال نمى تونى بمونى ،به فكر بازى هم نيستى فقط دوست دارى سوال كنى مثلا امروز پرسيدى تكنولوژيه نانو يعنى چى  ،خدايى من خودمم نمى دونم و پاست دادم به بابات و باباتم من من كنان موضوع ر...
26 مرداد 1397

عکسهای باقی مانده از تولد آرمین و مسافرت شمال و تولدی که در پیش است

عزیزم اومدم تو این پست دیگه برم به امروز  و همه ی عکسهارو بذارم عکسهای شمال با وانای بابای من یعنی بابا وحید  با خاه شهناز اینا راهی شدیم به سمت شمال منتها من و شما و بابات تا قزوین با اتوبوس  رفتیم  از اونجا بابا وحید اینا اومدن دنبالمون از تهران اومدن کلوچه ی فومن در بازار کاسپین انزلی آرمین عزیز دل خاله وقتی رفتیم شمال ماه رمضون بود ولی با این حال ما آش خریدیم و تو ماشین زدیم بر بدن تو مدتی که شمال بودیم آستارا هم رفتیم موندیم و خرید کردیم ماسوله هم سر زدیم عکس زیر مربوط می شه ب...
15 مرداد 1397

عکسهای ماه ها ی فروردین اردیبهشت و خرداد و تیر

عزیزم اومدم عکساتو بذارم تمام تلاشم رو می کنم که بتونم به ترتیب بذارم ولی مطمین نیستم بتونم راستی پسرم اینم بگم که تو مهدتون برای یادگیریه زبان انگلیسی استعداد نشون دادی و انقدر خوب بودی که معلمتون برامون شماره فرستاد ما هم زنگ زدیم  گفت آراد عالیه خیلی با استعداده بفرستیدش کلام ما هم تصمیم گرفتیم مهر همزمان با پیش دبستانی بذاریمت کلاس زبان معلم خودت و اینکه نهم شهریور برات تولد می گیرم چون مدرسه ها تو مهر باز می شه و خالت از اهواز نمی تونه بیاد شهریور تولدت رو می گیرم  در مراسم سال پسر عمو ی بابا وحید فروردین ماه در راه برگشت از تهران در ماه فروردین  به همراه مبلهای جدیدمون ...
12 مرداد 1397

روزانه ها ی این چند ماه

من بعد از اینکه نوشتم نی نی وبلاگ هنگ فرمودند و من بردن به صفحه ی نخست !! شانس آوردم تو این چند سال خوب شناختمش  و یه کپی برداشته بودم ولی  نشد اینجا بفرستمش  برای همین از لجم عکس گرفتم از نوشته هامو گذاشتم اینجا  عکسها رو هم وقت نمی شه دیگه بذارم امروز همش تقصیره نی نی وبلاگه ...
31 تير 1397

عید 97

عشقم امروز اول اردیبهشته و من بالاخره  تونستم برات بنویسم . هم اینکه تازه برگشتیم از سفرهای نوروزیمون  هم اینکه هنوزم  تلفن دار نشدیم و باید بیام خونه ی ناناجون برات بنویسم   بذار از عید برات بگم خاله شهنازت اینا چند روز قبل از عید اومدن تبریز و شما و آیلین اولش خوب بودید طبق معمول و دوباره مثل سگ و گربه شدید . منتها خوبیه امسال با سالهای قبل این بود که امسال  خونمونو داده بودن  و شما و آیلین همش پیش هم نبودید  بعد از  عید هم تا چند روز تبریز بودیم و دید و بازدید هامون رو کردیم و  هفت فروردین  همه با هم سوار ماشینه بابا وحید شدیم و راهیه تهران یک شب تو خنه ...
1 ارديبهشت 1397

بهمن و اسفنده شلوغ

عزیزم همونطور که گفتم قرار بود بریم کاشان و رفتیم .با اتوبوس رفتیم بابا وحید نتونست بیاد دنبالمون ولی از تهران با ماشین جدیدی که خریده اومد دنبالمون  تو راه خوب بودی ماشین مانیتور دار انتخاب کردیم  که شما سرگرم باشی  و  واقعا هم عالی بود برای تو وقتی هم رسیدیم مامان جونم رو سورپرایز کردیم .روزهای کاشان بودن مثل همیشه عالی بود من عاشق خونه ی مامان جونمم هم براش تولد گرفتیم هم خونه تکونیشو انجام دادم شما هم چاق و چله کردم اونجا .دقیقا یک کیلو چاق شدی الان 26و نیم هستی .برات از بازار کاشان  مثل همیشه لباس خریدم دو دست لباس تو خونه با یک شلوار تو خونه  عکساش رو میذارم برات با دختر داییم سارا هم رفتیم یه...
21 اسفند 1396

زمستانه بی بخار

عزیزم بالاخره زمستون رسید  البته الان دیگه  وسطه ماه دی هستیم ولی  از برف و سرما ی آنچنانی خبری نیست و ما منتظریم که یه برفی بیاد و از خشکسالیها ی پیش رو نجات پیدا کنیم دوباره اومدیم خونه ی نانا جون و من فرصت رو غنیمت شمردم تا برات بنویسم چون همچنان تلفن نداریم . تو این مدت  از عمده ترین اتفاقاتی که افتاده مریضیه شماست که هنوز درگیرشیم و بالاخره مجبور شدیم بر خلاف میلمون ببریمت دکتر. من توبه  کرده بودم که دیگه دکتر نبرمت بسکه تجویزهای اشتباه دیدم ازشون ولی با این حال بردیمت فارابی که بغل خونمونه تو آبرسان و خانم دکتر مسنی بود که   کارش خوب بود خوشم اومد ازش داروی خاصی هم نداد .گفت آنتی...
13 دی 1396

یلدا 96

عزیزم شب یلدا همه خونه ی ما بودن و من کلی تدارک دیده بودم  شما رو چند روز فرستادم خونه ی ناناجون تا به کارهام برسم و شما برای اولین بار بدون من خونه ی ناناجون خوابیدی و راستش انقدر کار داشتم و خسته می شدم که دیگه وقتی برای فکر کردن به نبودن شما نداشتم دیگه اینکه مریض شدی و تب کردی و  اسهال و استفراغ که از هوای آلوده ی تبریز بود و الانم دوباره تب کردی و فکر کنم این بار سرما خوردی چون آب ریزش از بینی و چشم داری و عطسه و تب و سرفه با هم درگیرت کرده منم که قسم خوردم دکتر نبرمت چون همشون آبکین  و خودم بهتر از اونا می دونم چی برات  تجویز کنم  دیگه اینکه روزهامون خیلی بهتر از سه سال پیش میگذ...
7 دی 1396